یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

پ مثل هرچی جز پاییز

پاییز خیلی بی صدا آمد.آنقدر که وقت نکردم هنوز لباس های تابستانی رنگ و وارنگ را
جمع کنم و لباس های کت و کلفت پرخاطره ی پاییزه و زمستانه را از چمدان
بیاورم بیرون.
بویش کنم و غرق شوم در تصویر های باران خورده ی ذهنم.هی سعی کنم یادم بیاید
آن روزی که باران می آمد شرشر و من کلاس زبانم را نرفتم چی پوشیده بودم که آنقدر
دیوانه و عاشق درآغوشت گرفتم.هیچ یادم نمی آید.انگار که از یکجایی شیفت دیلیت کرده
باشم همه ی خودم را.فکر میکنم که بیست و دو سال خودم را گم کرده بودم.از قصد.
بالای طاقچه ی ذهنم گذاشته بودم تا دستم نرسد بهش.حالا روزهایی که ابریست و
باران نم نم میزند یک چیزی بیخ گلوی صاحب مرده ام گیر میکند.میگویم گور پدر هرچه
دلتنگی است.زندگی ات را دو دستی بچسب.بعد دست هایم را میبینم که روی فرمان ماشین
میلرزد گاه و بیگاه و سرد است.نه اینکه غمگینم ها.اما پاییز انگار فصل عجیبیست.

Posted by t | ۱۰:۵۰ بعدازظهر |

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۸

حالا هوای تهروون اینجوریه.فقط من و تو رو کم داره.میبینی؟

Posted by t | ۹:۰۷ بعدازظهر |

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

پرده که تکان میخورد یک نور عجیبی از بین ابرها میتابد روی چشم هایت که
قهوه ای روشن اند.
بوی باران می آید و من گرمای تنت را با دنیا عوض نمیکنم.زمان میخواهم کش بیاید.
جواب زنگ ها و همسایه ها را ندهیم.بخندیم به همه ی دنیا.توی گذشته بگردیم
دنبال همه ی چیزهایی
که نداشتیم و حالا چقدر خوبیم که با همیم.هی حرف شاملو بیاید توی ذهنم که
من تو را دوست
میدارم.فراتر از مرزهای تنت.
تو میگویی عجیبی.باورم نمیشود. و من روی باورت دراز میکشم و عشق بازی میکنم.بوی
عود از درو دیوار میریزد.دلخوشیم که واهمه یی نیست.باران می آید.میپرسی
آخری را ببندم؟
میگویم مثل همیشه.و میخندم.و مستم.غرق غرق ام.تو را میخواهم با همه ی
چیزی که از آینده نمیدانم.
اصلا آینده یعنی نشناختن.مثل وقت هایی که شب از خواب بیدار میشوی و و
کورمال کورمال دستت
را به درو دیوار میگیری که لیوان آبی از یخچال برداری و قلپ قلپ خنکایش
را بریزی توی گلویت.
اما لذت بخش است.


پ.ن:تکه هایی از خاطرات یک فرشته

Posted by t | ۱۰:۴۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

بعد ها توی تمام حرف ها و نوشته ها و خاطراتم ذکر میکنم که تابستان
هشتادوهشت من را زیر و رو
کرد.یاد گرفتم سکوت کنم و دم بر نیاورم.یادگرفتم بغض هایم را هدفمند
کنم.یک جایی توی زندگی
جاپایم را محکم کنم و به همه ی آدمهایی که دوستشان داشتم بگویم عشق اسارت
نیست.رهایی است.
من رها کردم خودم را از واهمه های پشت سر.از سنگینی نگاه ها.از خودم.
نه اینکه خیال کنی فراموشم میشود خیابان ها کافه ها نمایشگاه ها سینماها
و ساعت ۱۱:۱۱ را.
و تورا.اما باید جایی سرت را بالا بگیری.نفست را حبس کنی و بگویی من از
دسته ی آدمهای
امروزت را فردا کن نیستم.از هی پرسه زدن و خیال بافتن که کاش من این
نبودم که حالا همه ی شما
وقتی توی چشمهایم نگاه میکنید هیچ چیزی نمیبنید.من خود خود زندگی توی رگهایم است.
عاشق تمام زندگی ام.من میخواهم شانه هایم را و شانه هایت را.که بگذاریم
پاهایمان را رویش
و بالا برویم.دستمان هم اگر رسید ماه را بچینیم.این است که تردید
نمیکنم.عقب نمیروم.
حالا کسی می آید به خیال خودش زهر بریزد.جمیلم را هک میکند.که چی؟گذشته
ام را بکشد بیرون؟
بکشد.من از هیچ چیز واهمه ندارم.به هیچ کس هم بدهکار نیستم و جواب پس نمیدهم.
برایم تو مهم بودی که آمدم.دیدمت.و تمام شدم.
همیشه گفته اند قاعده ی بازی این است:چیزی که بدست می آوری در قبالش چیزی
از دست میدهی.
من اما چیزی از دست ندادم.تا جایی که نفس داشتم دویدم.دیگر حتی آنقدر
سرعتم زیاد بود
که چیزی را نمیدیدم.مثل اسب های آسیاب.با چشم های بسته.
حالا هم نه که خیال کنی دلتنگ نمیشوم.اما راهش این نیست.عادت هم ندارم که هیچوقت
پل های پشت سر را طوری خراب نکنم که جای توجیه و برگشت باشد.همه چیز را ویران میکنم
تا آبادی بسازم از آنچه که خیال میکنم.حال و روزم خوب است.شب ها کابوس
نمیبینم دیگر.
چیزی از درونم فریاد نمیکشد.نفسم نمیگیرد.دارم یاد میگیرم زندگی همه ی
آنچیزی است که خیلی
وقت ها از کنارش ساده میگذریم و هیچ خیال نمیکنیم شاید روزی برسد که همه
ی فکر و ذکرمان باشد.
تو باور نکردی حرفم را.نشنیدی.به فکر های اشتباهت پرو بال دادی.قضاوتم
کردی.دلم گرفت.
خیلی.و حالا دیگر برای من گذشته نه اینکه مرده باشد.اما راه گلویم را نمیبندد.


بیست و پنجم شهریور۸۸./دارد رعد و برق میزند

Posted by t | ۱۱:۱۱ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

مست لحظه های سرخوشی عصرگاه پاییزم.چه خوب که تابستان با همه ی غم داغش
بارش را روی کول اش گذاشته است و آهنگ سفر کرده است.

Posted by t | ۱۲:۳۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

یک تکه ی دنیا

از همیشه های قبل تر اتاق من توی خانه با همه ی اتاق های دیگر فرق
داشت.از رنگ آبی و طوسی
کاغذ دیواری ها گرفته تا گبه ی قرمز و کتابخانه ی پر از شعر و رمان.از
دیوار های پر از عکس و
نقاشی.که یکی از نقاشی ها کادوی روز تولدم است.منم که بال دارم.و موهایم
را دارد باد میبرد.
من عاشقش هستم.و به دیوار بالای تختم نصبش کردم.که شب ها نگاهش کنم و
خوابم ببرد و صبح ها
با دیدن بالهایم بیدار شوم.و خوب تفاوت زیاد اتاقم با دیگر اتاق های این
خانه این است که بوی
عود و موسیقی همیشه از درو دیوارهایش میریزد.کاکتوس دارم و یک شاخه ی بامبو.
و عروسک های یادگاری و کلی چیز های دیگر.
همیشه ی خدا وارد خانه که میشوم تا رسیدن به اتاقم حس میکنم چیزی راه
گلویم را میبندد.
به اتاقم که رسیدم و در را پشت سر قفل کردم آرام میگیرم.این جا میتوانم
صدای تو را گوش کنم.
به عکس های قدیم خیره شوم و با صدای بلند چیزهایی را که مینویسم بخوانم.
میتوانم اینجا که هستم برقصم رو به آیینه ی قدی و فکر کنم چشمهای تو دارد
مرا نگاه میکند.
آواز بخوانم و دنیا را بگذارم بماند پشت در اتاقم.
این را خواستم بگویم که خیلی خوب است یک تکه از دنیا فقط فقط مال خود آدم باشد.