تمام کتابهایم را ریخته ام وسط اتاق.لباسهام،نوارها ، سی دی ها،تابلوهای نقاشی و...
گاهی تغییر چیز خوبی میشود برای شروعی دوباره.مشغول جمع آوری میشوم.چمدانی
بر میدارم برای وسایلی که فعلا نیازشان ندارم.در چمدان را باز میکنم.یک مشت کاغذ نباتی
رنگ که بوی نا میدهد.و چندین پاکت نامه با دست خط پدر.کنجکاو میشوم.برگه ها را نگاه میکنم.
نوار قلب است که در آخرش _______________
چشمهایم را با پشت دست فشار میدهم.یک چیزی انگار در سرم جابه جا میشود.
تاییدیه گواهی فوت.
بدینوسیله صحت گواهی فوت صادره از سوی اداره ی ثبت آلمان غربی بشماره 1581 مورخ
15 نوامبر 1988(24/8/1367) دایر بر فوت مرحومه... در تاریخ 14 نوامبر 1988 در شهر فرانکفورت
تایید میگردد.
و من الله توفیق...
سرکنسولگری جمهوری اسلامی ایران-فرانکفورت
چشمهایم موج میزند از پشت شیشه ی عینک.زانوهایم تیر میکشد.نامه ها را زیر و رو میکنم.
عاشقانه های مردی است که هیچگاه نشناختمش.حرف ها و دلتنگی های زنی که هیچگاه ندیدمش.
و حس دو گانه ای که نامم را در سطر سطر نوشته ها جستجو میکند.
کلافه ام.مثل کلافی که هیچگاه آغاز و انجامی ندارد.