به پارک آن طرف خيابان رفتم و عطر درختان سوزني را به ريه هايم کشانيدم. به جاي خالي تو خيره شدم و پاهايم سست شد. روزنامه صبح خبر مرگ آن کلاغ پير را ننوشت.
هيچ کس از مرگ صدايش احساس پوچي نکرد. تنهايي من اما چرا.
به کافه سر ميزنم و صندلي هاي خالي را مي بارم. خانه ام خاکستري است.
روي ميز کارم همه چيز پيدا ميشود. هجومي از کتابها ، دست نوشته ها و فنجانهاي خالي از کافيين. در خودم مي ميرم، زاده ميشوم و مچاله در گوشه ي چهار ديواري ام که صامت است و خاموش با دستاني که فکر ميکنم بوي ياس ميدهند؛ انتظارت را ميکشم...
با اتو يي که بوي داغي نميدهد. بامداد همچنان که حوله را به روي موهايش ميکشد تا خشک شوند، دستي به لبه شلوارش ميکشد و ميگويد: ميبره و "ر" را طوري تلفظ ميکند که در دهانش خوشمزه به نظر ميرسد. راهش را ميگيرد و به اتاقش ميرود.
به پدر فکر ميکنم که ميگفت : "زن نجيب اونه که ميون يه فوج سرباز بره و سالم بر گرده".
بامداد با صداي بلند آنطور که اتو را بي هوا به روي انگشتم بگذارم و از سوزشش انگشتم را در دهانم فرو کنم ميگويد : ليلي جان اين ادکلن منو نديدي؟ شانه هايم را بالا
مي اندازم و ميگويم نـــــه! . همين براي ساکت شدن او و من کافي است.
به ريختن قطره اشکي از سوزش رضايت ميدهم. صداي چکه هاي آب ميايد.
سقف آشپزخانه مان باران را از ما دريغ نميکند اما بد جور حسرت خرناسه هاي کولر را به دلم ميگذارد .