دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

شور
کفشت را از روی حنجره ام بردار
من که کوه نیستم

(آندره برتون خمیازه میکشد)
...
به انتهای پاشنه هامان میروم
تا چکه کند
از ساق پایم
که تلخ است
...
از حجم دلتنگی بگذر
به اولین سیاه چاله که رسیدی
خم شو از وحشت
و پنبه ها را بچلان
تیله ها را ببین
در آب میغلتند
...
ابعاد فراموشی
در طعم گس لبهای تو
از من که ما نشد
از تو که دوستت میدارم
این هوا
بارانی است.



/برای کسی که خودش میداند تا همیشه که یادم است/

بن بست/هشتم آبانماه 1385/طهران

Posted by t | ۸:۵۱ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

Posted by t | ۹:۳۵ بعدازظهر |

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵


دیر شده ام
زمان را به بند میکشم
و به گردن می آویزم

بلند میشوم از من
در مرداب کابوس درختی میکارم
و به فردا فرمان ایست میدهم

کف میکند خنده از دهان من
و تقویم در ارقام غش میکند
...
چترم را برمیدارم
و میدوم
اتوبوس بعدی
در ایستگاه مرگ
درست در زیر پل روایت
ورودی فاصله
می ایستد

بن بست/دوم مهرماه 1385/طهران

Posted by t | ۱۱:۴۸ بعدازظهر |

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۵

"من و سایه"



من مینویسم.او هم مینویسد.خودکار را از دستش میقاپم و اخم میکنم.موهام را بالای سرم جمع میکنم و کلیپس میزنم.سایه هم مثل من موهایش را درست میکند.اصولا به این جور موجودات پررو نباید توجه کرد.پشتم را بهش میکنم و ضبط را روشن میکنم.در پنجره را باز میکنم تا بوی باران برود لای موهام.دوباره شروع به نوشتن میکنم.زیر چشمی به سایه نگاه میکنم.عینکش را زده است و دارد مینویسد.دستم را به طرفش میبرم و عینکم را از روی صورتش برمیدارم.و به چشمهای خودم میزنم.سایه نگاهم میکند.قهوه را سرمیکشم و به سایه میگم:سیگار داری؟تازه متوجه میشوم که سایه دهان ندارد.چشم هم.پس عینک را برای چی میخواست؟سایه شانه هاش را بالا میاندازد.کله ام را ریتم دار با موزیک تکان میدهم که یعنی حالم خیلی خوب است.سایه دستهاش را بالا میبرد و در هوا میرقصاند.که یعنی حالش خیلی خوب است.دلم میخواهد با خودکارم برایش دهان بکشم تا نفس بکشد.اما سایه سر به هواست.نمیگذارد بگیرمش.من هم که پیرم و از زمان قایم باشک بازیم خیلی وقت است که میگذرد.به سایه قهوه تعارف میکنم.سر تکان میدهد که میخورد.من نمیدانم بی دهان چطور میتوان چیزی خورد و یا حتی با احساس بود.عشق دو حفره برای نشت کردن میخواهد.(البته نشت اولیه!!!).یکی چشم و دیگری دهان.و حالا سایه هیچکدامش را ندارد.سایه سنگ است؟شاید هم نور!به پوست صورتم دست میکشم.من گرمم.سایه سردش نمیشود؟پالتو های من هم که اندازه اش نمیشود.نمیرد!نه یعنی خوب بمیرد.هیچکس وجودش مهم نیست.نیست؟واقعا؟سیگار میخواهم.سیگااااااااااار.سایه فکرم را میخواند.قهر میکند.میرود پشت کمد قایم میشود.کیفم را بیرون میریزم شاید یک نخ آن ته ته ها باشد.هوووووم.نه.نیست.سایه؟سااااایه؟نیست.پشت کمد را نگاه میکنم.سایه؟بیا بیرون کارت دارم.سایه؟برایم مهم نیستی./نگرانم/صورتم را برمیگردانم.سایه از پنجره بیرون میرود.

Posted by t | ۹:۴۸ بعدازظهر |

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵


خانوم عکاسی میگوید سعی کنید همیشه برای فکرتان یک کادر ببندید،هرچند
دوربینی در کار نباشد.فاصله ی کانونی را رعایت کنید.آدمهایی هستند که اگر
سرعت شاتر برای داشتنشان پایین باشد میسوزند.این را من میگویم.دیافراگم
یعنی دهان من و تو وقتی که میخندیم.



دیشب که خدا تشت لباسهایش را بر سرمان ریخت دلم گرفت.مسعود گفت
پشت سرت را نگاه نکن.میترسم تندیس نمک بشی ها.
شنیدی آیدین.من تندیس نمکم.برای دل پوسیده ی تو حکم لیمو ترش را دارم.
چی بنویسم؟ که ماه رمضان دارد تمام میشود و من در سرم هزار برنامه
میچینم ؟از کافه ی سیاه و سفید گرفته تا تاتر شهر و کافه گودو .از ولیعصر
تا کافه ژانتی و شوکا.از تاریک خونه برای چاپ عکس هام تا کتاب شوخی
که شبها از فرط خستگی فقط فرصت خوندن چند صفحشو دارم و بعد
کابوس کابوس کابوس.نمیدونم شهر تو چه خبره اما اینجا فصل بارون و
بوی کاجه.خسته ام پسر.نه از این خستگی های فلسفی که پاچه ام رو بچسبه.
دلم میخواد یه بار یکی اشتباهی ایمیلی که میخواسته به معشوقه اش بزنه
برای من بفرسته.چرا هیچ وقت از این اشتباه ها نمیشه؟چرا هیچ وقت اونطور
که باید بشه نمیشه؟

گمونم خدا بازم داره رخت میشوره.

Posted by t | ۹:۲۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵


تنها دو کلاف دارم
یکی به رنگ گیسوان تو
و دیگری به رنگ انتظار من
ابرها که کنار رفتند برایت داستان خواهم نوشت
شعر خواهم گفت
و در کافه ی شلوغی به جایت سیگاری خواهم گیراند
جیب من و تو ندارد
چیزی که ارزان است
همین لحظه های خم شده
که دوراز چشم دیگران به حراج میگذارمش

شکل دلتنگی میشوم
در دال مچاله میشوم تا باران خط کف دستهایم را نشورد
آویزان میشوم از لام
و از ت توت میچینم
پشت یه دندانه ی نون میدهم بعد
بعد روی سرکش گ آفتاب میگیرم
و سر میخورم از ی


بوی چوب سوخته می آید
نکند پاهایم را آتش زده باشم؟
آنوقت تا تو چطور بیایم؟
چشم میگذارم
تا هزاره ی خواهش و بوسه میشمارم
بعد منتظر میشوم تا پیدایم کنی


عکس:ميرزايي

بن بست/21 مهرماه 1385/طهران

Posted by t | ۱۰:۴۶ بعدازظهر |

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵


نمیخوام بگم یه غلطی کردم که توش موندم.ولی گم شدم.نه توی برگای کتابهای کت و کلفتم.
در برقراری یه رابطه ی منظم فکری که بهم بگه کجا بودم و کجا هستم.کاری ندارم کجا خواهم بود.
من حالا رو درک کنم خیلیه.از آدمای دوروبرم چیز زیادی نمونده.تقریبا ته کشیدن.
حس تیک زدن نیست.که آی آره من اینم و تو اینی و ما چقده شبیه همیم.بعد برای
سالم کردن رابطه یه کتاب به هم هدیه بدیم و منتظر قرار بعدی بمونیم و توی این مدت
فکر کنیم که راه های زدن مخ اونم توی فصل بارون و باد چیه.که تلفن زنگ بزنه.
بگم:سلام
بگه:الو
بگم:الوووو
بگه:الووووووو
بگم :صدا نمیاد؟
بگه:نه ، الووووو

بعد من بمیرم از خنده.گوشیو پرت کنم یه گوشه و خیره بشم به چشمای این تابلوهه
که رو به روی تختم زدم سینه دیوار.خودمو راضی کنم که تولد آیسا زنگ بزنم و با همه ی
دلخوری هایی که از دستش دارم بگم:تولدت مبارک دختره.بعد اون بی تفاوت بگه مرسی.
تو خوبی؟بعد بگم یه قرار بزار بریم تاتر و اونم برای باره هفصدم بگه باشه.و نریم.
اوضاع بد نیست.اصلا.فقط بی معنیه.نه اینکه قبلا نبوده.اما حالا بیشتر شده.
میترا رفته.هی قیافش میاد جلوی چشمم.
اون روز که مامانش گریه میکرد.خودشو بی خیال نشون میداد و دستمو میکشید که بریم.
از غصه داشت میترکید اما توی ماشین قر میداد.میگفت میبینی؟من بدترین دختر
دنیام.میبینی؟ هرهر.ندیدم.همش سادگی بود و خوبی.براش میل میزنم و میگم
بچه فکر نکنی اینجا خبریه ها.نه.هنوز برج ملت سرجاشه و یارو کافه ایه از پشت
بار زل میزنه به دستام.میدونم تنهایی من از اون بیشتره.ولی میگم تنهایی فشارت
نده.اگه این چند روز و دووم بیاری دیگه خلاصی.خلاصی؟از چی؟به چی گیر کرد-ی-م؟
مامانه توی چایی نبات میرزه میگه بخور رودل کردی.میگم نه حاج خانوم.زندگی
تو حلقمه.چایی و میزاره میره.من میمونم و چایی نبات و یه زبون تلخ.

Posted by t | ۴:۴۳ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵


رسول تنهایی را در ماهیتابه تفت میدهد و برایم چیزهایی مینویسد
میگذارمش اینجا تا سالهای بعد بیایم،بخوانم،و بدانم
که روزی رسول بود
از من بدش می آمد
اما خوب مینوشت:/
...
کودکی که در آنسوی خیابان بازی می کرد بزرگ شده است ... دوچرخه سوار می شود ...
اما هنوز تو نیامدی ...
بهار و تابستان و پاییز و نمی دانم کدام فصلهای گمشده هم گذشت ... نمی دانم کدام ماه و کدام سالیم ...
اما هنوز تو نیامدی ...
بر روی ِ آن زمین ِ برهوت ِ آنطرف خیابان ساختمانی عظیم خودنمایی می کند ... آگهی فروش روی شیشه ها برق می زند ...
اما هنوز تو نیامدی ...
آن چهار شاخه موی سفید را بخاطر داری ؟ می شمارم یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ... همسایه پیدا کرده اند ...
اما
***
تو هم تابحال دیده ای ؟ سیگار بر لب ِ خاکسترگاهش چند لحظه تا پایان فاصله دارد ... تو هم دیده ای ؟ رویت را که برگردانی تمام می شود ... انگار همین چندی پیش آنجا گذاشتی و رفتی تا برگردی ... اما حال انگار که سالهاست تمام شده ... تنها رد ِ خاکسترش بجا مانده ... تنها رد خاکسترش بجا مانده
***
شماره پنجاه و پنج: دلم خوش است به آن دل تنگیهایت ... همه امیدم مانده به ته مانده های ِ خیالت ... تا شاید بازگردی ...
***
تنهایی مانند یک فاجعه نیست که مثل ِ رعد و برق از آسمان بیاید و چشمها را خیره کند ... تنهایی مانند فاجعه بر ما نازل نمی شود ... تنهایی آنقدر آرام می آید که هیچگاه حضور تازه آنرا احساس نمی کنیم ... کافی است چند لحظه با ایستیم و به پشت سر نگاه کنیم ... هیچکس بدنبال ما نمی آید
***
تو مثل تابهای ِ دوران کودکی آمدی و رفتی از من ... انگار طنابت پاره شد ... باز نگشتی اینبار ...
...
عکس:میرزایی

Posted by t | ۸:۴۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

از میدان انقلاب که آغاز میکنم دنیا رنگ دیگری میگیرد.زندگی آنقدر ملموس میشود
که میتوان ده ها جلد کتاب سیاه کرد و باز تمام نشد.از دست فروش ها گرفته تا سربازان
حریص چشم ،از نگار خانه ی سوره با آن تابلوهای خاک گرفته اش تا آش خوری وسط میدان
که دم افطار خدا میداند چه خبر میشود.از دانشگاه تهران با آن سر در پنجاه تومنی مزخرفش
که حسرت را برایم معنا میکند تا اتوبوس های خط ویژه که برای 20 تومن مردم
به خون هم تشنه میشوند و یکدیگر را هل میدهند.
اینجا خیلی چیزها دارد که آن بالای شهر هیچ خبری ازش نیست.
دلم میخواهد دوربین عکاسی به دست بگیرم و از فیگور بدبختی مردم فلاکت زده ام
(بله درست فهمیدید.مردم فلاکت زده ی من)عکس بگیرم./بدون هیچ رنگی و روغنی./
اینجا میتوان زندگی را رنگی دید.با همه ی خستگی.
با همه ی دیر شدن ها و به مقصد نرسیدن ها.

Posted by t | ۳:۱۸ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵


تعریف جدید از دنیای مدرن و یا پسامدرن:تهوع
راه کار ما برای زندگی در این دنیا:بالا آوردن روی زندگی


عکس:جینی: http://madeinbedroom.com