یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶


*راست است كه ميگويند آدميزاد به همه چيز عادت ميكند.گوش هاي من قديم تر ها جان ميكند
تا ناتينگ الس متر متاليكا گوش كند.خش صداي جيمز ميرفت روي روانم.حالا تول گوش
ميكنم و مغزم هواميخورد.راحت تر فكر ميكنم و مينويسم.يا اينكه به مورچه هايي
كه توي يكي از داستانهام نوشته بودم ، روي بيني ام رژه ميروند، عادت كرده ام.
هر شب كريستف كلمب ميشوم و اقيانوس تختم را پارو ميزنم.اين است كه
مادربزرگ ميگفت ادميزاد پوست كلفت تر از اين حرفهاست.و من كدام حرف هاش
را نميفهميدم.حالا حاليم ميشود كه ما هم دوران پوست اندازي داريم.

*همينگوي يك جا نوشته بود كه اگر اوج داستان را ميتواني آن طوري حذف كني
كه زمين نخورد،اين كار را بكن.نميدانم دست كدام توله سگي پاك كن دادند كه
اوج من را حذف كرده است.ناشي

اول مهرماه هزاروسيصدوهشتادوشش

Posted by t | ۲:۴۰ قبل‌ازظهر |

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

هيچ وقت باور نميكردم كه حسن داستان بادبادك باز را ببينم.
دلم نميخواست.دوست داشتم با همان چشمهاي زلالش كه مثل آب بود
توي ذهنم باقي بماند.بد شد.خيلي


http://news.bbc.co.uk/2/hi/south_asia/6992751.stm

Posted by t | ۶:۰۳ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

روی زمین دراز کشیده و چشم دوخته بودم به گلهای فرش.نه خیالی در سر میپروراندم و نه
برای بیکاری امروزم نقشه میکشیدم.مورچه ای خودش را کشاند جلوی نگاهم و عرض
اندام نحیفش را به رخم کشید.انکشت سبابه ام را سد راهش کردم.راهش را عوض کرد.
دوباره این کار را تکرار کردم.کم نمی آورد که.در صدم ثانیه فکرهاش را جمع و جور
میکرد و مسیر جدید را انتخاب میکرد.دلم گرفت.یعنی خدا هم اینجور با من بازی میکند؟
به مجرد گرفتن انگشت سبابه اش بر سر راهم،ماهها دور خودم میچرخم تا مسیر جدید
را انتخاب کنم.بعد دوباره همه چیز از سر گرفته میشود؟
گفته بودم توی دلم، تابستان لعنتی که تمام شود،پاییز را خواهم بلعید.ژاکت مشکییه را
میپوشم و سرم را توی گرمایش فرو میبرم.
هات چاکلت را پاتوق میکنیم با نسکافه هاش که برود به
وجودمان.و حسابی خوش خواهیم گذراند.
.حالا دارد پاییز می آید و تو بدجور به هم گره خورده ای.
حق هم داری خوب.اما فکر کن چقدر سرمان کلاه میرود که پاییز را با فکرهای
ناراحت به فاک بدهیم.(دلم میخواهد بنویسم فاک چون حس خشونتش بیشتر است.)
زندگی همین از ته آویزان شدنش خوب است دیگر.
چشم هات را باز کن.ببین که پاییز با همه ی قشنگیش
دارد می آید.

بیست و هشتم شهریور ماه هزاروسیصدوهشتادو شش

Posted by t | ۱:۲۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶


مثل اینکه همه چیزرا خواب دیده باشم چشم باز کردم و دیدم که چهار سال گذشت و من هنوز عاشق تر از همیشه دارمت.بزرگ مرد کوچک من که هر چه عاشقانه بگویمت باز کم می آورم.تردید ها روز به روز دارد مثل ابرهای آخر آذرماه کنار میرود تا آسمانش به سپیدی ببارد.تو بزرگم کردی.من پیرت شدم.و حالا همه
چیز خوب است.دلم غروب که میشود بدجور میگیرد.نه اینکه از تنهایی گله ای باشد ها.تو دنیایی.
گیرم که رفیقی نباشد که انرژی ام را سرش بریزم.خوب آخر من هم گوش شیطان کر برای خودم خانومی شدم.
یاد گرفتم که وقتی دلم تنگ میشود چطور آرام و بی صدا یک موسیقی خوب گوش کنم و به آینده ی
خوب فکر کنم.فکر های سیاه را دارم دور میریزم تا ثانیه هایمان هدر نرود.ولیعصر بماند و پاهای ما.
که از معاشقه ی سنگ و خاک مستانه تر قدم بر دارد.
خلاصه که برای بار هزارم از صبح
تا حالا تولدت مبارک جانی.

نوزده شهریور ماه هزارو سیصد وهشتادوشش/طهران

Posted by t | ۱۱:۲۸ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶


من ژست تمام عروسکهای پشت ویترین را از حفظم
طور دیگر بچرخانم