چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۳

ویار

همه چیز دور سرم به دوران افتاده است.از ته لیوان به خود در آینه ی اتاق خیره میشوم و چهره ی پیری خود را میبینم.دستهایم اما هنوز جوان مانده اند.پدر فریاد میکشد:چه مرگت است؟مادر عرق نعنا و قند در لیوان میریزد و به هم میزند...ویار گرفته ام.ویار شورابه های شبانه.صدای بوسه هایت از پشت تلفن نمی آید.بلند تر بلندتر...دستهای فرطوط ام آواز سر میدهند آن هنگام که طرح چشمهایت را با سر انگشتانم به روی هوا نقش میزنم.شیشه های بخار گرفته جان میدهند برای نوشتنن آرزوهای کال...شال گردن را به روی لبهایم میگذارم تا پسرک سر گذر سوت سر ندهد.سوت مرا دلتنگ تر میکند.هوایی میکند...از روی آن کاج محجوب کلاغی باکره با متانت میپرد و آن یکی آرزوهایش را پرواز میدهد...

Posted by t | ۱۱:۳۰ بعدازظهر |

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

بهشت از آن توست

صحنه-کافه ی همیشگی-(من و تو)-

من:میخوام برم.یه جور رهایی.اینجا موندن حالمو به هم میزنه.
تو:باید از صفر شروع کنی.نمیتونی.نمیشه.
من:میتونم.میشه.
تو:باید اونی که تورو میخواد دلش راضی باشه که بری.
من:خوب بشه.اصلا کی منو میخواد؟
(پک عمیقی به سیگارهامان و سکوت...)

-دستهای سردم را میفشارد و هیچ نمیداند که به کلاغ پشت شیشه خیره شده ام...

-میگویم:معده ام خونریزی داره...با دلواپسی حالم را میپرسد.قول میگیرد که تا اخر هفته خودم را به دکتر نشان دهم.به چوبهایی که در شومینه آتش میگیرند نگاه میکنم و میگویم:اول درد میکرد.بعد بی میل شدم به خوردن.بعدش هم که اون شب لعنتی و اون درد کذایی.حالا هم که خون بالا میارم.خدا میدونه آخرش چی بشه.میگوید:سرطان...بغضم را فرو میدهم و با لحنی که شیطنت را میبارد میگویم:ای ول.پایه ات ام...میگوید:خفه شو...من خفه شده ام.دیرگاهیست خفه ام نازنینم...

-بودن به شرط نبودن.چاقو بزنم؟

Posted by t | ۱۱:۳۲ بعدازظهر |

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۳

چمدان

خیابان خیس از اشک
آسمان سرخ در چشم
چمدانها-خاطره ای از (ما)-در دست...