سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

به این کفشی که تازه خریدم حس عجیبی دارم.یه جور حس مادرانه.میرم هی از
جعبه بیرون میارمش و
نگاهش میکنم.و تو خیالم جاهایی که دوست دارم با آدمهایی که دوستشون دارم
رو تجسم میکنم که با
این کفش میرم.و میپرم بغلشون.و چون قدم اونقدر ها هم بلند نیست مجبور
میشم روی سرانگشت پاهام بایستم
و توی گوششون بگم:هی رفیق دلم خیلی تنگ شده بود ها.

Posted by t | ۹:۴۹ بعدازظهر |

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

Lost Control

Life has betrayed me once again,
I accept some things will never change.
I've let your tiny minds magnify my agony,
and it's left me with a chem'cal dependency for sanity.

Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down.
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?

I'm coming to an end,
I've realised what I could have been.
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask,
I admit I've lost control.

Posted by t | ۱۰:۲۰ بعدازظهر |

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

من عاشق ادبیات متفاوت برای ابراز محبت میباشم.کلماتی نظیر:کره
خر.کچل.جوجه بزغاله.یه چیز طلا.گوزوو.پدسوخته و ... من را شدیدا شل و ول
میکند .