شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

برای ...تو

فکرم را این روزها بدجور گرفته یی م.الف.کاش بلد بودم چه کنم.
کاش موهای سفیدت را نمیدیدم.و چشم هایت را که هیچ چیز نبود توی
ته ته اش.من با تو خیلی روزهای خوبی را تجربه کردم.چی شد
که حالا هرچه به عکس هایت نگاه میکنم اشکم سرازیر میشود؟
باب دیلن من بودی.و هستی.گیرم که پشت سر هم بدشانسی آورده
باشم.و حالا اگر همه ی زندگی هم بر وفق مرادم باشد.تو را که ندارم کم
است یک چیزی.


امضا:کچل

Posted by t | ۳:۱۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

انحنای زنانگی را با تو دیوانگی میکنم.

۸۸/۵/۲۰