یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵


چی میشد اگه یه تریلی هجده چرخ از روم رد میشد و این مهره های کمرم قرچ قروچ میکرد؟

Posted by t | ۱۱:۵۱ بعدازظهر |

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

من اعتراف میکنم با همه ی حرفهای قلمبه سلمبه ای که میزنم و اداهای روشنفکری که گه گاه
به سرم میزند در بیاورم دلم میخواست جای یکی از شخصیت های کارتونی بودم.همان قلکه که شبیه خوک بود توی کارتون توی استروی.یک پایش گیر کرد و خورد زمین.درش باز شد و تمام پولهاش ریخت.
هوس کردم یکبار که داریم خیابان را گز میکنیم،همینطور که دستهام را گرفتی،پام گیر کند به یک چیز مسخره و پرت شوم زمین.بعد تو هول کنی و بگویی:هواست کجاس دختر؟و من توی دلم بخندم.چون درم باز شده و تمام گذشته پخش زمین شده است.
یک اصطلاحی هست که میگوید : "گذشته ی ریخته شده را نمیتوان جمع کرد."
اگر اینطوری بشود دلم خالی خالی میشود.بعد میتوانم یک دل سیر بخندمت.باور کن.

پ.ن:این اراجیف تقصیر من نیست.آلبوم رجز را از جلوی دستم برداریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

Posted by t | ۷:۴۵ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

هیچوقت دلم نمیخواهد دانای کل داستان باشم.
گیرم که قرار باشد تا یک لحظه بعد بمیرم.

Posted by t | ۱۰:۰۹ بعدازظهر |

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵


شاید بهترین پرتره ای که تا حالا از خودم دیده ام همین باشد که کشیدم.

Posted by t | ۱۰:۱۵ بعدازظهر |

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

بین خودمان باشد، سرگرمی پیدا کرده ام.
به هربانکی که میرسم،کارت عابر بانکم را توی دستگاه میکنم و بعد موجودی حساب را با یک فیش میگیرم . کاغذ را مچاله میکنم و در جوب می اندازم.

Posted by t | ۲:۵۶ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵


داشتم هفته ی پیش خیال میکردم اگر روز ولنتاین باران ببارد حتما تمام ولیعصر پر میشود از جفت ها .دست در دست هم.مردم از پشت شیشه ی ماشین هاشان زل میزنند به پیاده رو ها و چقدر خوب میشود.صبح که از خواب بلند شدم بوی باران رفت لای موهام.فکر کردم که کاشکی چیز دیگری از خدا نمیخواستم جز همین باران.

Posted by t | ۱۱:۰۷ بعدازظهر |

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵







دنیای وارونه ی کفشها وقتی مقصدی نیست،مبدا هم میگذاریم از هر کافه ی درد گرفته ی شهر.حوصله ام را سر میبرد این دربه دری و نمدانم کجا برویم عزیزم!روانیم میکند وقتی هفتاد و هشت را به یک دم نوش استقدوس مینشینیم و تو درست رو به روی من گوشی وا مانده را روی گونه ات گذاشتی و از این دکتر روانپریش به آن یکی زنگ میزنی و عقب یک وقت برای نشان دادن من میگردی.من دیوانه ام؟عشق تازگی ها رفته است جزء بیماری های لاعلاج و غیر واگیردار.دکتر های ایرانی فکر کنم پروژه ی بعد از ایدز را روی همین گذاشته اند.دیوانه ام چون بهت میگویم رو به رویم ننشین.فرکانس ها جواب نمیدهد.بیا بغل دستم بنشین.دیوانه ام چون کاپشنت را بس که سرد بود کرده بودی تنم و حالا شب که میخواهم بخوابم میگذارم روی صورتم تا بوی مردانه ات تا صبح بیهوشم کند و تمام کابوسها برود پشت پنجره بماند.دیوانه ام چون میخواهم همه ی دنیا بمیرد.نگاه نکنی.سرت را برنگردانی.لبخند مسخره را بکشم روی صورتم و بگویم:عزیزم میتونم ازت خواهش کنم جایی رو نگاه نکنی؟اصلا چهره ی خوبی نداره.و توی دلم فکر کنم این منم که کمم.تو کم نداری جز من را.چرا موبایلت را توی دره پرت کنم؟خودم را پرت میکنم.آن پایین که پیدایم کردند دهانم پر از خرده سنگ است.مثل همین حالا که خفه مانده ام.


عکس:جین جین سابق

Posted by t | ۱۱:۲۲ بعدازظهر |

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

به پیشنهاد دوست گرامی ام ادیب وحدانی ماهنامه ی 77 را خریدم.
توصیه میکنم از اولین شماره اش که برای این ماه چاپ شده است پی گیری کنید و از دست ندهید.من که خوشم آمد.

Posted by t | ۸:۵۴ بعدازظهر |

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

موشه از بغل پام با وقار از وسط میدون انقلاب رد شد.
میخوای بگی اگه خودت بودی جیغ نمی زدی؟

:D

Posted by t | ۲:۱۸ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۵

میخوام ببینم ما که جشواره نرفتیم مردیم؟

Posted by t | ۱۰:۰۱ بعدازظهر |

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵


تمامش رویا بود
دریایی در کار نبود
صدف ها خواب میدیدند

Posted by t | ۱۰:۰۲ بعدازظهر |

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵


بارون یهو شره میکنه رو موهام.یکی باید توی چشمام پارو بزنه.انقدر بی ساحلم که از خودمم میترسم.
تو حالا فکر کن بارون که میاد تنها باشم.آسمون قرمبه هم بشه.تو که نباشی.منم نیستم خوب.بعدش چی میمونه؟

کانورسایی که شلپ شلپ میکنه.*

عکس:این آقاهه

Posted by t | ۹:۰۳ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۵


ماکارانی ها را در آبکش میریزم و فکر میکنم اگر تو حالا از پشت آرام آرام می آمدی و دستهات را دور کمرم می انداختی و گردنم را میبوسیدی چقدر خوب میشد.بعد من ریسه میرفتم از خنده و سرم را به طرف شانه ام خم میکردم و میگفتم:نکن دیوونه.تف مالیم کردی.دستم میسوزه ها.و تو عین خیالت نبود.

بهناز میگفت:مردها مثل سایه میمونن عزیز دلم.هرچی نزدیک تر بشی دورتر میشن و برعکس.بعد من همین طور که توی چشمهاش نگاه میکردم و سرم را تکان میدادم توی دلم میگفت همه ی مردها به جز...همیشه همین طور بودم.یک قانون برای همه بود جز تو.انگار که از آسمان تلپی افتاده باشی توی بغل من و گور پدر همه ی دنیا.همین است که طاقت ندارم گاهی مثل همه اخم کنی و بگویی:این کار اصلا در سطح شخصیت خانومی مثل شما نیست.من بغض کنم و جرات نکنم بگم:تو هم؟دیشب از خواب پریدم و تمام تنم خیس عرق بود.نمیدانم از کدام کابوسم میخواستم بیرونت بکشم که بلایی سرت نیاید.نفس نفس میزدم و موهام که ریخته بود دور گردنم،ریسمانی را میمانست که قصد خفه کردنم را داشت.بلند شدم و در بالکن را باز کردم.بعد سیگاری روشن کردم و فکر کردم چقدر خسته ام است.