در تحیرم.نمیدانم ...نمیدانم کجای این همه راه آمده را به خاکی زده ام و خواسته ام تنها بیایم.یاد آوری گذشته های دور و نزدیک همیشه عذاب آور بوده است.اما چه کنم که چاره ای جز این نیست.حالا که تنها کس ام مرا مواخذه میکند ... به خاطر همه ی کارهایی که برایش کرده ام و نکرده ام...باید خودم را مرور کنم...
قهوه جوش خانه خراب شده است.انگار که بخش مهمی از زندگی دو نفره ی مان لنگ مانده باشد.جایش را حتی ده استکان چای نمیگیرد.سیگارم اما هنوز با من است.یار همیشگی...به قول ناهید(رفیق تمام این سالهایی که بر من گذشت)که میگوید:بساط سیگار لیلی همیشه به راه است...!
صاحبخانه مثل عادت ماهانه هر ماه زنگ در خانه ی مان را میزند.خوب طنین زنگش را میشناسم.با یک دسته اسکناس جلوی در ظاهر میشوم.چشمانش را به زمین میدوزد و با خجالت میگوید:باز هم مزاحم همیشگی...خوب میدانم معنی شرمش را.اما من هیچگاه در زندگی مان نگذاشته ام ذره ای جای مرد ام خالی بماند.جای پدر برای مامدادم را اما چرا.نتوانستم.نشد .چطور میتوانستم؟خیلی از جاها خواستم که هم زن باشم و هم مرد.اما اینجا کار من نیست.این زندگی را بدون اغراق همیشه من به دوش کشیده ام.اما دروغ نگفته ام اگر بگویم:"یک زندگی را میتونم اما جای یه آدم دیگه...اونم مثه پدر واسه بچه ام و نه...نه اینکه به غرورم بر بخوره .اما بدم میومده از اینکه بخواد رامین شوهر ناهید واسه ی بچم دل بسوزونه و بخواد جای پدری که هیچ وقت جز صداش و عکس قاب نشینش چیزی واسش نداشته بگیره.همونطوری که تو تموم این سالها هیچ کس نتونست واسه ی من جای ..."
کوتاهی از من بوده است یا نه...نمیدانم...به قول بامداد هیچ وقت ندانستی... هیچ وقت خدا...