پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵


پایان

Posted by t | ۵:۱۱ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵



-اینجا بن بسته.
-یعنی چی؟یعنی همه چیز تموم شد؟
-آره.فکرامو کردم.منو تو به درد هم نمیخوریم.
-بعد از سه سال؟من چطور فراموش کنم؟خواهش میکنم.نه
-این یعنی واقعیت.
-واقیعیت؟واقیعت یعنی من که دارم نابود میشم.واقعیت یعنی من وقتی دارم زار میزنم.
-خیلی بچه ای!-بچه؟تو به این میگی بچگی؟تو چت شده؟جادوت کردن؟کسی اومده تو زندگیت؟
-نه.به جون مامان نه.
(دیگه قسمش من نیستم.)
-من ازت چی خواستم مگه؟هرچی خواستم حالا دیگه نمیخوام.فقط باش.
-نه.
-باشه.بهت وفادار میمونم.خداحافظ
-خداحافظ
-بوق بوق بوق


پام به دو سیب سرخ وسط فرش میخوره.از هم جدا میشن.سرم گیج میره.نبض بین کشاله های پام میزنه.فایده نداره.خودمو میزنم.چنگ میزنم موهامو.داد میزنم.هوار میزنم.نه.نشد.این واقعیت نیست.نیست؟سه سال بس نبود؟بهم امید الکی دادی که چی بشه؟خواستی بشی کشتی نجات؟من غرق غرقم.از سه سال پیش غرق تر.با این تفاوت که دیگه هیچ عشقی تو وجودم نیست.تنفرم.نه از تو.از همه چیز.از آدما.میفهمی؟نه.تنهام.میدونی؟!!نه.تو هیچی نمیدونی.نمی فهمی از ساعت ده صبح تا شیش بعد از ظهر توی خیابون ها راه رفتن و زجه زدن یعنی چی.حالیت نمیشه یک بسته سیگار دود کردن توی همون پارک کوفتی چه حالی داره.گربه ها همه دورم جمع شده بودن.نبودی ببینی.همه ی دانشگاه فهمیدن.خوب بفهمن.جهنم.خرد شدن صدا داره.پلیور جدیدت هم که ندیدم تنت.یه سوالی داره مثه مته مغزمو سوراخ میکنه.که چی شد؟مشکل چی بود؟دو شبه که دارم راه میرم و جواب نمی گیرم.تو میدونی چرا با من اینجوری کردی؟چشام دیگه برق نداشت؟تو منو واسه لذت نمیخواستی؟پس چرا تموم شدم؟خاکسترهام رو باد برد. گوگوت مرد.قاتل نبودی.بودی؟غرورمو نفهمیدی.هی بهت دروغکی گفتم خوشم.هی چاخانی گفتم دارم با فلانی میرم این ور اونور.خواستم بهت بر بخوره.خواستم یه بار زنگ بزنی بگی فلان جا فلان ساعت میخوام ببینمت.مامان داره جیغ میزنه.صداش میاد؟به پروین قول داده بودی؟پروین بهت گفته بود بدبختم کنی؟زود یادت میره.خودت اومدی.خواستی بمونی.حالا هم که...دیگه به پای هیچ موجود دو پایی نمی افتم.من طلا نبودم.زنگ زدم.شدم یه تیکه آهن پاره.لعنتی تمام این شهر کثافت و باهات رفتم.کجا برم نباشی؟حتی اینجا هم هستی.خودمو حلق آویز کنم که دلت برام بسوزه؟نه.زانو نمیزنم.حتی اگه سقف آسمون کوتاه تر از قد من باشه.خالی ام.از همه چیز.یه چیز دیگه هم بگم و برم.گوشت که با منه.ها؟گفتی عشق یعنی اینکه آدم حاضر باشه همه چیشو واسه طرفش بده.گفتم تو عاشقی.گفتی آره.حالا بزار بهت بگم.تو رفتی چون ترسیدی.تو رفتی چون خواستی خودتو نجات بدی.چون کم آوردی.میدونستم.از اول میدونستم.ولی یه چیزیو از آخر فهمیدم.یعنی حالا فهمیدم.من همیشه عاشقت بودم.ولی فکر میکردم دوست دارم.لحظه هات سپید سپید.
مثل برف.


(این نوشته ارزش ادبی هنری فلسفی نداره.اینجا بن بسته.)

چهاردهم آبانماه/طهران

Posted by t | ۸:۰۰ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵


حوا اگر بودم
پشت به آدم میکردم
...

سرخی سیب؟!
هبوط من از "دل"بود
گازش که زدم
هسته اش در گلویم تیغ
بغض
چک
چک
چک
ه