یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

مثل رهایی از شائوشنگ،شب ها به درونم کانال میزنم.بعد خسته که شدم تابلوی لبخند را آویزان میکنم که کسی نفهمد.روزها کارم انتظار کشیدن است.از این سرشهر تا آن سرشهر را میروم و خسته نمیشوم.ولی حس سنگینی
روی قفسه ی سینه ام و پاهام گاهی کلافه ام میکند.انگار چندین تن سرب را به خودم بسته باشم و بکشمش.
شب ها تابلو را برمیدارم و دوباره میکنم.تا خود صبح.و فردا روز از نو...
تنها در این میان ترسم از یک چیز است.دنیایی که آنور "من"خواهد بود.

Posted by t | ۱۰:۴۶ بعدازظهر |

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

دارم همه چیز را در ذهنم ضبط میکنم.اسکی سوم خرداد را با همه ی غریب بودنش.انگار که پا در سرزمینی میگذاشتم که تنها با برفش قرابت داشتم و خنده های تو.،تاتر امیرارسلان نامدار که از خنده خودمان را خفه کردیم،شوکا نشینی هامان با همه ی بی علاقگیهایت،انجمن عکاسی،تاریخ هنر آیدین آغداشلو،گز کردن هامان از ولیعصر تا ونک،آغوش تاریک تو،گرمای مرطوب من.گریه های گاه و بی گاهم از سر دلتنگی و اندوه گذشته ای که بی من گذشت.و رویای آینده ای که با تو ساختمش.

Posted by t | ۵:۵۰ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶



عکس های محمد میرزایی با صراحت و واقع گرایی.
او دوربینش را دورتر قرار میدهد و به تماشا و ثبت آدم های ناشناس مینشیند.
و "آدم ها" در مقابل دوربین او،نقش کوتاهشان را ایفا میکنند،به تنهایی و یا دسته جمعی.بی حرکت در مقابل پس زمینه ای وسیع از آسمان خالی سپید رنگ.

"سراسر جهان یک صحنه است
و همه مردان و زنان بازیگرند
و آنها (فقط)لحظه ی ورود و خروجشان را دارند"

همانطور که ویلیام شکسپیر در "آنطور که تو بخواهی" مینویسد.

عکس های میرزایی میتوانند به شکل صریح دیده شوند.صرفا به عنوان اسناد محض از یک برهه زمانی مشخص در یک زمان خاص.
زندگی که ادامه دارد،انسان هایی که می آیند و میروند و زمین و آسمانی که همیشه بر سر جایشان باقی اند.
و یا،میتوانیم کمی عمیقتر نگاهشان کنیم و به تاویل تمثیلی ای از آنها برسیم.به عنوان تفسیری از طبیعت زندگی ما انسان ها.
محمدرضا میرزایی با نگاهی دقیق،به خوبی فرصتی را با بازتابی آهسته(از زندگی)در اختیار ما قرار میدهد ،برای تفکر و تعمق به دلایل بودن مان.

این موضوع شایسته ایست برای اندیشیدن و مجموعه ایست از عکس های ارزشمند.

مایکل کنا
اول ژانویه 2007

Posted by t | ۸:۱۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

نمیتونم آقا جون خفه بشینم.اون از نمایشگاه کتاب،این از رسانه های دیجیتالی و وبلاگ.چه بلایی داره سرمون میاد؟من نمیخوام سر بشم.اگه هرکدوم از شماها میخواین.اینجا مملکتمه.دارم توش زندگی میکنم.بی تفاوت باشم که چی بشه؟سر خودمو کلاه بزارم که زخم معده نگیرم.بابا کار از این حرفا گذشته.

Posted by t | ۱۰:۲۳ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

راستش را بخواهی دیشب وقتی خدا به قول تو شلنگش را گرفت سرمان کلی ترسیدم.رعد و برق
عجیب غریبی بود.دلیلی نداشت بعد از اینکه ماشینمان را با هزار بدبختی شستیم اینجور باران بگیرد.
اصلا همیشه همین طوریست.تا ماشین را تمیز میکنیم خدا بازیش میگیرد.بعدش هم که قضیه ی سوار
کردن آن پیرزن بود که زیر باران مانده بود.ولی نمیدانم چه در وجود پیرش نهفته بود که بعد از رفتنش آرامش عجیبی رخنه کرد در فضا ی کوچک ماشین.با اینکه موزیک سکرت گاردن را داشتیم گوش میکردیم اما بعد از رفتن پیر زن این معلق بودن چند برابر شد.نشد؟
وقتی تو هستی من دست خودم نیست.گیج و منگم.باران و پیرزن و سکرت گاردن را بهانه کردم تا همین یک خط را برایت بنویسم.

Posted by t | ۹:۵۱ بعدازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

یه چیز رو خوب میدونم.حالا اوضاع خیلی خوبه.بودن بهتر از نبودنه.
اگه بمیری تنها چیزی که میخوایی اینه که برگردی.و حالا که اینجایی.
پس همه چیز خوبه.خیلی خوب.

Posted by t | ۷:۴۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۶

خورشید هنوز که هنوز است
روی لبهای تو
نفس میکشد
و من که ماه تو ام
دورت میگردم
زمین من
تا از مدار تنت پرت شوم جایی که
خدا نامه های عاشقانه اش را به مقصد کهکشان
می نوشت