دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

شماها چقدر از دنیایتان توقع دارید.حتی وقتی دارید عکس های گذشته ی تان
را مرور میکنید توی دلتان میگویید کاش فلانی همانی بود که میخواستم و فکرش را
میکردم.و حتی لحظه یی فکر نمیکنید این خیلی زیاد خواستن است از دنیایی که من
حتی برای یک خواب راحت هزار بار شکر میکنم همان خدایی را
که میگویید نیست.همین میشود که وقتی هنوز جوانید تار موهایتان یکی یکی سپید
میشود و خنده هایتان کمرنگ تر.همین میشود که وقتی به هم میرسید حرف هایتان
وقتی زود تمام میشود یک سکوت غمگینی فضا را سنگین میکند و شیشه های ماشین
را پایین و صدای موزیک را زیاد تر میکنید.
شماها خیلی از خودتان کم توقعید و همین است که چنگ میزنید به گذشته ها
و تقصیر آدمهای دوروبرتان.

Posted by t | ۵:۰۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

خواستم همان موقع که سرمان گرم بود و باد می آمد و تو همین طور
که خیره بودی به چشمهای من و پرسیدی:فکر کن توی یه سیاره ی دیگه یه سری
موجود زندگی کنن.خیلی خفنه نه؟و من در حالی که پوزخند میزدم سرم را به نشانه ی
مثبت تکان دادم بگویم آنوقت من باز میگشتم تو را پیدا میکردم حتی اگر در
سیاره ی دیگری بودی.

Posted by t | ۴:۵۴ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

هرچقدر هم که حالم گرفته باشد و دلم شور بزند از پریود عقب افتاده ام
و یاد بیست و هفت واحد مانده ی این ترم که تمام نمیشود و یک ترم دیگر باید تا آن
دانشگاه خراب شده بروم دیدن صورت یک بچه با لپ های آویزان که بغل
مادرش دارد انگشتش را میمکد و وقتی نیشم را برایش باز میکنم ذوق میکند همه چیز
را از خاطرم میبرد.