پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵


رقص نو ر پشت پلکهام چه لذت بخش است وقتی دنیا همان است که بود.باید تمام نشود تا وقتی هستم و این بودن من چه هولناک است وقتی دنیا بی قراری میکند./تیغ ژیلت روی پوستم خش خش کنان میراند و من لذت زنانگی ام را با هیچ چیز عوض نمیکنم.وقتی که دنیا جلوتر از من میدود و من هن هن کنان دستهام را روی دهانم میگذارم.کلاه هم که ندارم از سرم بردارم و تکان بدهم به علامت اینکه "آهای" من جا مانده ام.و اینجا هم که ایستگاه قطار نیست.اتاق من است با این همه خمیدگی.دلم میخواهد توی یک برج پانصدونوزده طبقه زندگی میکردم.دلم که میگرفت از طبقه ی همکف زنگ در خانه ها را میزدم تا به پانصدونوزدهمین اتاق که میرسیدم،زنگ میزدم.خانم پیرزن که در را باز میکرد توی بغلش ولو میشدم و بو میکشیدمش.موهایش بوی صدر میداد.به یک لیوان چای دعوتم میکرد و آنوقت بود که فکر میکردم زندگی هنوز حرفهایش را تمام نکرده است.

Posted by t | ۱۱:۱۵ بعدازظهر |

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

دیگه 118 هم واسه ما اشغال میزنه!

Posted by t | ۱۰:۲۲ بعدازظهر |

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵


کافه نوشته/
من و او،که تکه ای از من است


شنبه 1/11/85


*غرقم در تلخی نمیدانم چه جور قهوه ای و شیرینی چشمانت که تمام این روزگارم خلاصه شده در شلوغی تاب تاب سیاهی گیسوانت.زندگی با تمام قوا با نیروی عشق نو پیش میرود و همین مرا بس است برای مزه مزه کردن حس ناب خوشبختی.خوشبختی بی حصر و مد.با من ادامه را توضیحی باش...

-دود میشومت از فیلتر نمداری که تلخ کامیت را حالیم میکند.سوز را در جیبهای کت و کلفت لباسهامان چپاندیم و میهمان کافه ای شدیم که تاریخ را ورق میزند تا حال که من و تو را روبه روی هم دارد/چقدر گذرانده ام/میخندی و در دلت کودکانه هایم را عاشقی میکنی.دست برندار از من که دست بردارت نخواهم بود...

*میپرسی چقدر گذرانده ایم؟بگذار بگویمت.سه سال و اندی.به اندازهی بزرگ شدن تمام لاروهای لاک پشت های پیر در تپه ی شنی ساحل جانمان.مثل موج سینوسی ای که گاه بر اوج تابع سیرکرده ایم و گاه در حضیض بی نهایت.زندگی را به سان نموداری صعودی خواهم ساخت که در هر لحظه اش در اوج باشی.هرچند که تابع روحمان صفر باشد.ولی باید به مثبت بی نهایت سیر کند.

-برایم از باید ها و نباید ها ننویس.از آنچه که هستیم و خواهیم بود بگو.بگذار زیر تازیانه ی روزگار لا اقل دلخوش باشم که خواستی ونشد.نه اینکه رایم رویا بافتی و دیوانگی ات کردم.از لیوان لاته ماچیهاتوی من کش میروی؟(دارد زیر چشمی میخندد پدرصلواتی)خیال میکنی گول شیرینی ات را میخورم؟دهان من از تویی که فردایت را نمیدانم گس است.هرچند دیروزت برای من بود.با من بود.زبانت را روی لبهایم بکش.تا بدانی و بدانمت.هرچند تلخ تلخ تلخ...

*و حلقه ی این فسانه هم چنان ادامه خواهد داشت.بدون هیچ ایف یی.که یگانه بود و هیچ کم نداشت.که یگانه هست و هیچ کم ندارد.به جان منت پذیر عشق ات هستم و شکرگزار.

Posted by t | ۱۱:۲۴ بعدازظهر |

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

خواستم حالیت کنم که من وقتی حوصله ی هیچکس را جز تو ندارم چه شکلی میشوم.نیشم را تا بناگوش باز کردم و دندانهای فلوراید مالی شده ام را ریختم روی لبهام.نگاهت مانده بود به ماشین رو به رو که نمیدانم چه غلطی میکرد.خیال کردم حوصله ی تو هم ندارم با این همه گذشته ی مزخرفت.لبهام را جمع و جور کردم و زدم دنده چهار.دستهات را گذاشتی روی دستم که روی دنده مانده بود بیکار.گاهی از این همه فاحشه که منم و قدیس که تویی حالم به هم میخورد.اشتباه گفتم؟برعکس بود؟چطور باور کنم؟تو بت منی.دوره ی ابراهیم و اسماعیل به سر رسیده که یا بشکنمت یا حلقت را به تیزی چاقویی مهمان./دکتر برویم؟میرویم.لطف کن بگو یک زائده ی مغزی را از کله ام بیرون بکشد.بگو آقای دکتر مرض دوست داشتن را از تن این خانوم بیرون بکش.میخواهم شبیه به همه باشم.بی هیچ تفاوتی.دوره ی قهرمان بازی هایم به سر آمده.حالا باید جان خودم را نجات بدهم و دستم به کلاهم باشد که باد بدجور میوزد.

گفتم: خیال کردم حوصله ی تو هم ندارم/این ها همش خیال بود.من دارم در توهم هایم جان میدهم.معلوم است که میخواهمت و برایت زن خوبی خواهم بود.یک زن خوب که برایت همه چیز باشد جز همین که حالا هست.

Posted by t | ۲:۲۷ قبل‌ازظهر |

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

به تن هایی اعتقاد داری؟

Posted by t | ۲:۰۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

نوعی از پارگی های شدید در فصل امتحانات رخ میدهد.

Posted by t | ۵:۵۲ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵



یک تیکه از تو جایی از زمان،ماند به سیمهای خاردار یک مزرعه.خیلی دست و پا زدم که به تمامی داشته باشمت.برهوتم را با تو سیراب کنم.آدمت شوم.برایم بشکن بزنی تا عروسک کوکی ات برایت برقصد.برایم لبخند بزنی تا تکه تکه شوم.خالقم شوی.
گذشته گذشته گذشته.../دفن میشوم زیر آوار تنهایی و ترس و قرص های صورتی رنگ.
نفس نفس میمیرمت انگار."نکن با خودت همچین خره".آخ که چقدر زبان نفهم توی دنیا ریخته است.زندگی شده است شک الکتریکی و قلب خرابم را میخواهد به کار بی اندازد.میخواهد تکانم دهد.هی هی.اینجوری که چیزی ازم نمیماند.نمانده.مانده؟
تو مشغول عشق بازی باش.من اینجا هواسم هست کسی مزاحم نشود.دربانت میشوم.خوب است؟ها ها ها.باد انگار میخواد دستهام را بکند.چشم هام را میبندم و دنیا را مثل پتوی گلدار مادربزرگ وقت هایی که میخواست "تا" کندش،میتکانم روی سر خدا.
مینشینم یک گوشه و هی خیال میبافم.دنبال بی دردترین راه خودکشی نمیگردم.نه.
اینجا همه چیز خوب است.این منم که چشم هام مانده به دریچه ی کولر اتاق و اشکهایی که از پلکهام تاب میخورد و پرتاب.../


عکس:

http://serrated.fotopage.com

Posted by t | ۹:۴۶ بعدازظهر |

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

Posted by t | ۱۱:۵۲ بعدازظهر |

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

چقدر خودم را لعنت کردم.همان روز که رفتم اتاق کپی دانشکده و جزوه ی بچه های خنگمان را که اول ترم مسخره ی شان میکردم کپی میکردم.وقتی که کتابهام را ورق میزدم و انگار نه انگار که من سر کلاس نشسته بودم و این درسها را گوش داده ام.
یا وقتی که پاییز تمام شد و تنها زمستان را شروع کردم.پشت چراغ قرمز میرداماد سرم را گذاشته بودم روی فرمان و عر عر میکردم.خیال نکن که میخواهم گذشته ی نکبتم را هم بزنم تا بگویمت که خیلی بدبختی کشیدم.حالا که جلوی کافه نادری می ایستیم و میگویی میدونی اینجا کجاست؟همه چیز رنگ میبازد.زندگی میدود زیر پوستم و تو نمیدانی که چقدر خوشبختم.گذشته را فراموش نمیکنم.که بعد ها بنشینم ببینم چقدر عمر به ما رفت و چه ها که دیدیم و شنیدیم و دنیا هی بچرخد دور سرم.تو که هستی سرما این روزها سوز ندارد.چشمهام میخندد وقتی نفس میکشم و یاد هیچ خاطره ی بدی نمی افتم.صبح هاکه ساعت زنگ میزند و چشم هام را باز میکنم اتاق تاریک دلم را مچاله نمیکند.به عکس قاب نشین مادربزرگ سلام میدهم و هرچی حس خوب توی دنیا هست روی لبهام میریزد و میخندم.حالم خوب است و این چیز کمی نیست.

***
- گفته بودم به نظرم شالگردن خیلی سکسیه؟

Posted by t | ۱۱:۵۱ بعدازظهر |

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

خوش ندارم واسه رفتن و برگشتنم از این و اون اجازه بگیرم.آقاجان حال کردم رفتم.حالا هم دلم میخواد دوباره روی این صفحه ی خاکستری دیوانگی کنم.من اگر میخواستم بر اساس قانون های هنری و فرهنگی و اجتماعی زندگی کنم که حالا این نبودم.من با دلم زندگی میکنم.با عشقم.یه چیزی بره توی وجودم قلقلکم بده زمین و زمان به هم گره میزنم تا همون که میخوام بشه.اینجا یه بن بسته.آره.اما بی انتهاست.ته نداره.سوراخه.دو ماه بی دل شدم.پوسیدم.اصلا یه چیز دیگه شدم.خیلی ها زنگ زدن،میل زدن،اس ام اس دادن،آف لاین گذاشتن که هو خره.که چی حالا؟رفت که رفت.فدای سرت./د نه دیگه.نشد!من که جاده ی آسفالت شده نیستم که هرکی بخواد بیاد توش با ماشین خوشگلش ویراژ بده و بره.یا کسی نمیاد تو دلم یا اگه اومد دیگه رفتنش دسته خودش نیست.این قانون منه.شاید بره،بمیره،یه زندگی جدید بسازه،اما من انقدر خودم و بالا و پایین میکنم تا بتونم بفهمم که چی شد.که چرا؟که دنیا انقدر کوچیکه؟تکیه میدم به دیوار توالت به فاطمه میگم:فاطی زندگی انقده./دستامو مشت میکنم جوری که انگار میخوام بکوبم توی سرامیک صورتی /خوش بگذرون ولی دل نده.مرده شور هرچی دوست داشتنه ببره.تو خواهرمی.عزیزمی.نمیتونم بهت اینارو نگم.ببین منو.برو دوربینو بیار یه عکسه جاودانه بگیر ازم.این تصویر یه زنه ویرانه.فاطمه نگاهم نمیکنه.میگه بلند شو.قوی باش.مثله همون موقع که سر کوچه تون وقتی بعد از دو ماه و نیم دیدمت ،اشکهام سرید،گفتی بهم.
اینجا ماله منه.میتونم هی خودمو توی آب بخیسونم تا دوباره خراب بشم.از نو یه چیز دیگه بسازم...شکستم؟فدای سرت.دوباره میسازمش.مگه فکر کردی یه مشت خاک کریستاله که دیگه وقتی شکست بریزیش دور؟من از دوباره همه چیز و خلق میکنم.
یه بار گفتم دوباره میگم که دیگه جای سوالی نمونه.میخوام بنویسم.هرکی نمیخواد نخونه.شد؟

Posted by t | ۱:۲۰ قبل‌ازظهر |

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

حالا من یه چیزی گفتم.شما چرا جدی گرفتین؟