پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳

just one big lie

در تنهایی کروموزوم هایم را میشمارم
5 سالگی را زیرو رو میکنم تا چیزی از درونش به بیرون بکشم.چیزی مثل شخصیت گم شده ام
من اینجا آرام و خوشبخت پاهایم را به روی هم میاندازم و تو را در ذهنم تداعی میکنم.آن لحظه ای از تو را که چشم در چشم دخترکی به دور از نگرانی هایت میرقصی و جام شرابت را به سلامتی اش بالا میبری...
میخواهم باشم.گوشت تنم را از لای دندانهای هرزه گان بیرون میکشم و وینیستون دود میکنم.این روزها به دهن همه گان تلخ مزه میکند تا شیرین...و من چقدر لذیذ هستم.
محمد رفته است که نیاید.کامنتهایش ته کشیده اند.اما همچنان سر حرفش هست.نمیداند که روزی خودش ته میکشد و حرفهایش میماند.
لیلی تا اطلاع با معشوق خیالی اش حال میکند.ترتیبش را در ذهن هایتان ندهید.
مژده ای ساده باوران خوش خیال.فردا هخا می آید و شما را به خواسته هایتان میرساند.زک!
Just to live you once again

Posted by t | ۹:۲۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

ego

جای انگشتهام به تموم درو دیوارای این خونه مونده
یه نفر توی دلم بلند بلند میخنده.بعد انگار دلم هری میریزه پایین
آسمون روی شونه هام سنگینی میکنه.مفصلهام دارن از هم جدا میشن
عزیزم بعد از من خنده یادت نره
80 درصد شخصیت آدمی تا قبل از 5 سالگی شکل میگیرد...اینو کدوم احمقی گفته بود؟
با دلر انگار یکی افتاده به جون معده ام وا داره یه چاله میکنه.شایدم سیاه چال
جا سیگاری و گذاشتم زیر بالشم تا که شبا خیال آبغوره گیری به سرم نزنه
اون مرض لعنتی یادته گفتم یه روز میاد سراغم؟
پشت سرم حرف نزن کثافت.تخمشو داری بیا جلو
اون کبوتر رو میبینی که داره بال بال میزنه و یهو تو اوج پرواز می افته...جون میده؟تو چشام نگا کن

پ.ن:جدی بگیری یا نگیری خیالی نیس

Posted by t | ۸:۵۴ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۳

ترسا

صدای سگ همسایه می آید در پس باد.روبه قاب تنهایی می ایستم و رژ سرخ را به روی لبانم میکشم.آنقدر حریص و محکم که میشکند از فشار دستانم و ضیافتم را به گند میکشد.چهره ام بسان دلقکانی مغموم میماند.بی اعتنا به چهره ام پیراهن حریر به تن میکنم.شمع به دست در بالکن خانه ام می ایستم و به ماه زل میزنم.در ذهنم به تو و مهربانیهایت فکر میکنم٬به انجیلی که هنوز به دستانم نداده ای٬به دیدنت که فقط یک اتفاق بود و شنیدن صدایت که انگار از گذشته هایی خاک خورده می آمد٬به آن شب خرداد ماه که آسمان میبارید و تو مرا در اوج لذتهایم به قهوه ای میخواندی...دستانم را روبه شعله ی شمع گرفته ام تا که نمیرد هرگز!صورتم را نزدیک میکنم و آرام میدمم در آتش.ضیافت تک نفره ی من به پایانش رسید.در دلم برایت آرزوی بهترین ها را میکنم.

تولدت مبارک ترسای عزیز٬آرین مهربان...

Posted by t | ۶:۵۲ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۳

لمس روح

کلید را در قفل میپیچانم و در عین حال کفش هایم را از پاهایم میکنم.در را باز میکنم . با پایم میبندمشان.به طرف آشپزخانه میروم و لیوان لعابی را آب مبکنم.مریم هایی که از سر چهار راه خریده ام به درونش میگذارم تا از عطرش مست شوم.کیفم را به زمین میگذارم.خسته تر از آنم که لباسهایم را از تن دربیاورم وآبی به صورتم بزنم.روی کاناپه می افتم و چشمانم را میبندم.وقتی به خودم می آیم که ساعت از هشت گذشته است و بامداد به روی دستانم بوسه مینشاند.به طرف حمام میرود و صدای شرشریست که می آید.بی اختیار دلشوره میگیرم.بلند میشوم و تند تند راه میروم...مریم ها بوی تو را میدهند آنهنگام که روحم را لمس میکردی و به لبان آتشینم داغ میگذاشتی...به پشت در حمام میروم و محکم به در میکوبم.پسر زنده ای؟آی پسر با تو ام؟بلند داد میزند که هستم.آنهم فعلا...صدای خنده های هیستیریکت آن هنگام که نگرانت میشدم و حالت را میپرسیدم مثل شهاب به سرم هجوم می آورند...مغزم عجیب درد میکند.به زنانی فکر میکنم که بزرگ ترین مردان تاریخ را زاییده اند و همان مردان که در حسرت هرگز نداشتنشان سوخته ام.تلفن زنگ میخورد.سیاووش است و سراغ بامداد را میگیرد.با صدای بلندی که تمنا را فریاد میکند میگویم که پسرم را از من نگیر.بگذار تا برایم بماند.او وا میماند از حرف من و من وامانده تر از او سکوت میکنم....همه چیز آنسوی رفتن است...ساعت را که نگاه کنی هنوز همان ساعت رفتنت را نشان میدهد.سالهاست که نشان میدهد...باد پاییزی که به صورتم میخورد ناگهان دلتنگ میشوم.و سیگار پشت سیگار...

Posted by t | ۹:۰۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

پاییز خاکستری

*به خودم هی میزنم از اینجا برو...اما موش خورده شناسنامه ی من...

*بازهم این پاییز خاکستری که هر ثانیه اش نفس میبرد...کسی هنوز نیست تا دستان سرد مرا بگیرد تا که آرام بگیرم؟

*کاشکی مخاطب تمام شعرهای عاشقانه ات من بودم.ای کاش من را به هزاران هزار حرف ناگفته در دلم میبخشیدی و دوستم میداشتی.بسان روسپیان اندوهناک

*قهوه ها سرد میشوند در کام.کام اما چه زهرآگین است...

*چشمان من دیگر هیچ کبوتری درر خود نمیپروراند تا که بال زند و جایی از زمان گم شود ... یا که زخمی...


*به احساسم چه کار دارید لاشخوران با وقار؟استخوان های من کفافتان را نداد؟

Posted by t | ۶:۰۳ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

with or without you

*بدترين احساس آنست که فکر کني چقدر پست شده اي و بدتر از آن نگاه هاي توست که در اين لحظه شکنجه ميکند.سرت را پايين بيانداز.بگذار تا راحت تر خودم را زير کنم.ويراژ ميدهم روي مغزم


*آرين را ديدم.من را بهتر از خودم شناخت حتي.چين و چروکهاي صورتم چقدر مرا زيرذره بين ميگذارد.بايد فکري به حالش کنم...


*پوست تنم را پاره نکن.بگذار تا نفس بکشم زير ذره ذره ي تو!

*دارد تمام ميشود... فالوده هاي شهوت آور ٬چشمکهاي پنهاني٬مانتو هاي برفين و عينکهاي سياه که دروغ ميگويند...
پالتوي روسي ام را به تن ميکنم.چکمه ام را به پا.کنار پنجره به انتظار مينشينم.بوي نم را ميشنوي؟

*سيگار٬انيگما٬کاپوچينو٬کافه٬مستي٬راستي٬عشق٬هجران٬دردآلود٬پاييز...پاييــــــــــــــــــــــــــــــــز

*دست از سرم برداريد اي لاشخوران٬استخوان که جويدن ندارد

*کاشکي با هم تموم وليعصرو پياده گز ميکرديم٬کاشکي وقتي داشتيم راه ميرفتيم ماشين ميزد و منو له ميکرد...اونوقت تو تنهايي فالوده ميزدي.بي من.پايه اي؟

*يک فرشته پارتي بازي کند لطفا.اين دو تا فرشته که روي شانه هايم جا خوش کرده اند را بر دارد وسرشان شيره بمالد.حق الزحمته اش هم باشد پاي خودم...


Posted by t | ۷:۱۹ قبل‌ازظهر |

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

تمام شد

دستانم را ها میکنم.به خیالم که گرم میشوم.زیر باد کولر پتو به دور خود میپیچم وبه صفحه ی مانیتور خیره میشوم.باچشمانم خط به خط پایین می آیم وباور نمیکنم.مسخ شده ام.محمد میگوید:تمام شد.رگهای مغزم پاره میوشد انگار.بغض گلویم را میفشارد.همیشه آخر همه چیز تلخ است.همیشه...پشت سکسکه ی بغض هایش تسلیم نمیشوم.صدایم را بالا میبرم و داد میزنم.محمد...نه...نه...هق هق...
حالا من هم بیصدا اشک میریزم و به صدای آهنگی که از پشت تلفن پخش میشود گوش میدهم و در ذهنم محمد را میبینم که روزی بزرگتر از سایه اش خواهد شد...






بسيار خوب. بگذاريد تا كمي از خودم بگويم.
فاصله اي در ميان است. فاصله اي در ميان است، بين كلمات. بين من و تو. بين كتابهاي هاليدي با تعليمات اجتماعي. همه چيز خيلي ساده پيش رفت. هميشه همه چيز خيلي ساده پيش وي رود. و شايد من نمي خواستم همه چيز را بپذيرم. قسمتي از وجودم جا مانده. شايد در رطوبت لبهاي تو. شايد جايي در نيمكتهايي كه نبايد سرم را روي آنها ميگذاشتم. ولي من بويي حس ميكنم. شايد هم يك صداست. كه از دور مي آيد. و مثل فيلمها كه مي دانم آخرش تمام ميشوند. مي دانم كه عادت ميكنم. مي دانم كه دوست دخترهاي تازه ميگيرم. ميدانم كه حالم خوب ميشود. مثل همان فيلمها كه آدم ميداند تمام ميشوند. اما چيزي آزارم ميدهد. شايد فقط چند خاطره بماند. شايد ميگوييد : زيادي سخت ميگيري. حساسيت ! ولي تو تنهايم گذاشتي. آدمها آدم را تنها ميگذارند. حتي تو. حتي تو. حتي تو. بايد اتاقم را به اتوباني چيزي تبديل كنم. در اتوبانها همه رد ميشوند. همه سريع رد ميشوند. و نورهاي زرد مدام از روي سر من رد ميشوند. ولي آدم هميشه به خانه اش ميرسد. آدم هميشه آخر شب در رخت خوابش هست. و من اين را دوست ندارم. اين را اصلا دوست ندارم. به پوچي نمي رسم. فقط مي پذيرم. حالت عجيبي است. سكون. سكون محض. الآن در نگاه هايم هيچ چيز نيست. و حتي به پرده هايي هم كه در باد تكان ميخورند نگاه نمي كنم. ولي ميدانم كه تو زنگ ميزني و من ميگويم چه خبر؟ مي گويم يك لباس جديد خريده ام. و من ميگويم امسال بايد خوب درس بخوانم. امسال بايد خوب زير باران راه بروم. امسال بايد دخترها عاشقم شوند و ندانند. امسال بايد با دخترها دوست شوم و تنها بمانم. نمي دانم پايان است يا آغاز. فقط يك صدا است. مثل صداي ماشين هاي در اتوبان، كه از روي آن آدم نمي فهمد كه آنها هم ناراحتند كه به خانه شان ميروند؟ يا از خانه شان مي آيند و خوشحالند. بگذاريد چيزي را اعتراف كنم. من هميشه آرزو داشتم يك لگو داشته باشم. از آنهايي كه دزد دريايي دارد. بگذاريد اعتراف كنم كه من زماني در راه مدرسه آرزو مي كردم كه يك مدرسه ي دخترانه آتش بگيرد و من چند دختر را نجات دهم. ولي هيچ مدرسه ي دخترانه اي آتش نگرفت. و من بزرگ شدم. و ديگر نه كتاب تعليمات اجتماعي دارم، نه بعد از امتحان ها دختر ها با مانتو هاي سرمه اي مي خندند. حالا بزرگ شده ام، و تو هم رفته اي. و من زير قولهايم خواهم زد. و لبهاي دختران ديگر را خواهم بوسيد. و با دختران ديگر ازدواج خواهم كرد. و بزرگ تر خواهم شد. و مطمئنا روزي خواهم مرد. و روزي كه من ميميرم دل همه ميسوزد. و همه چقدر گريه ميكنند. در حاليكه من بالا در ابرهايم. و نمي توانم پايين بيايم. بعلاوه همه اينها، تازگيها حس ميكنم خيلي خوش تيپ شده ام. با اينكه ظهر است، و ظهر ها هيچ حالت خاصي ندارند، و آدم را ياد هيچ چيز نمي اندازند، و آدم فقط منتظر است تا شب شود. آدم هميشه منتظر است. آدم منتظر است زمستان شود، براي اينكه منتظر است بهار شود. و در بهار هم آدم منتظر تابستان است. و حالا هم من منتظر پاييزم. يك پاييز بدون استرس از بلندي موهايم. يك پاييز بدون تو. يك پاييز پذيرفته شده. مي خواهم بگذارم پيش برود. و من ميدانم همه ي اينها فقط براي آهنگي است كه گوش ميكنم. و مي دانم كه آهنگ تمام ميشود. و حالم خوب خواهد شد.
جايي كه من پايان مي يابم و تو آغاز ميكني...

Posted by t | ۷:۳۳ قبل‌ازظهر |

سایه

چه کنم که کلام مثل سایه جلوتر از من میرود و میدود؟به باقی مانده ای این روزها چنگ میزنم و مزه مزه میکنمش.جا سیگاری را خالی میکنم و به حرفش که میگفت: خودم را دوست دارم٬ فکر میکنم.

عزیزی میگویدم که عشق در گوشه ای آرمیده است و تا روزش فرا نرسد تو را دربر نخواهد گرفت ! آغوش تو نیز حتی تمامیت مرا نپذیرفت.دیگر چه انتظاری از عشق میرود؟

هی خیالهای خام٬روز پختن شما کی فرا میرسد؟مطبخ خانه ی ذهن من چندوقتیست که در دست احداث است...




ای کاش میشد آدمهای که در زندگی زیادی هستند٬ایگنورشان کرد تا برای همیشه گورشان را گم کنند.




تو را در پس خیال دیدم.با چشمانی که تمنا را بخش میکرد...تب کرد صورت من از ناگفته ها...دستانم لرزید...دلم اما...





Posted by t | ۱:۱۸ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

کابوس

رایحه ی تلخش کام را شیرین میکند...این مطلب از وبلاگ بوی تلخ قهوه به قلم کسری عزیز نوشته شده .



...روی چهار پايه می روم تا خود را حلق آويز کنم .چهار پايه می لغزد.خنده ام می گيرد که چه زود می لرزد !بايد کمی صبر کند. بعد حتی اگر دلش خواست حتي ميتواند به زمين بيافتد و من ميان حجم خالی هوا تکان بخورم و زبان از دهانم بيرون بزند . زمان بگذرد و صورت و دستهای منقبضم سياه شوند تا مرده باشم .

کاش فقط همينها بود ...
انگار آدم ها دورم را بسان طنابهايي گرفته اند تا مرگ را دريغ کنند .
پس می زنمشان .چون فضای اطرافم که شکافته می شود می شکافمشان ...
ولی هر چه پيش می روم آدم است و آدم است و آدم .خنده ام می گيرد. مضحک شده ام .

از آنشب تنها پژواک خنده های چهار پايه ای را يادم است که مرا مسخره می کرد ...
خوابم می آيد .می خوابم تا مرگ ...
چند تکه قرص ...
کاش فقط همين می بود ...


Posted by t | ۹:۲۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

بيهودگي

در صف نان٬چشمها و گوشهایم را روبه بیهودگی ها میبندم.داغی نان را عاشق میشوم وقدمهایم را تند میکنم.زیر لب "بردی از یادم" میخوانم.چای را دم میکنم و میز را آماده.تلفن زنگ میخورد.برش میدارم.کسی پاسخ سلامم را نمیدهد.سکوت و سکوت و بازهم سکوت...تقویم امروز را ورق میزنم.جمله ای در پایی صفحه قلقلکم میدهد:میدانستی که من ات خاکسارانه دوست میدارم...خنده هایم چرا تلخ شده اند خدایا؟جواب تلفن هایم را چرا کسی نمیدهد؟بوی نا گرفته ام.تاریخ مشروطه را ورق میزنم و بالا می آورم.میوه ها در یخچال گندیده اند.هنوز همان سه انار درون کاسه ی سفالین٬به روی میز است.ناخن هایم بی مهابا دراز میشوند٬بی اجازه ای حتی...و پوست تن من از انبساط درد ترک میخورد٬نه عشقی که نداشته ام آنرا هیچگاه.و چه بی رمق میگذرد این روزها...

Posted by t | ۱۰:۲۹ بعدازظهر |

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

طنین صدای تو

به ليلا زنگ ميزنم.رفيقم را ميگويم.زماني زيادي از آشناييمان نميگذرد.بار اول
است صدايش را که سرشار از شور و شيطنت است ميشنوم.سلام اولش به دلم
مينشيند.دير زمانيست ميشناسمش انگار.صميمي و دوست داشتني است.
با يکديگر از اين طرف و آن طرف ميگوييم.
من٬فنجان تلخ قهوه را سرميکشم.بي مقدمه ميگويم که ميخواهم با تو باشم.
ميخواهم رفيقت باشم.ميداني؟و ناخنم را ميجوم. ميگويد که ميداند...چقدر خوب است که راحتي
کلامم را ميفهمد و باور ميکند...ناخنهايم را از دهانم بيرون ميکشم و نگاه ميکنم.بوي خاک ميدهم.بوي انسان...
چند روز ديگر خواهم ديد اين بانوي دوست داشتني را.در همان کافه ي هميشگي که قرار ميان و من و نگاه تو بود...آب سرد را باز ميکنم.سرم را به زيرش ميگيرم تا کمي از حرارتش بکاهم.مثل سماوري که جوش مي آورد...اشک با آب در هم مي آميزد.لبخند
به روي لبانم ميخشکد...قلبم اما هنوز تند ميتپد...مثل همان روزهاي اول ...و من حل ميشوم درحسی ناشناس...

Posted by t | ۹:۲۳ بعدازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳

تو را دوست میدارم به روزگاری حقیر

دوست ترت میدارم از تمام انسان ها
که عصمت نام خود را بر افروخته اند
به یکی بوسه بر دست بی ترحم سلاخ!
تو را دوست تر میدارم از رویاهای خویش
چرا که تو به بار نشستن تمام رویاهایی!
برآورد تمام آرزوها!
مرا از رفاقتی بی مرز سرشار میکنی
تا دوست بدارم جهان پیرامن خود را
آبشار و خورشید و درختان را
پرندگان و ماه و سرزمینم را
و تو را!



حمید جانم:
تولدت را صمیمانه تبریک میگویم.به تویی که همیشه یار بودی.

Posted by t | ۸:۳۸ بعدازظهر |

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

میهمان

قرار است امشب یک میهمان عزیز داشته باشم.عموی دوست داشتنیم که چند سالی میشود ندیدمش.باید دسته گلی بگیرم و به فرودگاه بروم.دلهره ی این را دارم که چهره اش را در میان این همه آدم به یاد نیاورم.یا او چهره ی مرا..!کسی چه میداند.شاید از چشمهایم بخواند که همان دخترک دوست داشتنیش باشم...نمیدانم.فقط میدانم که خوشحالم.خیلی خوشحالم...

Posted by t | ۱۰:۰۲ بعدازظهر |

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۳

رویا

روی کاناپه رو به روی تلوزیون مینشینم.پاهایم را به روی هم انداخته ام و وانمود میکنم که حواسم به فیلمی است که پخش میشود.برای کسی نقش بازی نمیکنم.تنها خودم هستم.فندکم بنزین ندارد.
مجبور میشوم کبریتی را آتش بزنم و سیگارم را با آن روشن کنم.همیشه از همان بچگی عاشق ژست هایی بودم که مادربزرگ موقع کشیدن سیگار به خود میگرفت.اینکه روی لبانش میگذاشت
و خیلی خونسرد پک محکمی به آن میزد و چشمانش میدرخشید.من هم سعی کردم از او یاد بگیرم.اما فرق من و او این است که او در سن هفتادو سه سالگی دستانش میلرزید و من در سن...
اصلا بگذریم.چه اهمیت دارد؟باید خود حال بود.


خط پرنگی به پشت پلکهایم میکشم و لبانم را سرخ میکنم. یاد فاحشه هایی می افتم که بعد ازیک شب سخت خسته به خانه می آیند و قیافه ی خود را در آینه عاشق میشوند.زنگ در میخورد. بی حواس
با همان قیافه سرم را از پنجره بیرون میکنم تا ببینم که چه کسی میهمانم شده است . مرد همسایه است. میگوید لوله ی آب ترکیده است. مواظب خانه باشید. و شرمش میشود از لبان سرخ من!
و من از شرم او بیزار میشوم.خطی به دور لبانم میکشم تا خلاص شوم از این احساس...


مرد رویاهایم را خواب میبینم...و در بیداری پیدایش میکنم...

Posted by t | ۱۱:۳۱ بعدازظهر |

کوچه

در خيابان٬در کوچه٬در هر کجا که آدمي يافت ميشود٬لبانم را حالتي خميده ميدهم.از
همان لبخندها که شيرين است.مثل باقلواهاي مادربزرگ!و ميدانم که مرا ديوانه يا مجنون
ميدانند.حتي بليت فروش اتوبوس هم هرازگاهي با ترديد مرا مينگرد.چه اهميت دارد؟
من ميخواهم به روي تمامي مردمان شهرم بخندم.


دوازده ساله بودم که طعم شيرين سيگارهاي يواشکي را چشيدم.آنقدر ميچسبيد که
يک بستني آلبالويي آنهم در وسط ظهرهاي کشدار تابستاني!


بامداد براي چند روزي به دور از اين شهر خاکستري٬با دوستانش به شمال رفته است.به من زنگ ميزند و ميگويد که کفشهايش را از پا کنده است و پايش را در جوي آب خنک گذاشته است و جاي مرا در بين لذتهايش خالي ميکند.و من چقدر خوشبختم...


Posted by t | ۱:۲۴ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۳

من و ماه روي تو

عشق یعنی علاقه ی شدید قلبی!این جمله ات هنوز بعد از سالها در گوشم زنگ میزند.می مردم برای همین حرفهایت که نه پدر میزد و نه مادر.تو
همیشه یکی بودی برای من.حرفهایت را٬خنده هایت را٬عاشقانه نگاه کردنت را دوست داشتم.اما من هیچگاه عاشقت نبودم.این را بارها گفته بودم.پدر میگفت
لیلی جانم حرفهای قشنگ زیاد است.باورش نکن.و من که با همه ی کودکی ام حرفهای قشنگ میخواستم از دنیایم و آدمهایش.مادربزرگ موهایم را شانه میکرد و
به مادر میگفت اسفند دود کن بچه ام را چشم میکنند.مثل ماه شب چهارده میماند.و من که تا ان زمان ماه شب چهارده را ندیده بودم خودم را لوس میکردم و میگفتم من قشنگ ترم یا ماه شب چهارده.و مادربزرگ با گیسوانی به رنگ ماه ٬میخندید.

هنوزم که هنوز است حرفهای قشنگ را دوست دارم.دلم میخواهد کسی مرا با تمام دلتنگیهایم که بزرگ است٬بغل کند.میخواهم مانند بچه ای درآغوش مادرش٬آرام بگیرم.کسی مرا میبوسد و من میپرم از خواب٬انگار که معجزه نازل شده است.دلشوره دارم.نمیدانم چه بلایی به سرم امده است.به اتاق بامداد میروم و رویش را که در خواب پس رفته است می اندازم.زانو میزنم و گونه اش را میبوسم.میدانم وقتی که بیدار شود نمیگذارد که ببوسمش.به غرور مردانه اش برمی خورد.به آشپزخانه میروم و آبی به صورتم میزنم.یک نخ سیگار برمیدارم و در بالکن را باز میکنم.تکیه میدهم به میله ها٬سیگارم را اتش میزنم و با ماه نگاه میکنم...

Posted by t | ۱۰:۵۵ بعدازظهر |

کافه هاي بي لبخند

قهوه ای سفارش میدهم و به بیرون از کافه خیره میشوم.چشمان منتظر من همچنان بیرون را میکاود.در میان تمامی آدمها وقدمهای تندشان...باران عشق پخش میشود و تاب را از من میگیرد.دل دل میکنم که بیاید.که زودتر بیاید...سرم عجیب درد میکند.سیگارهایم را جا گذاشته ام.در کافه هم کسی نیست به جز من و دخترکی تنها.با او همکلام میشوم.یا بهتر بگویم:هم دل میشوم.اجازه ی انداختن چند عکس از چهره ی مغمومش را به من میدهد.برایش کمی از روزگاری که گذشت میگویم.و او که همچنان بغض کرده است و با چشمان خیسش تلخ نگاهم میکند.پاهایش را مدام تکان میدهد و میگوید روزگاری شده است...انتظار... انتظار...و باز هم انتظار...اما انتظار او آخری خوب مثل تمام قصه های ایرانی دارد...یارش می آید.رهایش میکنم.هنگام حساب کردن قهوه٬مرد کافه دار که حسابی مرا میشناسد با ناراحتی میگوید که کافه اش را چندین روز برای سبک غربی اش بسته اند.و قرار شده است تابلوی the GODfather را بردارند و چراغها را که اروپاییست عوض کنند و به جایش مهتابی بزنند.دلم میگیرد.من این کافه را با همین شمایل میخواهم.جای من به زیر همین تابلوی پدرخوانده است که با تو بنشینم و قهوه ای بنوشم.چشم در چشم.

انگار که چشمانم را بسته ام و وقتی که بازکرده ام٬تمامی دنیایم رنگ دیگری به خود گرفته است.انگار که خودم را در کوچه های خیس شمیران جا گذاشته ام.کنار همان غروبهای دلگیر دربند...وانتظار چه بیهوده است وقتی که میدانم چشمم به در خواهد خشکید.و کلام چه معنایی می یابد در کنار این همه دلتنگی؟...

Posted by t | ۵:۵۴ قبل‌ازظهر |

بازي

دور خودم ميچرخم.خودمم نميدانم که از زندگي چه ميخواهم.اين هم شده است بازي تازه ي من!