جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷

قرار بود از سفر بنویسم.از جاذبه ها و خاطره ها.نتوانستم بیش از این.برایم جاذبه نداشت راستش را
بخواهی.شاید باورت نشود که خیابان ولیعصررا عصرها توی ترافیک ماندن وگیراندن یک نخ دانهیل
با تورابه همه این رنگاوارنگ های این جا ترجبح میدهم.گیرم که دلم گرفته است ازتو.
سفرخوب است.به شرط آنکه وابسته نباشی.من عدم وابستگی رابلوغ نمیدانم.برعکس.روح قدمی کشد
وقتی دلت به درودیوارنمی خورد.(وابستگی را به طورعام میگویم.)





دیروز تحقیر شدم.امروز آرامم و نمیخواهم بدانم فردا چگونه ام.تنها اینکه دنیا با همه ی وسعتش
گاهی به اندازه ی لبخند من تنگ میشود.

Posted by t | ۷:۰۴ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

می کشد مراآخرباران
گوش کن
صاعقه،سکوت را میجود
و من کنارپنجره ی این آسمان خراش
اشکهایم را
برای آن پایین ترها
روی بال فرشتگان
میفرستم.

Posted by t | ۹:۵۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷


امروز روز دوم اقامتم در مالزی هست.صبحانه ی خوشمزه ای خوردم و بعد
رفتم به قصرپادشاه .البته تا دم در بیشتر اجازه نمیدهند بروی و بعد باید
برگردی.اینجا پنج سال یکبار پادشاه انتخاب میکنند اما پادشاه هیچ
نقشی در سرنوشت مملکت ندارد.یک مقام تشریفاتی است و بس.اصل مجلس است.سه
ملیت بیشترین جمعیت اینجا راتشکیل میدهد.چینی و هندی و مالایی.که پولدارترینشان
چینی ها هستند.مردم اینجا فقیر نیستند.خیلی راحت میتوانند برای بدست آوردن
خواسته هاشان روی وام های دراز مدت حساب باز کنند و خلاصه طبقات تقریبا
یکدست هستند.
بعد از کاخ پادشاه به باغ گل و بعد به معبد گاه چینی ها رفتم.خیلی بامزه بود.
تا حالا عبادت اینطوری ندیده بودم.خانومها با تاپ و شلوارک به بت
تعظیم میکردند!عود میسوزاندند و یک چیزهایی میخواندند که به نظر من
همه ی جمله ها تکراری بود.بس که زبان بیخودی دارند این چشم تنگ ها.
بعد از معبد گاه هم به ک.ل.س.س یا همان برج دوقولو رفتم و چرخی
درفروشگاهاش زدم و ناهار را دریک رستوران ایرانی خوردم.ظهر در هتل
استراحت کردم و بعد آکواریوم را رفتم دیدم.خیلی جالب و وهم انگیز بود.
مثل یک تونل بود که از بالای سرت سفره ماهی و کوسه و کلی ماهی های جورواجور
رد میشدند.از آنجا باز به فروشگاه سرزدم.برای شام هم از مکدونات
ساندویچ اسپایسی گرفتم و خوردم و تا مافیه خالدونم آتش گرفت.جایت کلی خالی
بود که بگویی برای معدت مثه سم میمونه.نکن با خودت همچین.
.

Posted by t | ۸:۲۰ قبل‌ازظهر |

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷


دوست دارم حالا که امکانش هست یک سفرنامه که نه اما خاطرات نه چندان خصوصی ام را
بنویسم.ناقص بودنش مهم نیست.فقط ثبتش بعد از چند سال خوشحالم خواهد کرد.


بعد از یک پرواز طولانی به شهر کوالالامپور رسیدم.هوا خیلی خوب است.اهالی اینجا
به باران های سیل آسایش عادت دارند اما من خیلی غریبم با این همه باران.
البته هوا شرجی است و چون منطقه ی استوایی است سبز است.خیلی زیاد.تازه رسیدم هتل.
اسمش نیکوو در نزدیکی برجهای دوقلو هست.هتل خوبی است اینطور که میبینم.
تازه توالت فرنگی اش طهارت گیر دارد.به خدا جدی میگم.کلی خنده داره.
حالا شاید عکس بگیرم وبگذارم اینجا همه حالش را ببرین.
جای تو هم که حسابی سوارخ است


عکس:همین الان.از پنجره ی اتاقم

Posted by t | ۲:۱۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

inja fooroodgahe abu dhabie,alan saat 10 daghighe be 2 nime shabe,
khastam begam inja ham ravanitam.ba hamin keyboardi ke farsi nadare.

Posted by t | ۲:۲۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

درست یه ساعت مونده به سال تحویل.توی این شلوغ پلوغی دم عید

اومدم یه چیزی بنویسم و برم:

آروزمیکنم سال دیگه همین موقع سرسفره ی هفت سین در حالی که

توی چشمهای هم نگاه میکنم سال جدید رو جشن بگیریم.

Posted by t | ۹:۵۹ بعدازظهر |

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

روزهای آخر امسال هم دارد با جروبحث های همیشگی،که من  نیمه ی خالی لیوان را

میبینم و غرمیزنم ، تمام میشود.آرزوهای زیادی به دلم مانده که شاید سال جدید هم

نتواند برآورده اش کند.مادربزرگ درست هفت سال است که مرده و ما روز

 اول فروردین سبزی پلو با ماهی نداریم.تازه روی سبزه هامان هم ننه نخودی ننشسته.

جریان ننه نخودی هم این است که مادربزرگ روی نخود ها چشم و دهان میگذاشت

و آن برامدگی رویش هم دماغش میشد.بعد پارچه های رنگی راچهارگوش میبرید

و زیرش را با نخ کوک میزد،انگار که نخودها چادرسرکرده اند.

/کودکی هایم بوی دستهایش را میدهد /

 

عادت ندارم روزآخر سال رابه این فکرکنم که چه کارهایی کرده و نکرده ام.

حتما اگر شرایطش جوربوده اتفاق هایی که باید می افتاده،افتاده است.

 

دلم داره خفه میشه ./

.

.

.

 

 

توی چهاردیواری سیمانی دلم اگر تنهاتورا راه دادم،به خاطرپیری قلبم نیست.

به واقع دوستت میدارم.بی هیچ واهمه یی از فرداودلتنگی ازدیروز.

 

 

آدمها هرچه زخمی تر میشوند خواستنی ترند.

 

برای عید هیچ چیز نه خریدم و نه کسی برایم خرید.خوشحال هم نیستم آنقدر.اعداد و

ارقام هیچ نقشی درزندگی من بازی نمیکنند.اول فروردین به همان بیمزگی بیست و نه

اسفند است.

 

 

میروم سفر.بامبو های اتاق را میگذارم پشت پنجره.برای خودم و تنهایی ام

نگران میشوم/

 

بیست وهفت اسفند 86

 

Posted by t | ۱۰:۳۷ بعدازظهر |

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

هلال ماه است

چشمانت

وقتی که خورشید در افق آتش میگیرد

لبخندنت را

که میکند

نگاه.

Posted by t | ۱۰:۱۲ بعدازظهر |

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶


پنجره،
حنجره میخواهم
باران باشم

Posted by t | ۱۱:۵۷ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

خواهرم حسابی توی فکر بود.گفتم:با کسی حرفت شده؟ابرو بالا انداخت.بعد نیم نگاه گذرایی

انداخت و با حالتی مبهم گفت:فهمیدی یه نفر پیش بینی کرده فردا قراره طهران یک زلزله ی

هفت ریشتری بیاد؟کسی که این روگفته زلزله بم هم پیشبینی کرده بوده!بعد من هم

ابروبالا می اندازم و توی فکر میروم.این شد که خواستم چند  خطی بنویسم.

برای کسانی که اگر قرار بود اتفاقی بیافتد جان سالم به در میبرند.وصیت نیست ها.

اعتراف و شاید دردل و باشد.

 

همیشه از زنها متنفر بودم.از مردها هم.فقط عشق را دوست داشتم.وقتی که نه سبیل

داشت و نه رژ لب.اوج بود وصدای نفس نفس.با این حال مردها را به زن ها

ترجیح دادم.با اینکه خودم یک زنم وخوب میدانم که چقدر بغض و چندصدسال

انتظار پشت این واژه خوابیده است.

 

همیشه دوست داشتم چهره ی پیری خودم را ببینم.گه گاه جلوی آیینه می ایستم

و حدس میزنم که چین های صورتم چه فرمی دارند.موهایم سپید میشود وقتی،

چقدر مهربان تر میشوم حتما.آنوقت توی هرکافه ای که می نشینم،لابه لای

چای و سیگار،چشمهای زیادی گرمای وجودم را حس خواهد کرد.خیلی بیشتر

از حالا.

 

دلم همیشه یک عشق بازی عارفانه با تو را میخواست.با اتاقی که پرده های سفید بلندی

داشت و باد می آمد لابه لای هر نوازش.دنیا تمام نمیشد.می ایستاد و خوب تماشایمان

میکرد.وقتی که هلاک یک بوسه،مست میشدیم.نه فریادی و نه خنده های بلند

از سرخوشی.

 

از پسرم نگفتم.پسر هیچ وقت زاییده نشده ام که اسمش اسفندیار است و قرار بود وقتی

بزرگ میشود پشت پناه مادر باشد.هیچ وقت هم ازدواج نمیکرد.میگذاشت خانه همیشه

بوی قدم هایش را بدهد.هنرمند میشد و برای وقتهایی که دلم میگرفت ساز میزد.

باید اعتراف کنم همیشه عاشق این بودم که یک عکاس خوب باشم.نوشتن را

دوست داشتم و کتاب خواندن را یکی از خوب ترین کارهایی میدانستم که هرکسی

میتواند وقتی مغزش از هوا دارد منفجر میشود،انجام بدهد.درس خواند را خیلی

دوست داشتم اما تنبل بودم در خواندنش.سرتمام کلاسهای دانشگاه باجسارت مضحکی

سخنرانی میکردم.پیشنهاد دوستی های گرم را رد میکردم.از آدمها با محبتشان

میترسیدم و آرامش یک لحظه تنهایی را با هیچ چیز عوض نمیکردم.

این تازگی ها هم که رک گویی ام حال خیلی ها رابه هم میزد.

راستی پول مبایلم هم هیچوقت نشد که کم بشود.همیشه باید مصنوعی چشمهام

را گرد میکردم روی قبض و با حالتی معصومانه منکرش میشدم.

حالا که دارم فکر خودم را میکنم میبینم اگر تاسر صبح هم بیدار بمانم و بنویسم

تمام نمیشود.نه به این خاطر که آدم عمیق و پیچیده ای هستم.

بلکه به این دلیل که زیاد خیال میبافم و از این موضوع بسیار لذت میبرم.

بر پایه ی یک پیشگویی این همه نوشتم که آخرش بگویم هنوز زنده ام وحسابی دارد

این نسکافه ی داغ توی جانم رخنه میکند.

 

 

 

Posted by t | ۱۲:۴۳ بعدازظهر |

به خیر گذشت.پاس شدم این ترمو!

Posted by t | ۸:۵۴ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

درست وقتی فاینال دارم تا چند ساعت دیگه و از هشت یونیت سه یونیت و نیم
خوندم حس بلاگ گردیم میگیره.به خدا اگه فکر کنی فیل بشم!

Posted by t | ۱۱:۰۵ بعدازظهر |

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

مادرم فاحشه ی نجیبیست که تنها برای پدرم کار میکند.

Posted by t | ۹:۵۱ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶

توی این چند روز حسابی دریا آرام بود.گه گاه نسیمی می وزید و مرغان دریایی اوج

میگرفتند.روی شن های داغ دراز میکشیدم و ذهنم را خالی میکردم.یا روی ساحل

راه میرفتم و میگذاشتم آب خنک دریا برود لای انگشت پاهام وعشق کنم.حالا که

فکرش را میکنم میبینم چقدر خوب میشد برای آینده، کشوری رابرای زندگی انتخاب میکردم

که در کناردریا بود.ترجیح میدادم غیرآسیایی و پیشرفته ی صنعتی بود.آنوقت میشد عصرها

بعد از یک روز طاقت فرسای کاری، شلوارم را بالا بزنم و آرام در آب راه بروم.

میگذاشتم تمام خستگی هاواسترس ها از لای منافذ پوستم بریزد توی خنکای عصرگاهی آب دریا.

نگاه کردن به دریا و گوش سپردن به موج هایش به اندازه ی چندساعت خواب، آرامم

میکند.غذاخوردن را فراموش میکنم و کم میخندم.توی فکرهای عجیب وغریب فرو

میروم وزمان رنگ میبازد.

Posted by t | ۱:۳۲ قبل‌ازظهر |

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶

تصورم در مورد کار دارد تازگی ها واقعی تر میشود.حرف هایی میشنوم که گوش هایم

داغ میشود و هرازگاهی خنده ام میگیرد.بعد گلویم را صاف میکنم و میگویم:

"ببینین دوست عزیز برای من پولش و هزینه ها مهم نیست.دلم میخواهد توی عکاسی

حسابی حرفه ای باشم."بعد خانومه با صدای دریده اش طوری میگوید میفهمم عزیزم

که دلم میخواهد چنگ بزنم خودم را.اصلا اینجوری نمیخواستم بشود.فکر میکردم

تنها کاری که خشن وسخت نیست هنراست و بس.اما حالا چیزهایی میبینم که دلم

مچاله میشود.با این حال امروزوفردامیکنم تا زمان پیداکنم وبروم جایی ساز بزنم.

یا حالی که دوسه خطی از سردلتنگی بنویسم.

11/12/86