پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

چه میشد اگه همین حالا من، شخصیت مورد علاقه ی سلینجر میشدم برای آخرین کتابی

که میخواهد بنویسد؟هرچه بیشتر میگذشت فکر میکرد من همان چیزی هستم که توی

تمام کتابهاش دنبالش میگشت!بعد هیچوقت نه من را میدید نه آخر داستانش عاشقم میشد.

من میرفتم پی زندگی خودم و اوهم دنبال آدم بعدی داستانش!

 

Posted by t | ۱۰:۴۲ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۷

چشمهام دو دکمه ی بزرگ سیاه است با این موها!همین است که همه میخ شده اند دیگر:))

Posted by t | ۱۱:۰۱ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

مثل ملیون ها اسپرم که در رقابت هستی با هم سرودست میشکانند،زیرآفتاب مغزپزان

اول خردادماه،دلم تورا خواست.

Posted by t | ۱۲:۵۶ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷

خیلی خوب است که میشود تمام خاطرات یک دوره از زندگی را با تمام

جزئیات ،در یک موزیک چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه یی خلاصه کرد.

دیزرت روز استینگ من را میبرد به روزهای اول عاشقی و دلهره.به ناخن های

بلند سرصف صبحگاه و نگاه های زیرزیرکی ناظم بدهیبتمان،به پیچاندن های بعد

از مدرسه و تمام روز فکرکردن به اینکه چطور میتوان مامان را برای یک روز

از بین برد.پرت میشوم به سال هشتاد با همه ی سیاهی اش.به تمام نشدن کابوس های

نمره ی نه و هفتادو پنج صدم درس ریاضی.به نداشتن دلخوشی های بزرگ و

نئشه شدن توی ظهرهای گرم تابستان و شیرجه زدن توی آب خنک استخر باشگاه

انقلاب که آن زمان هنوز پاتوق سوسول های بورژوا نشده بود.میکشاندم

به کلاس نقاشی وبوم ورنگ و روغن و آبرنگ و

 بوی عجیب غریب تربانتین که مرا یاد مرده شورخانه می اندازد.

 

یک موزیک میتواند

حتی بعد از این همه سال،توی پیچ و خم ذهنم،وقتی دو ساعت دیگر یک امتحان

مزخرف را باید قرقره کنم،لذت بخش ترین کار دنیا باشد.

Posted by t | ۸:۴۹ بعدازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷

توی خانه ی پدرومادر زندگی کردن هم دردسرهای خودش را دارد!جدا از ساعت

خروج و ورود،لباس شستن شرط دارد،ظرف ها را اگر بشویی و پذیرایی را مرتب

کنی وبرای شب شام بپزی آنوقت شاید ماشین لباسشویی برایت روشن شد!

آن هم اگر لباس زیر قاطی اش باشد،اصلا! تمیز کردن توالت خودت هم به کسی

مربوط نیست!اتو کردن لباس ها،گردگیری،سابیدن سرامیک ها،مرتب کردن کمد

لباس ها و هرچیزی که فکرش را بکنی.تازه شب ها که مثل یک جنازه ی متحرک

رسیدی خانه باید پدر را هم ماساژ بدهی.این از همه اش سخت تر است:(

 

 

پس مانده نوشت:آب حوض میکشِییییییییییییییییییییم

Posted by t | ۹:۵۸ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

فکرو خیال های بی سروته مثل تخمه شکستن آدم را بی شوهر میکند.چشم باز میکنی و

میبینی جدی کسی درهوای تو نفس نمیکشد.توی خواب میبینم که مثل فیلم پرفیوم،

مادر من هم همینطور من را پس انداخت.قاطی پوکه های تیرو ترکش.در یکی از همین

محله های پایین شهر امروز،که جوبهایش پرموش است و دل آدمهایش سر ریز.من را

پس انداخت و مرد.گریه کردم از ترسم.از خواب پریدم.جنگ تمام شده بود.

آب ها از آسیاب افتاده بود.بیست سال از مردن مادر میگذشت و من دلم داشت میترکید.

دلم آغوشت را میخواست.تو خوابیده بودی اما.خیلی آرام.میترسم.حالا هم که دارم

مینویسم میترسم.هوا ابریست.از صبح حسابی باران آمده.هوایی شده دلم،با تو لمیدن

روی صندلی های نه نویی را میخواهد،توی تراس،شمال هم باشد و منظره ی روبه رو

جنگل با درخت های افرا!فکروخیال های بی سرو ته آدم را....

 

Posted by t | ۵:۳۲ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

photo by:Atieh Noori

Posted by t | ۱۱:۰۶ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۷

زمانی برای زبان باز کردن صندلی لهستانی وجود ندارد

موریانه ها زبان زمان را خورده اند

ببین چقدر ساکت ام

 

 

21 اردیبهشت ماه 87