روز اول زمستان است.و من حالم خیلی خوب است.همینطوری.
لمس میکنم توی دستهام میبینم که از خانه ات بیرون آمدی.خیال میکنم خواب میبینم.
و دختری که بعد از تو بیرون می آید را نمیشناسم.چیزی توی گلویم را میگیرد
که صدایت نکنم.
کمربند سبز پاره پاره ی جدیدم را که سر یک شرط جانانه از تو گرفتم را به
کمرم بسته بودم.
بعد هی خیال میکردم امروز چه مرگم است که این همه مطمن راه میروم و یا حرف میزنم.
و فکر کردم شاید تو با دستهایت دور کمرم را محکم گرفته یی که اینهمه آرامم.
لای رگال لباسها همینطور که دنبال پیراهن زمستانی میگردم پدر جلویم طوری سبز
میشود که نه روسری دارم و نه لباس مناسبی.گند میخورد به سفرمان و برمیگردیم.
به جلو.نه حتی یه قدم
عقب تر.