سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

او ، من و عطر درختان سوزني

باران عجيب ميباريد. تا مغر استخوان خيس شده بودم وميلرزيدم. کفشهايم را انگار در آب چسبانده بودم. بوي باران تمام عضلات بدنم را شل کرده بود و همين بهانه اي شد براي هرزگردي هايم. انگشتانم را درون آستينم کرده بودم و با دست ديگرم سيگار را روي لبانم ميگذاشتم و برمي داشتم. چقدر آرام بودم. مردم قدمهايشان را تند برمي داشتند و اخمهايشان درهم بود.
به پارک آن طرف خيابان رفتم و عطر درختان سوزني را به ريه هايم کشانيدم. به جاي خالي تو خيره شدم و پاهايم سست شد. روزنامه صبح خبر مرگ آن کلاغ پير را ننوشت.
هيچ کس از مرگ صدايش احساس پوچي نکرد. تنهايي من اما چرا.

به کافه سر ميزنم و صندلي هاي خالي را مي بارم. خانه ام خاکستري است.
روي ميز کارم همه چيز پيدا ميشود. هجومي از کتابها ، دست نوشته ها و فنجانهاي خالي از کافيين. در خودم مي ميرم، زاده ميشوم و مچاله در گوشه ي چهار ديواري ام که صامت است و خاموش با دستاني که فکر ميکنم بوي ياس ميدهند؛ انتظارت را ميکشم...

Posted by t | ۱:۱۰ بعدازظهر |

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳

نم نم زندگي

ميز اتو با پايه هايش شبيه خرک ژيمناستيک ميماد. هيچ علاقه اي به بودنش در گوشه اتاق ندارم. با بي حوصلگي شلوار سپيد رنگ بامداد را از روي بند بر ميدارم با يک دست آب ميپاشم و با دست ديگرم مثل يک عادت براي بار هفدهم پاچه شلوار را ميکشم.

با اتو يي که بوي داغي نميدهد. بامداد همچنان که حوله را به روي موهايش ميکشد تا خشک شوند، دستي به لبه شلوارش ميکشد و ميگويد: ميبره و "ر" را طوري تلفظ ميکند که در دهانش خوشمزه به نظر ميرسد. راهش را ميگيرد و به اتاقش ميرود.

به پدر فکر ميکنم که ميگفت : "زن نجيب اونه که ميون يه فوج سرباز بره و سالم بر گرده".
بامداد با صداي بلند آنطور که اتو را بي هوا به روي انگشتم بگذارم و از سوزشش انگشتم را در دهانم فرو کنم ميگويد : ليلي جان اين ادکلن منو نديدي؟ شانه هايم را بالا
مي اندازم و ميگويم نـــــه! . همين براي ساکت شدن او و من کافي است.
به ريختن قطره اشکي از سوزش رضايت ميدهم. صداي چکه هاي آب ميايد.
سقف آشپزخانه مان باران را از ما دريغ نميکند اما بد جور حسرت خرناسه هاي کولر را به دلم ميگذارد .