دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

من فکر میکنم زمانهایی هست هرچند کوتاه آدم ها عجیب فکر میکنند.و عجیب تر زندگی.به خیالم

همین چند سال پیش من اینطوری بودم.شاید نه خیلی حیرت انگیز امابرای خودم که حالا 

دارم گذشته را مرور میکنم جالب است.پنج نفر بودیم با دنیای متفاوت.اصلا داستان از جای 

بی مزه یی شروع شد.ما شدیم یک مشت حیوان که از آزمایشگاه یک پروفسورفرار کردیم.

هر کداممان  دنیا را از نگاه خودمان میدیدم و مینوشتیم.دنیای من خیلی بزرگ تر از حالا بود.

فکرهایم خیلی سرکش تر.حالا مثل سگ خانگی صبح ها برایم واق واق میکند و میگذارد آرام

دستم را لای موهایش  کنم و برایش آواز میخوانم.رام شده.


Posted by t | ۱۰:۰۷ بعدازظهر |

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

 که در هفته ی گذشته در زندگیم رخ داد گرفتن گلهای آفتابگردان بود برای روی زن.

به نظر من گل هدیه دادن شعور ویژه یی میخواهد مخصوصا اگر آفتابگردان باشد و مهمتر آنکه

من برای اولین باراین گل را هدیه گرفتم.البته این را هم بگویم که یک بلوز فوق العاده ناز بنفش سوغات

گرفتم.خوشحالم برای اینکه تا آخر هفته امتحانات تمام میشود و شالهای رنگ و وارنگ و لباسهای

یقه باز می آید روی کار که بپوشیم و دلی ببریم:ي



Posted by t | ۵:۲۹ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

بی تفاوتی اگر بزرگترین نعمت خدا نباشدحتما یکی از بزرگترین هاست.وقتی که میتوانی

جلوی بغض و حسرت را بگیری و شانه بالا بیاندازی.لبخند سردی روی لبهات بنشیند و

با نیم نگاهی از سربی تفاوتی از اتاق بیرون بزنی و در را بگذاری آرام با باد بسته شود.

بیایی توی اتاقت بنشینی و به یکی از موزیک های خوب ادیت پیاف گوش بدهی و آنوفت

خودت را به این طرف و آن طرف تکان بدهی.ذهنت گهواره ای شود و دلواپسی هایت 

خوابشان ببرد.

Posted by t | ۱۱:۵۹ قبل‌ازظهر |

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷


/.از تنهایی گود افتادم.

Posted by t | ۸:۴۲ بعدازظهر |

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

سپیده تمام حرفهای نا تمام را رها کرد و درسبز رنگ را پشت سرش بست.من ماندم و بیست و چهار فریم

و یک دنیا حس ملتهب و لزج.بغضم را توی فریم های بعدی از الهامی خالی کردم که نگران عکس هایش

بود برای مردی که آنطرف  آب  منتظر بود تا شمایل زنی را ببیند که شاید بعد ها برای زندگی

انتخابش کند.فلاش دوربین هق هق من بود/ .عصر پنج شنبه یی بود که تو را و خیلی چیزهای دیگر را 

نداشت. 

Posted by t | ۱۱:۴۰ قبل‌ازظهر |

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

Lyrics: Lionel Richie - Hello 

Album: Back To Front 


I've been alone with you

Inside my mind

And in my dreams I've kissed your lips

A thousand times

I sometimes see you

Passing outside my door

Hello!

Is it me you're looking for?

I can see it in your eyes

I can see it in your smile

You're all I've ever wanted

And my arms are open wide

Because you know just what to say

And you know just what to do

And I want to tell you so much

I love you


I long to see the sunlight in your hair

And tell you time and time again

How mcuh I care

Sometimes I feel my heart will overflow

Hello!

I've just got to let you know

Because I wonder where you are

And I wonder what you do

Are you somewhere feeling lonely?

Or is someone loving you?

Tell me how to win your heart

For I haven't got a clue

But let start by saying I love you



Hello!

Is it me you're looking for?

Becuase I wonder where you are

And I wonder what you do

Are you somewhere feeling lonely?

Or is someone loving you?

Tell me how to win your heart

For I haven't got a clue

But let start by saying I love you

Posted by t | ۱:۳۹ قبل‌ازظهر |

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

مثل موش که وقتی بوی تله بهش میخوره راهشو کج میکنه میره توی کاال فاضلاب شهری فصل امتحانا جریان ما این موشه میشه 
که به هر دری میزنه که گیر نیفته.چادر زدیم روی جزوه های بد خط و به خودمون امید میدیم که این بخش که حدفه بابا.اینجا
هم ایشالا سوال نمیده.ما هم گوش شیطون کرتوی فاز غم نمیریم.مثه بچه ی آدم می پاسیم این چند واحد کذایی رو!

Posted by t | ۶:۵۴ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

گیتی را دوست دارم.خانه ی مان می آید برای نظافت.خیلی چاق است و وقتی راه میرود صدای خس خس
نفسش را میشنوم.موهایش را با ماشین کوتاه میکند و قبل از اینکه    چندسال پیش یک روز صبح شوهرش از
خانه بیرون بزند و دیگر برنگردد  بیست سال در کنار شوهرش عکاسی میکرده.حالا با تنها پسرش آرمین زندگی
میکند و عاشق خداست.یکجور از خدا برایم حرف میزند که انگار همین دیروز با او نامزد کرده و شیفته ی اوست.
صبح ها سرش را روی شانه های خدا میگذارد و دعا میکند.این عالی ترین چیزی بود که این چند وقت شنیده ام.
خودش این را گفت:شانه های خدا!
گیتی صدای خوبی هم دارد.وقتی که با لهجه ی دوست داشتنی جنوبی اش میگوید( عزیزُمی) دلم برایش غش میرود.غدا های خوشمزه میپزد و دلش خیلی بزرگ است.

Posted by t | ۱۰:۲۳ بعدازظهر |

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

سررسیدهایش را عمه خانم از راه نرسیده ریخت سطل آشغال.چشمم خشک شد به عکس پاسپورتش.

لبخندمحوی زده بود انگار که دنیای پشت دوربین دارد از اینجا بهش چشم غره میرود.دلم یکهو برای تمام

اجزای صورتش  تنگ شد.برای روزهایی که پره های بینی اش را پهن میکرد و دندانهای عاریه ش را بهم فشار 

میداد وقتی که کفرش را در می آوردم.فحشم میداد و خوب میدانستم که کتک نخواهم خورد. نقطه ضعفش را گیر آورده بودم.چشم هایم را مثل دو تیله ی معصوم که خیلی بی هوا کنار هم جفت شده بودند را به زمین میدوختم و میگفتم:

اشتباه کردم که آمدم خانه ی تان.تو من را دوست نداری.بغض میکردم ، او دست توی موهای سپیدش میبرد.

 سری تکان میداد و میرفت کنارپنجره .یک نخ سیگار روی لبش میگذاشت و به دوردست ها خیره میشد.

حالا این عکسش مثل همان لحظه یی ست که انگار به جایی نگاه میکرد که انتها ندارد.

Posted by t | ۶:۵۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

لکن ما این تعطیلات را میرویم پی عشق و حال:ِی