شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

فریاد

اگر بلد بودم داد میزدم همان وقت .اصلا ما برای وقت هایی که حرفمان آنقدر زیاد است
که کلمه نمیشود باید داد بزنیم.اشک نریزیم.کله ی باد کرده ی مان را از شیشه ی ماشین
بیرون نکنیم و نفس عمیق نکشیم.فقط صدای مان را رها کنیم و داد بزنیم.اما
من نتوانستم.

Posted by t | ۱۰:۱۷ بعدازظهر |

دیگه حتی مهم نیست که امروز که شر شر باروون میومد نهم آبانماه بود.

Posted by t | ۱۲:۱۴ بعدازظهر |

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

میخواستم اما مقدورم نشد

میخواستم فاصله ام راحفظ کنم که اینجور شد دیگر.یک چیز هایی باید از دست برود.
نه برای بدست آوردن چیز دیگری و یا قانون اعتدال.باید از دست داد تا
فهمید قشنگ بودن
یک زندگی به همین هایش هست.که یک روز چشم باز کنی و ببینی که چقدر دنیا
عوض شده است.
نه یک سلول انفرادی میخواهد و نه تبعید.فقط گهگاه خاطره یی دور میکشاندت تا
نهایت یک سرخوشی و حس تنهایی.میخواستم دوست خوبی باشم.مدام که گرفتاری های خودم
را داشتم حسابی.شب ها مغزم ورم میکرد.خوابم نمیبرد.چون خیال داشتم همه را
داشته باشم.
شاید این خاصیت ما مردادی هاست که یا همه چیز را به تمامی بخواهیم یا
قیدش را بزنیم.
نمیدانم.من که نه به فال و نه طالع بینی معتقدم.اما گاهی انگار بازی ام
میگیرد.دوست دارم
دوازده دسته به تعداد ماه های سال درست کنم و چشم بسته آدم ها را بچپانم تویش و
بگویم همین است و لاغیر.

Posted by t | ۹:۲۱ بعدازظهر |

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

دیشب وقتی جلوی در تندیس ایستادم و سرما رفت در کت سبز رنگم دوزاریم
افتاد که یکسال گذشت.پاییز شده راست راسی.و هوا را که فاکتور بگیریم
فضای عجیبی است.یک اس ام اس می آید از نسیم که برویم شام بخوریم؟
توی فکر تصادفی هستم که هنوز گیج میخورم از حادثه اش.اون آقای تویوتا استیشنی
حتی خم به ابرو نیاورد.نشست توی ماشینش و پنجره را کشید بالا.
آنوقت بود که فهمیدم احساس خلا کردن یعنی چه.حالم بهم میخورد حسابی.
توی فکرم صدا میپیچید.تقصیر من نبود.اما از صدای آژیر ماشین پلیس میترسیدم.
حالا هم دلخوشم به همین روزهایی که نیامده.به همین فردایی که قرار است جدی حرف
بزنیم با مامان.هرچه بیشتر میگذرد روزهای جدی تر می آیدازپس یک روز دیگر.
به قول دوستی که میگفت ها دخترجون تازه داره زندگی چهره ی جدیش رو بهت نشون
میده.من اخم هام را اما کمتر توی هم میبرم.بلند تر میخندم.زیاد میروم روی بلندی
می ایستم و شهر را نگاه میکنم.حتی وقت هایی میشود که هوس مستی میزند به سرم.
که گرمای خوشایندی بدود زیر پوستم.گونه هایم گل بندازد.بلند بلند طوری بخندم که
چشمهای همه از تعجب گرد شود.

میخواهم مثل پارسال که هی آرزوی باران و برف میکردم و مینوشتم توی فیس بوک و همان
اتفاق هم می افتاد آرزو کنم.از امروز به مدت یک هفته یکریز باران
ببارد.هوا سرد شود
حسابی.و کسی سراغی نگیرد از من.

Posted by t | ۱۲:۵۶ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

راستش رو بخوایی چند وقتیه که حسابی باورم شده که خیلی همه چیز کودکانه ست.
همه داریم با هم بازی میکنیم.چشم میزاریم.قایم میشیم.قهر میکنیم.دروغ
میبافیم که یعنی
خیلی حق داریم.اینو اون روزی که رفته بودم خونه دایی اینا فهمیدم.همون
موقعی که آقای ع.ع
داشت از کثیف بودن این حکومت میگفت که همه چیز نیرنگه.دایی پاهاشو انداخته بود
روی هم و انگار نه انگار که سه ماه توی اون آشغال دونی همه ی شخصیتشو بردن زیر
سوال.یه آرامش عجیبی داشت.گهگاه یه لبخند از سر تمسخر میزد و نیم نگاهی به من میکرد
که لبهام رو میجویدم.داشتم منفجر میشدم از عصبانیت.اما اون حسابی آروم بود.
بعد که اومدیم بیرون از خونه ش پیش خودم فکر کردم چقدر همه چیز احمقانه و ساده ست.
این شد که خوش دارم به همه چیز به چشم بازی نگاه کنم.یعنی برعکس این هم به
راحتی ممکن ست پیش بیاید و در این صورت هیچ چیز ارزش این همه بغض و دلتنگی رو
نداره.

Posted by t | ۱۱:۵۶ بعدازظهر |

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

زمانی برای...

دیشب همان زمانی بود که یکبار وصفش را برایم توی اس ام اس کرده بودی.زمانی
برای مستی فرشته ها.یادم می آید حتی گفته بودمت که شاید اگر روزی کتابی نوشتم
اسمش را این بگذارم.همه چیز مثل فیلم ها بود.خوب یادم است که چطور میرقصیدی.
دستهات را همینطور که توی هوا بود طوری تکان میدادی که انگار بای بای.خداحافظ همه ی
لحظه های تلخ روزهای پسین.طرحی میکشیدی با انگشتانت روی تاریکی فضا که
شبیه خلا بود.چشمهایم برق میزد.تو نمیدیدی.من قاه قاه میخندیدم.صدای موزیک گهگاه
میشکست توی حنجره ام و بغضم میگرفت.میدانی؟خواستم بگویم مستی تو بالهای فرشته را
دیشب نشانم داد.همه چیز را دیدم.و حالا خیلی آرامم.