چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵


سینا:

مادرت سرگردان است و در غربت قریب یک حادثه جان داده است.میدانستی گاه ریه های
آدمی به دود عادت میکند؟خاطرات کدر ،اکسیژن خالص میشود و تو آنوقت است که به
رسوب کردن و ته نشین شدن تن میدهی.انسان مغلوب غم آلود.
/شمایلش عجیب نیست/.آلبوم عکس هایت را نگاهی بیانداز.
زنی که تو را در آغوش کشیده است و میخندد.مادرت نیست؟


-از دفتر نامه های پراکنده به سینا-

Posted by t | ۳:۳۸ قبل‌ازظهر |

شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

نام کتاب:اجاق سرد آنجلا
نام نویسنده:فرانک مک کورت
مترجم:گلی امامی
تعداد صفحات:600
قیمت: 4000 تومان



این کتاب خاطرات کودکی نویسنده ی کتاب است.با لحنی صمیمی که براستی تو را کودکی میکند همانندش.نویسنده ی
ایرلندی الاصل که دبیری بازنشسته بود با نوشتن این کتاب خود را در فهرست نویسنده های محبوب انگلیسی قرار داد.
این کتاب در امریکا بیش از دو ملیون نسخه به فروش رفته،و از طنز روزگار همین بس که خاطرات صمیمانه و از دل برآمده ی
این ایرلندی امریکایی از فقر و فلاکت مصیبت بار دوران کودکی و نوجوانی اش در دهه های 1930 و 1940 در ایرلند،علاوه بر
شهرت جهانی و جوایز گوناگون از جمله جایزه ی پولیتزر و جایزه ی انجمن ملی منتقدان کتاب امریکا،برایش ملیون ها دلار
ثروت به ارمغان آورد./که به راستی استحقاقش را داشت./
فرانک از بدبختیهایش میگوید اما نه آنگونه که اشک بریزی.میخندی و در دل ستایشش میکنی.

Posted by t | ۱۱:۴۹ بعدازظهر |

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

نامه ی شماره ی چهار به سپیده:


از آخرین نامه ای که برایت نوشتم چقدر میگذرد؟سه ماه؟چهار ماه؟چهار سال؟
یادت می آید گفتی اگر زیاد دوستم شوی اراده کنی ایرانی؟پیش من؟تو معجزه بودی.
رفتی.شهرت را عوض کردی.بارت را به دوش کشیدی و رفتی جایی که هیج رده پایی از
تو نباشد.چند بار برایت پیغام گذاشتم/که بی جواب ماند/.از محمد پرسیدمت که نمیدانست.
نگفتی وقتی که نیستی دل، تنگ میشود برایت؟
من چه بود؟دختر یا پسر؟زن بودم.کرگدن شدم.سفر کردم ظلمتت را.با چیزی که نداشتمش در دلم.
ندارمش.اما حسش میکنم.دوستش میدارم.برایش مینویسم،عکس می اندازم.حتی ژستش
را میگیرم.مثل تو.حالا خوب میدانمت.
به چیزی که دل ندارد دل نیند.
بستم.
بست.
بس.
است.
همین.

Posted by t | ۹:۳۳ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵


چیزهایی هست که مرا کسل میکند/.مثل آدمهای اطرافم که همه شبیه به هم اند،یادگرفته اند
روشنفکر باشند و در یک جمع اظهار نظر راجع به فلان گروه موسیقی یا فلان کتاب به قلم فلان
نویسنده بکنند.بلاگر ها به غیر از چند تا همه فتوکپی هستند از فروغ و شاملو.(که به راستی
به گرد پای این ها هم نمیرسند.)!!!
چیزهایی هست که مرا خسته میکند/.تلویزیون را که روشن میکنم جنازه های تکه تکه ی کودکان
و ویرانه ها چشمانم را به سیاهی میکشاند.از غم بیزارم.بی تعارف بگویم برایم وطن دوستی و
میهن پرستی هیچ مفهومی ندارد.همیشه هم میگویم.اگر جنگ شود من آدم چکمه پوش نمیشوم.
میتوانید هرچه میخواهید فکر کنید.من در زندگی دنبال آرامشم.و جنگ و جنگ و جنگ..../.آرامش را
به خواب هم نمیبیند.
اینجور وقتها آشپزخانه پناهگاهی میشود و من زن بی سلاح این جنگ.ظرف ها را میسابم و
کلاس عکاسی فکر میکنم.چقدر سبکم.چقدر...!/انگار از دیروز به خود نزدیک ترم و از یاد برده ام
اشکهایم را.


هوا امروز ابری بود.دو شاخه گل مریم گذاشتم روی پیشخان گلفروشی و گفتم میبرمشان.
آقای گل فروش گفت:برای منزل میخوایین؟درستش نکنم؟...گس شد دهانم.گفتم:بله!
گل های مریم را برای خانه ام خریدم.خانه ای که تو را ندارد.و صدای خنده های سینا از هیچ
جایش به گوش نمیرسد.

Posted by t | ۹:۳۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵

Posted by t | ۱۱:۰۰ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۵


ماند جای پاهایم روی زندگی بس که محکم ایستادم.بس که بچگی نکردم و کلاه از سر برداشتم
و لبخند زدم.معلق مانده ام/نه بین زمین و آسمان.بین من وتو.بین من و من.
و چه کسی میداند چرا آدمهای خوابهایم کله ندارند؟و پاهایم چشم؟
انگار که روی زندگی گرد نابودی پاشیده باشند ،فلجم.باید سیگاری گیراند روی لحظه های تلخ و
دستی تکان داد به فاصله های دور/.باید غم را پیش از سبزشدن چراغ راهنما خرید از چشمان
گل فروشان چهار راهها.و دور شد.دور/...
زغالی برمیدارم به وسعت لحظه های سپید که میزند چشم شعرهایم را.درز میگیرم/دکمه ها را
روی گونه هایم.که نشت میکند.و خود مصیبتی است این رطوبت/و کشنده.مثل رودخانه ی شانون.

Posted by t | ۱۱:۵۹ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵



مثل همین جوجه های زرد رنگ
به هم میرسیم و
در دافعه ی سرخ یک لذت
از هم میپاشیم

Posted by t | ۱۲:۱۶ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

فردا شد/...
خداحافظ جامعه شناسی شهید بهشتی/خداحافظ سوربون/
اینک منم در اواسط فصلی گرم/با رتبه ی 4439 کشوری در رشته ی انسانی/
و هزار و یک فکر برای آینده ی ناشناخته ام

Posted by t | ۲:۳۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵


حمیدرضا میگوید فردا جوابهای کنکور می آید/.ساکت میشوم./میگوید خواستم از این رخوت بیرون
بیارمت.کمی پشت تلفن ادا در می آورم و شب بخیر میگویم.تا صبح پیپ پدر جلوی چشمم است
که دود میشود.تا صبح طرح درد را روی کاغذ دیواری آبی اتاقم میکشم.تخت خوابم انگار به اندازه ی
یک مرگ جا دارد.فرو میرود هی/گرما روی پوست سوخته ی تنم میرقصد.بخار میشوم از وحشت/
مینشینم و به پرده های ضخیم چشم میدوزم.میترسم محیا.میترسم از اینکه جواب یک سال حماقتم
را بگیرم.میترسم از اینکه حقم را خورده باشم.خودم جویده باشمش.چه فکرها که برای فردا نکرده ام.
سوربون/جامعه شناسی/… حمیدرضا میگوید بزرگ میشوی.آن روز را به جشن و پای کوبی میگذرانیم.نگرانم میشوم.از دلخوشی ها و ناخوشی هایم./این من نیست.این تصویری غبار آلوده از
من است.حصار است و تباهی.
تنها چندین ساعت مانده به فردا.به آرزوهایم.به دوباره ها.