سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

تمام حس هاي خوب دنيا حتي بزرگترين شان بدون تو هيچ ندارند.جاي تعجب نيست گلم
كه برايت هر چه كه ميخواهيي بكنم.آن زن زرد پوش فيلم آخرين تانگو در پاريس
معلوم است كه پيش من كم مي آورد.آنقدر عاشقت شده ام كه حتي اگر به جاي كبودي
سر زانوهام،استخوانم را ميشكستي، خيالم نبود.ديوانگي وقتي رطوبت تنت را
لمس كند،راه فراري ندارد.ميماند بين نفس هايمان كه گرم گرم ميريزد روي گونه هام.

تو به معناي واقعي كلمه،عشقي.و خوب ميداني كه دنيا بي تو،دنيا نيست.
تمام مدارهاي كهكشان به خاطر توست كه دورت ميگردند.
باور كن./

Posted by t | ۱۱:۲۴ بعدازظهر |

وقتي كه ناخنهاي بلند توي گلوي اس ام اس ها گير ميكنه./

Posted by t | ۱۰:۱۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶


راستش حالم دارد از هرچي اينترنت و مرتبط با آن است به هم ميخورد.فقط دلم ميخواهد*
بنويسم و بنويسم و بنويسم.گور پدر بلاگ.خسته ام از دنياي گه گرفته ي مجازي.همه اش
دروغ است.چند وقتي كه بگذرد همه سر از خانه و زندگي هم در مي آورند.

تصميم جديدم اين است كه بيخيال تمام دوست و رفيق هام شوم.اينجوري بهتر است.*
وقتي كه تنهايي مچاله ام كرد ذهنم راه گريزي نميبيند.با خودم رو راست ترم.
همين تماس هاي گاه و بي گاهت از تبعيدگاه كافيست تا دندان هام بريزد روي زمين
از خوشحالي.بال بال بزنم و تو نفهمي.دلم قديم را ميخواهد.توي كوبا دنس مي تو د اند آف لاو
گوش ميكرديم و تو خداي دنياي كوچكم ميشدي.نميدانستم كه توي فكرت چه ميگذرد.
انقدر كه حالا ميدانم هم نميدانستم.خيلي خوشبخت بوديم ها.خودمانيم.البته تو را نميدانم.
من كه همه چيز داشتم.دارم.خواهم...چرا ترديد؟خواهم داشت.به همين صراحت./

خيلي سعي ميكنم ها.اما دستم به نوشتن شعر نميرود.دراز نويسي ام مي آيد.بس كه كام گرفتم*
و دود كردم و خفه ماندم.مداد كه دست ميگيرم نديد بديد بازي در مي آرم تا خنكم شود.

Posted by t | ۱۲:۴۷ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶


شده تا حالا خفه بشي تو بهت يه شات؟
من الان اونم./


عكس:ممد

Posted by t | ۱۰:۱۵ قبل‌ازظهر |

شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۶

علفم
بارم بزن دودت شوم

Posted by t | ۱۱:۳۳ بعدازظهر |

جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶

وقتي كه خدا هم كم مياره

Posted by t | ۹:۵۱ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۶


امروز،همين جوري كه روي پله هاي دانشكده ولو شده بودم و داشتم به صداي بوق بوق نبودنت
گوش ميكردم،يكهو پارسال درست همين روزها آمد جلو چشمم كه از سر غرور در كلاس ها
را باز ميكردم و كله ام را ميكردم تو و سرك ميكشيدم تا ببينم اين خراب شده باب ميلم هست
يا نه،و يكوقت خداي نكرده هدر نمي شوم كه اينجا در جوار بقول خودمان درو داف هاي محلي درس
بخوانم و اين ها.و حالا كه از سر استيصال كلاس ها
و اتاق ها را بالا و پايين ميكنم تا بتوانم يكي دو نمره از استادهاي زبان نفهمم بگيرم
و مشروط نشوم.يك هفته ي تمام است معده درد عمه ي ما را بله كرده است و من صدايم
را نميخواهم هيچكس بشنود.آخرش هم كه با كور شدن جلوي هديه و رفيقش سوتي رفت حسابي.
مثلا حالا كه چي؟خيلي ژست باحاليه اين دپ زدناي مزمن؟يا خودخوريا؟مردن هاي دم به دم؟
جدا به قول محيا اين دانش گا زندگي ما را ريد!


پانزدهم مرداد هشتاد و شش

Posted by t | ۹:۵۸ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۶

اون يه تيكه ي اتوبان صياد ،بعد از پل دوم،كه ميشه گازشو گرفت تا آخرش كه بن بسته،
توهمه منه.هيمنجور كه دارم پاتريشيا گوش ميدم همش ميترسم يكي توي ماشين باشه،
از پشت با دستهاش خفه ام كنه.به د انشگاه نرسم و سه واحد الكي الكي بيافتم.حالا گور
باباي دانشگاه،حميد و بگو كه از غصه ميميره، فاطي هم كه همه ي مانتو ها و كفشهامو بالا ميكشه.
بابا هم چندتا تار موي سياهي كه واسش مونده سياه ميشه،موري هم حالا حالا ها نميفهمه
كه چي شد.مامانه هم خوشحال ميشه كه واحد بغليشو اجاره كردم تا از تنهايي در بياد.
اينجور ميشه كه هي هر روز ميرم روي وزنه و سرمو تكون ميدم كه بازم كم شدم.