سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷

 

آخرین روز زمین را چه کسی میبیند؟

خواستم از او بخواهم

به خورشید سلام برساند و بگوید:

هر روز از آمدن دویاره اش ترسیدم

وقتیکه هنوز ماه توی فنجان چای من بود

 و نان و پنیر جشن کوچکی بودکه هرروز صبح

برای یک روز خراشیده شدن

میگرفتم.

Posted by t | ۱۱:۴۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

جمعه ششم اردیبهشت ماه افتتاحیه نمایشگاه گروهی عکس در فرهنگسرای نیاوران

بود.کمی دیر رسیدیم.خنکای بعداز ظهر بود و هیجان من برای دیدن عکس ها.

هفتادو دو عکس از عکاس های مختلف بود.بیشتر از همه کارهای آرش عاشورنیا

و مینا مومنی را دوست داشتم.خیلی با فضای فکری من همخوانی داشت.یکی از

عکس های آرش،مردابی بود که تصویرماه را در خود داشت.آنقدر زیبا بود که فقط

به حمیدرضا گفتم:این آدم دیوانه س:) 

حسن سربخشیان هم چند کار داشت،اما به جزتکنیک ،حس خوبی را به من نداد.

آنقدر روز خوبی بود که به همه ی حرص و جوش و ترافیک برگشتن می ارزید.

Posted by t | ۱۰:۱۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

این پست را باید پارسال مینوشتم که نشد.حالا امسال مینویسمش

تا شاید اتفاق های خوب تری بیافتاد.امسال نمایشگاه کتاب دوازدهم اردیبهشت

در مصلی تهران برگزار میشود.متاسفانه پارسال چون سال اولی بود که نمایشگاه

تغییر مکان میداد بیشتر وقتم صرف حرص و جوش خوردن شد و پیدا کردن غرفه ها.

حالا دلم میخواهد کمی به خودم مسلط تر باشم و بهترین استفاده را بکنم.

 از دوستان کتاب خوانم خواهش میکنم اسم کتاب هایی که جدیدا مطالعه کردن و

بسی لذت بردن،برایم کامنت بگذارند.ترجیحا رمانهای ادبی باشد.حالا اگر در این میان کتاب

خوب فلسفی و هنری هم یادتان آمد بنویسید.ممنون میشوم خیلی:)

Posted by t | ۵:۱۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

دلم میخواد یه جا نقطه بزارم و دیگه خطی نباشه که بخوام برم سرش.

Posted by t | ۸:۳۰ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

من که انقدر بزرگ شده بودم تا تنهایی شب ها بخوابم.بدون اینکه از من بپرسی ،رختخوابت را

پیش من پهن میکردی و دراز میکشیدی،سیگارت را میچاقیدی و فکر نمیکردی هنوز گلویم

زمخت نشده،پتو را میکشیدم روی صورتم و سرفه میکردم.بعد میگفتی:کارهای مدرسه را

انجام دادی یا سرت با کونت بازی میکرد؟ من اخمهام را توی هم میکشیدم و میگفتم:

دو سوال ریاضی مانده،بقیه را نوشته ام.نمیفهمیدم کی خوابم میبرد.اما یادم می آید عاشق

پیراهن خوابت بودم وقتی بوی نا میداد.بعد ها که از دستت دادم فکر کردم من هنوز برای تورا

نداشتن خیلی کوچکم.خیلی زیاد.همه چیز تو بودی دیگر.قبول کن وقتی موجودی آنقدر

بی شیله پیله توی زندگیت پیدا میشود،یا تو توی زندگیش پیدا میشوی،خیلی رابطه ی عجیب

غریبی میشود.بدون قصد و غرض و برنامه ریزی.همه اش دل میشود و عشق.اگر روزی تمام شود،
بغضت بدجورمیترکد.زخم هاش بعد از هفت سال جلز و ولز میکند.چرکی میشود و باید بلند

بلند توی ماشین،جلوی آیینه،توی صف سینما یا وقت خواب برایش دردو دل کنی.

توی فضا پخش میشوی گاهی.مثل بوی خوشایند یک عطر قدیمی که وقتی می آید،خاطره ها

دست از سرت برنمیدارد.تا رنگ لباس آن روزت و ریشه دو روز نتراشیده ی آن روزش یادت

می آید.آنوقت است که میترسم از تو.مثل خدا میشوی.همه جا هستی و من نمیتوانم مثل هیچ

توی مشتم بگیرمت.من را میبینی،حرفهام را میشنوی،اما صدایت درنمی آید.خوب انصاف نیست

دیگر.حالا خدا حساب و کتابش از تو جداست.من از اول ندیدمش.عادت نکردم به وجودش توی

دلم.همیشه بوده و هیچوقت نبوده که نباشد.اما تو یک روز بوده ای،و حالاهست که نیستی.

 

 

با همه ی وجود،عاشقت بوده و هستم.

عزیزی که چشمهای عمیق و مهربانت طعمه ی کرمها شده است.

 

Posted by t | ۸:۵۹ بعدازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

 به همین سادگی دلتنگ شدم و سرم فریاد زدی.پشت چراغ قرمز سرمیرداماد بودم،ندا

داشت توی آیینه خط چشمش را نگاه میکرد.میخواستم مثل بابی پتی کتاب "خاطرات شخصی

یک سرباز" میگفتم:بذار قلقش بیاد دستم.آنوقت میبینی که چقدر همه چیز عوض میشود.

زندگی قلق دارد.اگر مثل من بلدش نباشی بامبو ها خشک میشوند چه برسد به آدمها.

نمیدانم چرا وقت هایی که حالم زیاد خوب نیست همه میفهمند.درصورتیکه این همه آدم

هستند که هر روز با حال بد از خانه بیرون میزنند و تا شب هیچکس نمیفهمد.من انگار چشمهام

توی تنگ ماهی افتاده باشد،هی از این سمت به آن سمت میخورد و نفس کم

می آورد.یک گوشه چمباتمه میزند و به رفت و امدها خیره میشود.آن روز عصر هم همین طور

شد.روی تخت با ملحفه های شکلاتی ولو شده بودم.تو آرام کنارم دراز کشیده بودی.

و من داشتم فکر میکردم چشمهام چرا همیشه غمگینند؟چرا هیچوقت نمیخندد؟

من اصلا بلد نیستم کسی را واقعا خوشحال کنم.البته که من تا به حال زیاد پیش آمده که

خوشحال شده ام.شاید هم من بهانه های کوچکی تری برای خوشحالی ام میخواهم.

 

راستی یک چیز جالب دیگر.تو چرا همیشه توی سینما،وقتی زن های غمگین و ساکت

فیلم را میبینی، دستهای من را محکم میگیری و سرت را روی شانه ام میگذاری و آرام

نفست را در سینه حبس میکنی و بیرون میدهی؟

Posted by t | ۱۱:۱۸ بعدازظهر |

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

Posted by t | ۱۱:۱۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

دخترهای دانشگاه با کتونی های ورنیه مشکی،با موهای خرمایی تو حلقم.

Posted by t | ۹:۳۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

هوا که ابری میشود فکرهایم آنقدرزیبا میشود که دلم میخواهد کسی صدایم نکند.

بگذارد برای خودم تندتند قدم بردارم ،یا پشت فرمان شیشه ها را پایین بکشم و

پوستم از سرمای باران خورده دون دون بشود و فکر کنم اگر حالا داشتم میرفتم

خانه ی خودم و فکر میکردم شام امشب را چی درست کنم،چقدر خوب میشد.

آنوقت شاید دلایلم برای عجله کردن و هدف مند راندن بیشتر میشد.نه اینکه مثل

حالا گاهی به خودم بیایم که چرا انقدرعجله داری همیشه دختر؟اینهمه دویدن برای

چیست؟صبح ها چرا وقتی هنوزهوا گرگ و میش است و پرندگان خوابند و صدای

جیک جیکشان نمی آید،بیدار میشوی ؟برای چه بلد نیستی آرام باشی؟یعنی آنقدر زمان

کم می آوری که پشت ترافیک یک دستت به فرمان و دست دیگرت روی خط های

کتاب که گم نکنی اش؟نه.زندگی آنقدر ها هم جدی نیست به خدا.میشود یک روز

بی برنامه از خانه بیرون زد،گذاشت دیگران برایت برنامه بگذارند.دوستی زنگ

بزند و بگوید دلش برایت تنگ شده است و میخواهد ببیند تورا.یا چه اشکال دارد

اگر به کلاس ساعت هفت و نیم صبح نرسی؟و اینکه لباس دیروز را امروز دوباره بپوشی؟

چه ایرادی دارد؟هر روز حتما باید ذهن درهم و برهمم را درگیر لباس پوشیدن و به

فلانی زنگ زدن و خواندن فلان کتاب برای کنفرانس و دیدن فلان فیلم بکنم؟

خوب همین میشود که شب ها هنوز سرم را روی بالش نگذاشته خواب میبینم.

آن هم پراز پرتگاه.

 

 

باید گاهی روی زمان دراز کشید و وا داد.

Posted by t | ۱۰:۲۶ بعدازظهر |

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

دوست میدارم گلویت بوی کاج باران خورده بدهد

Posted by t | ۱۱:۱۳ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۷

داشتم عکس های سفررازیر و رو میکردم تااینکه یک عکس میخکوبم کرد، روی

لبخندم وچشم هام که به خاطرآفتاب جمع شده و نزدیک بود اشکهاش سرازیر

شود.عجیب بود.زیاد.سال سوم راهنمایی بود اگراشتباه نکنم.مارابرده بودند اردو،

دریاچه ی ورزشگاه آزادی.آن روزها خیلی دوست داشتم.چون حرف های عجیب

میزدم و پولدار بودم.همیشه بایک گروه راه میرفتم و کلی برای خودم رهبری میکردم.

بعد توی یکی از عکس های آن اردو،کناردریاچه،من با سه نفردیگر کنار هم

ایستاده ایم و به دوربین زل زدیم.من توی تمام این سالها هیچوقت آنقدر شبیه آن

روز نبودم.انگار اصلا هشت سال ازآن موقع نگذشته است.من شده ام دخترک

غمگین آن سالها،مادربزرگ و پدربزرگم را به فاصله ی چندماه ازدست داده بودم

و به بخت مزخرف خودم ساعت ها فکر میکردم ویواشکی روی پشت بام،پشت

کولرها سیگاردود میکردم.

Posted by t | ۹:۳۰ بعدازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

تیر میکشد ازدلم خاطرات

سنگ قورت داده ام شاید

غرق ام/

 

 

توی پیچ وخم اندام از کمرگاه وجودت

بایدآستین بالا بزنم

سطل اشکهایم را توی اقیانوس وجودت خالی کنم

شاید

شاید

دلت برای کوچک ترین قایق

که بادبانهایش را باد

طعمه ی کوسه ها کرده

بسوزد

موج هایت را مهربان تر

تکیه گاهش کنی و

بگذاری دمی آرام بگیرد.