جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

the world is not enough

پدر میگوید:دست خودت نیست.عصبی هستی.بیخودی غصه میخوری.برات از دکتر
آرام بخش میگیرم.اونوقت میـبیـنی که هیچ چیز اونطور که فکر میکردی اهمیت نداره...
در گوش هایم پنبه گذاشته ام.چیزی نمیبینم.همه چیز خوب است.پدر نمیتواند باور کند
که همه چیز خوب است.من از حرفهایش خنده ام میگیرد. میگوید: اخم نکن.صورتت
چروک میشه...بگذار پینه ببند سر مفاصلم پدر.بگذار بگندم.آنوقت از بوی تعفن کسی
در کنارم نخواهد بود.آنوقت من راحت میشوم از وجود آدمیزاد. سایه های انسانی
به روی من سنگینی میکنند.هرزگی من ربطی به موهای بلندم ندارد.عادت جدیدم
است که پای چپم را به روی زمین بکشم و بعد قدم بعدی را بردارم.این که تفسیر
ندارد.دارد؟بلند خنـدیـدنم برای این است که دندانهای ردیف قشنگم را قبل از دریدن
طعمه ام نشانش دهم.تا بداند گیر چه موجود تمیزی افتاده است.پدر باز میگوید: باید
قرص بخوری.این دردهای بیخودی همش برای همین خیالای الکیه!بلند میخندم.
دندانهایم چشم پدر را میزند...

Posted by t | ۵:۰۲ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴

فاحشه

گفتم:بگذار فاحشه ات بمانم.
نپذیرفت و من زنش شدم.

پ.ن:این را کسی برایم پشت تلفن سوت زد.خاکستر سیگار
ریخت به روی شلوارم.خندیدم و باورش کردم.

Posted by t | ۵:۳۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۴

خیابان

راننده ی احمق آژانس
خیابانش
چشمان من است.

Posted by t | ۵:۰۱ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۴

ایمان

راه ها که تنگ تر میشوند
ایمان من بیش از پیش میشود.

Posted by t | ۹:۳۱ بعدازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

واژه

روزها باید چسبناک شوند و قطره قطره بچکند در زیر پاهای من.
زمین سخت دنیای حقیقی را میسازد.
باید همه ی حقیقت ها را دور ریخت.
باید تمام وابستگی را در قبرستان ماشین ها دفن کرد و با جیب خالی برگشت.
مادر بی سرش قشنگ است.
پدر بی زبانش.
باید واژه ها را در هاون کوبید .
استامینوفن ها برای من ساخته شده اند تاسر گیجه های مرا شکلی هندسی دهند.
صدای جغد می آید در پس باید شبانگاهی.
هووووووووو هوووووووو.
گیسوهای مادرم در زیر کدام خاک ها گل داده است؟

Posted by t | ۵:۵۴ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۴

زغال

دخترها را - همه ی دختر ها را - باید در نوزده سالگی و نه زود تر و دیر تر فریب داد.و جهانی ساخت از مادرهای تنهای بیست و پنج ساله.بعد نشست سر فرصت
معنی لذت را توی تمام فرهنگ لغت ها با زغال قرمز کرد.

پیکاسو

Posted by t | ۱:۵۳ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴

سیاه

حسی سیاه به روی گونه هایم می لغزد و میچکد.جایی به گمانم حل میشود و محو...
دهانم گس است.به فصل خرمالو ها هنوز مانده است.اگر هم باشد به قول مادربزرگ خرمالو گاز زدن برای از ما بهتران است.
پلک چپم بی دلیل خود را میکوبد به درو دیوار.چه حرفی دارد چشم های من از خلال دود و سایه؟
میدانم که روی بام رفتن زاییده ی دلتنگی های گنگ آدمی است.اما من که تنگم تنگ تر از این حرفهاست.
باید چیزی دود شود و در هوا مثل تگرگ فرو ریزد.صدای خنده می آید در پس زوزه های سگ همسایه.
جا سیگاری پر است از ته مانده های سیگارهایی که طرحی قرمز به پای تمامی شان گذاشته ام.

Posted by t | ۵:۳۸ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۴

drink

چرا نوشیدن قهوه مرا پر میکند از ژستهای روشنفکری و چای مرا با نی مینوازد؟

Posted by t | ۵:۳۴ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۴

قطاری که نرسید

این مطلب حذف شد.یکی گفت دزد.صدام توی گلوم خفه شد و تلفن توی دستم خشکید.باید داد میزدم.باید میگفتم که اگه دستم کج بود تا حالا...
حرفشو که رو سرم هوار کرد گفتم:برو صبحانه ات را بخور.

Posted by t | ۱۰:۵۴ بعدازظهر |

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۴

کوچ

حالا روزها به نفرین هزاران ساله ی عمر
تن میدهیم
و شب ها
زیر فانوس بی فروغ خانه
در انتظارمعجزه های کوچک مینـشینـیم
و اوقات فراغت خود را
وقف گریه های بی حاصل میکنیم

در این جا سال هاست
که دیگر واژه ها سخن نمیگویند
بانو
گریه تقدیر ما نبود
تو
زود سفر کردی


پ.ن:هنوز اتاق بوی سیگارهای دمادم تو را میدهد.

Posted by t | ۸:۰۴ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴

خودکار

با خودکار طلا نمیتوان درد بشریت را نوشت.

Posted by t | ۵:۲۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴

کلاه

گفت : یک دولار و پنجاه سنت.دست در جیب شلوارآبی رنگم که حالا به خاکستری میزد کردم وبا چهره ای بی تفاوت
انگار که برایم پول کمی باشد دنبال پول هایی که با بیل از مغازه ی السون کف رفته بودیم شدم.پول ناهارم را و آن
کلاهی که به الیزا قولش را داده بودم حساب کردم.اضافی اش تنها چهل سنت میشد .سرم را بالا کردم.نور سلول هایم
را ماساژ میداد.باید همین خیابان متروک را میگرفتم و میدویدم.چاره ای نبود.دویدم.نفس هایم به سختی بالا می آمد.
در میانه ی راه کلاهی که دوستش داشتم و دخترکان همگی عاشقم میشدند از سرم افتاد.حالا که فکرش را میکنم میبینم
به این خاطر کلاهم را دوست داشتم که دخترکان به خاطرچهره ی جذابی که با آن پیدا میکردم حاضر میشدند ساعت نه
هر شب در آبجو فروشی با من کمی حرف بزنند و آبجو بخورند.برگشتم ودستم را به طرف کلاهم که به روی سنگ فرش
خیابان افتاده بود بردم.همانطور که سرم پایین بود به کفش های قرمزم که دیگر کهنه شده بود خیره شدم.اگر پدر کلاهش را
به سرش نمیگذاشت ودر آن شب برفی مادر را به یک بطری آبجودعوت نمیکرد مادری نبود که عاشقش بشود و مطمئنا حالا
کفش های من کهنه نبود.دستم را که برای برداشنش دراز کرده بودم عقب کشیدم وتا میتوانستم دویدم.