یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

تمام شد

این نوشته را نمیخواستم حالا بنویسم.به خودم گفته بودم باشد برای روز
تولدم که بگذارمش اینجا.
بعد حالا همینطور که دراز کشیده بودم روی تخت و انگشت شست دست راستم را
که دیشب شیشه ی
شکسته ی عطرم طوری پاره اش کرد که نخوابیدم از درد تمام شب را نگاه
میکردم ،دلم خواست بنویسم هرچه
زودتر این را که روی قلبم سنگینی میکند.
روزی که شروع کردم وبلاگ داشته باشم و بنویسم حرف های دلمه بسته روی دلم
را به خودم گفتم
فرصت خوبیست که تمرین نوشتن کنی.گاهی گذری بزنی به خیالت و بدوی توی کوچه های ذهنت.
حرف هایی را بنویسی که هیچوقت گوش هیچ رفیقی طاقت و حوصله ی شنیدنش را نداشت.
امروز اما خیلی فاصله گرفته ام از خواسته و هدفم.اینجا شده است گذر
آدمهایی که روزی رفیق بودند.
و حالا نیستند.نمیخواهم زخم هایم سرباز کنند.مهم نیست که چرا.اما حالا
دیگر رفیق نیستند.
و هرازگاهی می آیند و حرف هایم را میخوانند.که نمیخواهم.اصلا بایدجرات
داشت و هر کاری را
تمام و کمال کرد.من میخواهم که دیگر ننویسم.اگر کسی دلش نگرانم شد و
نخواست از سرکنجکاوی
زیر و رو کند حرف هایم را زنگی بزند و حالی بپرسد.در غیراینصورت بیخبری
بهترین اتفاق ممکن است.

با اینکه حسابی حالم خوب است و خوشبختم باید بنویسم:ما به بن بست رسیدیم.
دیگر حرفی برایتان ندارم.
خدانگهدار

۳۱ خردادماه ۱۳۸۹/طهران


عکس:سارا مبین.کافه آنتراکت سوخته

Posted by t | ۱۰:۳۵ بعدازظهر |

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

میخواهم برای یک بار هم که شده پوز خودم را بزنم.بمالمش به خاک.خرخره اش
را فشار بدهم
طوری که به خس خس بیافتد.بگویم خوب است حالا؟آدم نمیشوی بس که با مخ
میروی توی دیوار
سیمانی؟خجالت نمیکشی دلت را میگذاری روی کانتر هرکسی بیاید ناخنکش بزند برود؟
آخ اگر بدانی چقدر دلم میخواهد راه نفست را بگیرم.

۱۷ خرداد ماه

Posted by t | ۱۱:۰۲ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

من از گرمای این روزها میفهمم که دارد تابستان می آید.و حالم را به هم
میزند این خاطرات گندیده ی
روزهای گذشته.