چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

کرختم.من از نظر تو یعنی چیزی که بقیه دوست دارن باشم.وقتی باید حرف بزنم که انتظار شنیدنشو داری.
آدم آهنی یعنی همین.یه دکمه رو بزنی و بشینی تماشا کنی.اگر آدم آهنی خراب بشه هیچ وقت کسی فکر نمیکنه
آدم آهنی جزو وجودشه خراب شدن. همه منتظرن تا براشون ملق بزنه.
من تنهاییمو فروختم به همین ملق زدنا.حالا دلم شکسته.خیلی./

Posted by t | ۱۰:۲۹ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

تولد



دیروز بیست و یک ساله شدم.کمی برایم هنوز سنگین است درکش.دوستانم وقتی برای تبریک زنگ
میزدند به شوخی میگفتند:پیر شدی دیگه.وقتشه به خودت بجنبی.بعد میخندیدند و میخندیدم و میترسیدم.
کلی تبریک با کادو های قشنگ گرفتم.کتاب های عالی برای عکاسی و کلی نمایشنامه و سی دی اموزیک
و گردنبند وانگشتر و گوشواره .بهتر از همه با تو بودن بود و راندن تا فشم و دست زدن و قر دادن
و باور کردن این حقیقت که پنجمین سال با هم بودنمان آغاز شد و امیدوارم تا سال بعد همین روز ما
به آرامشی که میخواهیم در کنار هم برسیم.


پ.ن:این هم یکی از هدیه ها و کیک تولد

Posted by t | ۱۱:۴۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

عقبگرد

وبلاگم خراب شده.خیلی وقته.درستم نمیشه.کسی وقت نداره که بخواد درستش کنه.
نوشتن یادم رفته.دیشب یادته بهت گفتم انگار حافظه ام رو از دست دادم؟هیچی یادم نمیاد.
دنیا با تموم آدمهاش انگار توی یک ثانیه گم شده.خلا.هی جلوی چشمام خسرو شکیبایی
با قهقه هاش میاد.ایییییییییینه.دلم میخواست مثله وقتهایی که دست روی شونه های علی
کوچولو میذاشت بهم بگه:مردا که گریه نمیکنن.من دیگه حالا واسه خودم مردی شدم.
ظرافت های دخترانه ام رو از دست داده ام .از کار بیرونم کردن چون بلد نبودم
سروقت حاضر باشم.توی دل کسی جا ندارم.بس که تلخم.حقیقتم.


یکی بیاد بهم بگه کجاس اون بچه گی های دلهره؟کجاس اضطراب قرار های چهار بعدازظهر؟
ماتیک زدن های یواشکی؟سیگار کشیدن های بالای پشت بوم؟عاشق شدن های زیرزیرکی؟


بزرگ شدن درد داره.من میخوام برگردم.

Posted by t | ۱۰:۵۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

زندگی ام این روزها بی هویت است.تنها وملتهب

Posted by t | ۱۰:۳۴ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

شکیبایی


خسرو شکیبایی هم رفت.به همان سادگی که زندگی کرد.


روحت شاد بزرگ مرد.

Posted by t | ۱۱:۴۱ قبل‌ازظهر |

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

سرگرمی تابستانی من دید زدن زنها در استخر سربازو گوش دادن به حرف های
خاله زنکی وقتی که به بدنشان روغن میمالند و به همدیگر دلداری میدهند که:
خوب سوختیا دافی!!!

Posted by t | ۱۲:۳۸ قبل‌ازظهر |

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

حالا که حمید عزیز لطف کرده و بعد از مدتها وبلاگ را درست کرده که هم توی فایر فاکس

باز شود و هم اکسپلورر و هم قابل توجه دوستانی که اپل دارند در سافاری لطف کنید وقتی هر

پست را خواندین این ستاره های امتیاز را پایین هم پست پر کنید و امتیاز بدهید.

این برای من خیلی ارزش دارد که بعد از مدتی بدانم که کدام نوشته ام قوی تر و بهتر از

دیگر نوشته ها بوده.

مرسی


بن بست

Posted by t | ۱۰:۵۹ بعدازظهر |

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷

همیشه ی خدا در سرم رویاهای بزرگ داشته ام.و هیچوقت نشده که به چیزهای کوچک پیش وا افتاده

فکر کنم و آرزوی داشتنش را داشته باشم.اما گاهی همین رویاهای زیادی بزرگ کار دستم میدهد.

فاصله ام با اطرافیان زیاد میشود و اخم هام بدجور توی هم میرود.نه اینکه بخواهم ژست بگیرم و خیال

کنم عجب آدم مهمی هستم هنوز هیچی نشده.ناخودآگاه فکروخیالم زیاد میشود.حس و حالم میپرد.

کسل کننده میشم و آنوقت است که مدام غر میزنم به جان حمید.حوصله اش را سر میبرم و عشق از سرش 

میپرد.کلافه که شد داد میزند بلند بلند.حرف های تکراری و گله گزاری های حال به هم زن.تقصیر خودم است

همه اش.اما این هم خوب نیست که همیشه حال و روزم خوب باشد و بلند بلند توی ماشین با موزیک ها

بشکن بزنم و توی فضای خودم برقصم و گه گاه شیشه را پایین بکشم و همین طور که باد موهایم

را به هم میریزد داد بزنم:خوشبختممممممممم.عاااااااااااااااشقم عااااااااااااشق.

روزهایی هم هست که بی خود و بیجهت حال آدم زیاد تعریفی ندارد.از چای جوشیده ی صبح گرفته

تا گرمای تیرماه و تاکسی هایی که بوی پا میدهد روی اعصاب میرود .

من باید یاد بگیرم به خاطر آنچه که از دست داده ام صبور باشم.مثل بیست سالگی که تا چند روز دیگر

از دست میدهمش.میروم قاطی بزرگ ترها.کودکی میدود از کنارم در حالیکه چشم هایش تر است.

Posted by t | ۳:۵۴ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

تابستان طعم طالبی دارد.

Posted by t | ۱۲:۵۲ بعدازظهر |

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

میگویم:زندگی پیچ که میزند یک سری ها میمانند سر پیچ ها و به دور بعدی نمیرسند.افرادی هم هستند

که تا آخرش گیم اور نمیشوند.حالا من نه اولی ها هستم نه آخری ها.هم میمانم و هم میروم.

مینا همینطور که دارد کبریت ها را میچیند  فکرهای بزرگ توی سر میپروراند و به بغضش اجازه ی 

ترکیدن نمیدهد.بلند میخندد هی.طوری که هنوز طنین خنده هایش توی گوشم است.میگوید:گل خشک ها را

چطور بچینم؟اهمیت ندارد که.با این حال میگویم سرش به سمت داخل باشد.بعد توی فکرم خیال میکنم

مینا خوب است.سعی میکند وا ندهد و این یعنی مبارزه ی مردانه.




من حالا بزرگ شده ام.فکرهایم و خواسته هایم متفاوت شده اند.بیشتر نیاز به یک دوست دارم خوب.حالا با این

حرفم شده ام شبیه پیرزن ها که مدام غر میزنند و از همه طلب کارند.تلخم.تلخ/




Posted by t | ۱۰:۰۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

همیشه نه اما گاهی وقت ها همه ی ما از قلیان احساساتمان دست به قلم میبریم و بعد از مدتی

هم شاید از چیزی که نوشته ایم پشیمان شویم.اما من میگویم مهم آن لحظه ییست که دلمان میخواهد

خلق کنیم.به هر بهانه یی.اصلا هنرمند همه چیز را بهانه میکند تا به خلق کند.

حالا من هنرمند نیستم اما خالق چرا.در همین ثانیه.مینویسم آزرده ام.شاید بعده ها پشیمان

شوم.اما نظرم این است که این روزها شاید به این دلیل با خودم درگیرم که منطقی فکر میکنم

مدام.از ساده ترین کار روزانه که تماس با دوستانم هست تا بزرگترین عواطفم که با خودم

فکر میکنم باشد بعدا.حالا وقتش نیست.آنوقت اینطوری میشود که از زندگی لذت نمیبرم.

آزرده ام چون از دیده نشدن بدم می آید و بیشتر از همه از خودم برای این احساس مزخرفم.

هرچند تصور میکنم ذات انسان نیاز به دیده شدن و دیدن دارد.نه میتوانم و میخواهم که 

کسی را عوض کنم و نه دوست دارم که عوض شوم.شدنش میشود.اما چرا؟من یک انسان 

زنده ام با تمام قوا.زنده ام.شبیه به خودم زندگی میکنم و نه هیچکس دیگر.قبل تر ها

آدم ها شبیه تر بودند تا حالا.گاهی خیال میکنم سرم محکم به جایی خورده است.انگار

که منگ و گیج باشم و همه چیز را مثل خواب ببینم.صداها مثل فیلم ها توی سرم زوزه میکشد.

نمیشود انگار جور دیگر بود.همه ی مان شده ایم کپی پیست همدیگر.به دیگری قوت قلب 

میدهیم چون خودمان هم آنطور فکر میکنیم و زندگی.

باید خدا قلاب ماهیگیری اش را بندازد پایین و من را که همینطور دست و پا میزنم بکشد بالا.