شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

اگر بخوابم و خواب نبینم حالم بهتر میشه یعنی؟همه ی درد همین کابوس ها و از خواب
پریدن ها و بی خوابی شبانه است؟اعصابم سر جایش می آید با معجون عرق بهار نارنج و
شاه نسترن و گلاب و عسل و زعفران مامان؟همه این سر درد ها به خاطر ده روز
سیگار نکشیدنه؟
من با خودم دارم چیکار میکنم؟

Posted by t | ۱۰:۵۵ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

جمعه های صبح زود بعد از بهشت زهرا که کلی گریه کردی و چشمهات پف کرده از
بی خوابی دیشب .

Posted by t | ۸:۵۲ بعدازظهر |

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

شکسته

دیروز قلعه ی بزرگ تنهایی من فروریخت.جایی میان صدای من و پری و سه تار.
فریاد را بلد بودم.اما بغض را توی صدا رهبری کردن را نه.آرامشم را از دست های
محیا میگرفتم و لبخند های از سر نمیدانم چی بامداد.و عجیب بود همه چیز.
گلهای شمعدانی و لاله ی کنار پنجره.صدای من که در نمی آمد و خفه ام داشت میکرد.
اما هر چه بودم فرو ریختم.در یک لحظه ی کوتاه.در لحن شکوه آمیز بازا ببین در
حیرتم/ بشکن سکوت خلوتم.به همین راحتی دیواری از صدا من را شکست در هم.

نقاشی:محیا فرمانی

بیست و هفتم فروردین ماه ۸۸

Posted by t | ۱۱:۰۴ بعدازظهر |

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

همینجوری

فاطمه همچنان که شلوارش را اتو میکند و موهای به هم ریخته اش روی شانه ها حکایت از
خوابالودگی و خستگی عجیبش دارد میگوید:شب ها خوب نمیخوابم.بس که کابوس میبینم
و همه به من میپرند.بدنم درد میکند.چرا اینجوری شد.من دارم اس ام اس سعید
را میخوانم
و دستم را لای موهایم فرو میکنم.شانه بالا می اندازم و میگویم حق داره.خیلی هم.
شاید قبول داشته باشم که همیشه توی دعواها و بحث ها طرف مردها را میگیرم.
اما این هیچ ربطی نداشت به کار فاطمه.گفتم:ببین یک عمر من چطور خوابیدم و چی
کشیدم.این است دلیلش شاید که همیشه زود از خواب میپرم و کم میخوابم.
و زیر چشم هام گود می افتد و من این شکلم را خیلی دوست دارم.عاشق قیافه ی درهم و
بی معنی صبح هایم هستم وقتی توی آینه آب میپاشم و با آستینم خشک میکنم صورت
خیسم را.

برف می آید حالا.سیگالای فرانسوی دارد با دهنش صدای شیپور در می آورد و
حالم عجیب غریب است.
سرمای آخر فروردین ماه را دوست دارم.یادم میرود تلخی عید را با همه ی رنگ
های قشنگش.

Posted by t | ۱۰:۱۹ بعدازظهر |

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

نیستی

حالا شده ای مادربزرگ قاب نشین من که هر روز صبح چشمم به موهای سپید و چال گونه ات
باز میشود.و یاد دستهای فرتوت و رگ های برجسته ات می افتم باناخن های همیشه جویده و
کوتاه.دلم خیلی برایت تنگ شده.هشت سال است که نیستی.و من هر روز تو را کم می آورم.
در هر لحظه یی که زانوهایم خم میشود و چیزی ته گلویم را میگیرد.