یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

قانون

برای خودم قانون های جدید گذاشته ام.حالا که امتحانات شرش را از سر ما
کند و تمام شد زمان
بسیار مناسبی است برای سروسامان دادن به اتاقم.کتابخانه ام دارد رو به
زوال میرد بس که
میله های قفس هایش ظریف است و کم دوام.و دارد کج و کوله میشود.چراغ ها و آویز ها
برای ده سال پیش است که حسابی قدیمی و از رده خارج است.باید تعویض شود.
کمد لباس ها هم دست کمی از کمد آقای ووپی ندارد.آنقدر کوچک و به هم ریخته شده که
تمام لباس ها تا چند وقت دیگه بید میزند و از بین میرود.جز این ها باید
چند تا کتاب نیمه
تمام و خوانده نشده را به انجام برسانم.وکلی فیلم ندیده را.
سیگار میخواهم نکشم.کم کنمش یا چمیدانم.یک بلایی بیاورم سر این درد نفس گیر.
سینه ام به خس خس افتاده.دندانهام را باید هر روز بسابم کلی که زشت نشود
و خواه نا خواه
میشود.دارد کم کم رو به زردی میرود.خودم میفمم.وقتی بیشتر ناراحت میشوم که نمیتوانم
خوب بدوم.نفس کم می آورم.هی سرعتم را کم میکنم و توی دلم فحش میدهم به حماقت هایم.
و باید هفته یی سه بار ورزش کنم.و این نباید کمتر شود.
وقت هایی هست که ادم نمیداند توی زندگی چه میکند.فقط شدیدا احساس خوشحالی و
خوشبختی توی سلول هایش میدود.و آن زمان شاید دارد یک جایی پایه هایی از زندگی
فرو میریزد و نمیداند.برای همین است که هروقت خوشحال میشوم زیاد دلم شور میزند.
خنده هایم را کنترل میکنم.لبم را جمع و جور میکنم و لبخند ملیحی میزنم.
پیش خودم فکر میکنم حالا که تمام دوستان رفاقتشان را ثابت کردند و به هر بهانه یی
شانه خالی کردند من خودم را داشته باشم.خودم و تمام خواسته هایم را و کوتاه نیایم.
فهمیده ام که افسوس نخورم و این اتفاق بزرگی برایم بود.
همین که دلخوشی های کوچک زندگی را داشته باشم کافیست که روزگار بگذرد.مثل همین
حالا که قرار است برویم کاموا بخریم و بعد برویم توی صف جشواره بایستیم مگر آنکه
دری به تخته خورد و بلیت گیرمان آمد.

Posted by t | ۱۰:۱۶ بعدازظهر |

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

گمانم این زمستان هم تمام شود و شال من هنوز روی دو میل گوشه ی اتاق افتاده باشد.

Posted by t | ۱:۰۲ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

کی میدونه

توی تونل که چراغ ها روی صورتم مانور میرن یه موزیک غمناک پخش
میشه.دستهامو میکشم روی چشم های
خسته از نخوابی های این چند روز.به تو فکر میکنم و اشکهات توی اتوبان
یادگار.انگشتم را میکشم روی
لبهام و دلم برف میخواد.دلم اون سکوت لعنتی روز اول برفی رو میخواد که جا
پای هیچکس توی کوچه
نیست هنوز.دلم اون صدای قار قار کلاغی رو میخواد که میشینه روی کاج کنار
پنجره ی اتاقم.
این امتحانای کوفتی آخ اگه تموم شه.به خودم کلی قول دادم.میدونم هیچکدوم
هم عملی نمیشه.اما
مهم اون قول و قرار هاست.که روزها رو به خاطرش میگذرونیم.
مانو توی یک کتاب فروشی نوشته که کار میکنه.دارم حسودی میکنم به
شدت.افتاده به سرم در به در
عقب همچین کاری بگردم.صبح تا شب مشغول بشم و نفهمم چطوری میگذره.
بلیت های جشواره رو دارن میدن؟کی میدونه چطوری میشه پیش خرید کرد؟یا بازم
مثل هر سال باید
یه پا توی سرما وایسیم و ببینیم چی گیرمون میاد؟

Posted by t | ۹:۴۶ بعدازظهر |

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

سر خیابون گاندی همینطور که دارم زیر لب غرولند میکنم و به ترافیک تخمی همیشگی فحش
میدم که بعد از امتحان مزخرف انحرافات برسم کافه و یه شیر قاقالوی دبش بزنم توی رگ
و حمید رو که کلی وقته منتظرم نشسته ببینم موبایلم زنگ میزنه.یه شماره
هست که نمیشناسم
و حوصله ی آدم جدید هم انگار که نداشته باشم با بی میلی جواب میدم.صدای
خنده ی دو تا
دختر شاد میاد که هیچ نمیشناسمشون.بهم میگه فلانی هستی؟میگم
اوهوم.شما؟میگه دو تا رفیق
قدیمی.فکر میکنی کی باشیم؟از صدای خنده هاش میگم ملیحه نیستی؟پنجم دبستان بغل دستی
من بودی؟داد میزنه آرهههههههه.و اون یکی هم زینبه.ها؟صدای جیغ میاد.من
عضله های صورتم کش
اومده.نیشم تا بناگوش بازه.هی میگم باورم نمیشه.ده ساله پیش بود.شما چطور
منو پیدا کردین؟
و اونقدر قلبم هیجانزده هست که حس میکنم داره وایمیسه.ماشین و نگه میدارم
اون بغل و سرمو
میذارم روی فرمون ماشین.


چند وقت یه بار نیاز دارم به این اتفاقا.شب که رفتیم شام بیرون و کلی از
خاطرات قدیم رو زنده کردیم
فکر کردم هنوز میشه روی یه حس هایی حساب کرد.میشه توی یه لحظه مرد از خوشی و
مرور کرد تلخی های گذشته رو به شیرینی.اون زمان ها خیال میکردیم چقدر
دیوارای مدرسه بلنده
و قد ما چقدر کوتاهه که تپه های خاکی اون پشت رو نمیتونیم ببینیم.برای هم
با دستامون
قلاب میگرفتیم و آویزون میشدیم به دیوار و نوبت به نوبت میدیدیم آدمایی
که پشت اون تپه ها
چکار میکردند.از تزریق معتادا گرفته تا لب و لوچه ی دختر پسرای هیجده
ساله که دهنونو آب
مینداخت.حالا یاد گرفتیم که پاهامونو بزاریم روی شونه های همدیگه.قد
دراز کنیم و از اون
بالا بالا ها خیمه بزنیم روی زندگی که بلکه دقیق تر و عمیق تر ببینیم.


یه حسی دارم.نمیدونم چیه.انگار که ده ساله دیگه رو میبینم.آدمای امروز رو
میبینم.خوشحال
میشم؟یا پشت میکنم و به روی خودم نمیارم که یه روزی یه جایی دقیقه هامونو با هم
پشت میز و صندلی های لهستانی گذروندیم؟چقدر از امروزم رو برای آینده ام نگه داشتم؟
چی دارم که بمونه؟چی دارم که از دست بدمش؟


یه جوری ام.

Posted by t | ۹:۴۸ بعدازظهر |

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷

میگه این شبیه منه.آخ اگه بود چی می شد!:))

Posted by t | ۹:۰۹ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

خدایا -

من فرعونم.عسای موسی هم که نشانم دهی باز روی بر میگردانم.شانه بالا می اندازم و
میگذرم.معجزه های بزرگ همیشه بهترین جواب را نمیدهد.کوچک هایش را برایم بفرست.
نه اینکه بخواهم ایمان بیاورم به تو.یا باور کنم که حق مطلقی.میخواهم صبح
ها که بیدار میشوم
و خورشید را که از لا به لای پرده ی زخیم اتاق با وقاحت هرچه تمام تر
خزیده است روی گردنم
دور کنی.کاری کنی که پیدا کنم روی کدام قله که نه تپه ی خاکی دنیای بی سر
و ته تو ایستاده ام.


-دوست میدارم گاهی موضوعاتی که ذهنم را درگیر میکند بنویسم.بحث کنیم
شاید.حرف بزنید و بزنم.
فرآیند مباحثه و این صحبتها.