جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

کاری از من نمی آید وقتی که توی عصرهای پاییزی ترافیک سنگین کلافه ات میکند و
من همینجور چشمهام را میدوزم به صورتت که معجزه شود.که برایم مثل بچه های آمادگی
وقتی که بهشان میگویی یک شعر بخوان و لب برمیچینند و قرمز میشوند از کلی
خجالت لبهات را
باز کنی و یکهو خیلی بی مقدمه شعر دانی و من را بخوانی.یه قصه یی دارم
بچه ها ...و وقتی
شعر میرسد به آنجا که بگویی همبازی و هم زبون ناخودآگاه زبانت آنقدر شیرین بگیرد که
هم زبون را بگویی هم زمون.و من بمیرم از خنده .و توی ته ته دلم که گرفته یک چیزی
تشر بزند که خودت را جمع کن دخترک.تمام شد هرچه که بود.
هوس کرده ام رویاهایم را بفروشم.بساط دلم را پهن نمیکنم اما جلوی هرکس و ناکسی.
میگویم بخر و نپرس از دلم که چه شد.که آخر قصه ام راخودم رجز خوانی کردم .
حالا باید نشانی خودم را از بین این همه عکس بید زده ی بوی نا گرفته پیدا کنم.
بگردم دنبال اینکه کدام خنده ام راستکی بود.از ته ته دل.که چقدر وکجا و
چرا خوشبخت نبودم؟

Posted by t | ۹:۵۷ بعدازظهر |

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

اون آدمه که موهای سیاه سیاهش از زیر روسری فر خورده و بیرون ریخته شده و
جلوی صورتش
چتریه مثل بچه ها و لبهاش قرمزه و یه شال سبز سرشه و رگهای دستهاش بیرون زده و
دوربین روی دوش اش انداخته و یه جوری تند راه میره که یعنی خیلی به آخر
دنیا راه نمونده
و وقتی بچه ها رو میبینه چشمهاش میخنده.منم.

Posted by t | ۱۰:۱۸ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

برای تو

داره باروون میاد.صبحی که از ولیعصر رد میشدم و برگهای زرد و نارنجی رو
میدیدم که با باد میخورد
به شیشه ی ماشین بدجور دلم تنگ شد برات.زودی اومدم خونه نشستم پای عکس هات.
هی به چشمهات خیره شدم.به تارهای سفید موهات که تاب خورده بود بین سیاه
ها و گم شده بود.
فکر کردم خیلی سخت شده حالا که این همه توی دلمی.انگار نه انگار آخرین
باری که برایم نوشته بودی
هرچه خواستی گفتی و هیچ فکر نکردی من همان آدمی بودم که آمدم جلویت زانو
زدم و های های گریه کردم.
من احمقم شاید که یادم نمی ماند حرف ها را.و عجیب دلم برایت تنگ شده.

Posted by t | ۱۰:۲۰ بعدازظهر |

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

خدای عجیب غریبیست.یا نه اصلا گیرم که خدایی نباشد/دنیای واروونه یی ست.
مادر من سالها پیش در چنین روزی از دنیا رفت که مادر تو دقیقا در همین روز به دنیا
بیاید.