که من خوشبخترين زن جهانم...بغضم را فرو ميدهم به اميد فردايي سپد.
بردي از يادم٬دادي بر بادم٬با يادت شادم
دل به تو دادم٬فتادم به بند٬اي گل بر اشک خونينم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز٬چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پيمان٬که از آن لب خندان
بشنيدم و هرگز خبري نشد از آن
کي آيي به برم اي شمع سحرم
در بزمم نفسي٬بنشين تاج سرم٬تا از جان گذرم
پا به سرم نه٬جان به تنم ده٬چون به سر آمد٬عمر بي ثمرم
نشسته بر دل غبار غم٬زان که من در ديار غم٬گشته ام غمگسار غم
اميد اهل وفا تويي٬رفته راه خطا تويي٬آفت جان ما تويي
يک مشتي٬سالهاي سال است٬مرا از همان روزهايي که در بغل پدرم به آنجا ميرفتم٬ ميشناسد...بساط تخت و چاي و قليون دارد.چالوس هم که خوش آب و هوا.کمي از التهاب درونم ميکاهد...مرا که ميبيند انگار که عزيزي را ديده باشد به استقبالم مي آيد...سراغ بامداد را ميگيرد.جريان را که برايش ميگويم٬ميگويد تا صبح اينجا باش و بمان.آنقدر حرف براي گفتن دارد که دلم نمي آيد نمانم.ني ميزند...سوز ني مرا به آتش ميکشد.اشکهايم را پنهان ميکنم.از خودم هم روي ميگيرم...
پسرک جوان است.سن زيادي نبايد داشته باشد.اين را از چشمان براقش ميشود فهميد.برق نگاهي نگران.کمي آنطرف تر جوخه ي دار است.نزديکم مي آيد.با سيگاري که گوشه ي لبانش گذاشته است و تند تند پک ميزند.دستانش بسته است.پاهايش هم.غل و زنجير آنقدر سنگين است که به سختي تحملش ميکند.اما نه سخت تر از نگاه هاي دورو برش.زير گوشم آرام ميگويد:خانم اگر ميشه مادرم٬همان خانومي که چادر سرشه٬از اينجا ببر.نزار ببينه...چشمانش معصوم است.دستانش پاک.ته سيگارش را به زمين مي اندازد و له ميکند.انگار که خودش را...ميرود.آرام آرام ميرود...مادرش را با هزار خواهش و تمنا و اشک ماتم دور ميکنم.ميخواهم آخرين خواسته اش را من براورده کرده باشم.آخرين خواسته ي يک انسان را.طناب دار را به دور گردنش مي اندازند.از آن بالا آسمان را نگاه ميکند.به زير لب چيزي زمزمه ميکند.بامداد دوربينش را به روي صورتش برده است و نگاه ميکند.دستش نميرود که دکمه را فشار دهد.ميبينم اشکهايش را که پنهاني به پهناي صورت ميريزد...پسرک آويزان به طناب است...چشمانش رو به آسمان...کسي نيست...همه رفته اند...ماشين هاي نيرو انتظامي آن بغل پارک شده است...من تکيه داده به ديوار ...بامداد آنطرف تر روي جدول کنار خيابان نشسته است و سيگار دود ميکند...تند تند...
بامداد یک رژسرخ برایم خریده است.
- مامان تو هیچ وقت آرایش نمیکنی!
- مامانت اون وقتی که باید آرایش میکرده٬کرده.تو غمشو نخور.
- مگه من دل ندارم؟
- الهی من قوربون اون دلت برم.
- بازم تو قوربون صدقه هات شروع شد.
میخندم.بلند میخندم.دکمه ی جاروبرقی را فشار میدهم . صدای خنده هایم گم شود...
رژه بر خاک پوک شمس لنگرودی را میخوانم.ولی نمیتوانم خودم را به جای هیچیک از شخصیتهایش بگذارم.انگار همان لیلی هستم که بودم.لذت غرق شدن را نمیفهمم.
- به بطری که روی آسفالت افتاده بود و با آبی میچرخید خیره میشم.به خودم میگم نگاه کن روزگار ما هم شده مثل همین بطری.هی میچرخیم دور خودمون... -
چشمانم را میبندم و چهره ی مهربان تو را در پس خیالهایم به تصویر میکشم...
بشریت عجیب در ازدحام منیتش غرق شده است.به خویش باید بازگشت.آنجا همه چیز یافت میشود....
نشریه ای اینترنتی خبر از فروخته شدن زنان در تایلند به قیمت دو بطری نوشابه میدهد.در زندگی انقدر غرق شده ام که فقط خودم را و همین خانه ی دونفره مان را و بامدادم را میبینم.به روی خودم هم نمی آورم که یک انسانم.
سیگار هایم را دود میکنم و میخوانم که دختر بچه های 12 یا 13 ساله حاضرند شب را تا صبح با مردانی که آنها را تنها به خاطر تنشان میخواهند سر کنند.سیگارهایم را خاموش میکنم و بغضم را که مزه ی زهرمار
میدهد قورت میدهم.دلخوشم که درد بشریت را میدانم و میفهمم.
روحم عجیب درد میکند
دسته گل بخري يا دست خالي بروي يا نروي، اصلا همينجا بماني... ميبيني که يک چيزي مثل... مثل گذشتهات، چه ميدانم، مثل خاطراتت زير نفست مينشيند و هلت ميدهد. سنگش سفيد است. از آنها که بايد بالايش شعر بنويسند و کبوتر بکشند و جوان ناکام حک کنند که بعد او بلند شود از آن زير و همهشان را هوارکش کند که: اين مسخرهبازيها براي چه؟مسخره... هميشه مسخره بودي، آنقدر که هنوز هم اين بالا، سنگ سفيدش را که نگاه ميکني، فکر کني هميشه مسخرهات ميکرد، چون نه از هگل ميفهميدي نه از کانت، هيوم را هم هيچوقت دوست نداشتي. و آن نور نارنجي که افتاد توي اتاقش و برايت دو خط از بارکلي خواند و تو ريسه رفتي که: ول کن اين مزخرفات را. و آن نگاه برهوت تو را کاويد و تمام ذهن خالي مسخرهات را آماج تيرگياش کرد... و انگار دفتر را بست که دفتر دوست داشتن تو را ببندد که هيچ چيز حاليت نميشد جز مسخرگي، جز خنديدن، جز بچه بودن، دويدن، دوست داشتن...هيچ چيز حاليت نميشد جز دوست داشتن... چه کم بود؟
دست خالي زانو ميزني، دست ميکشي روي فرو رفتگي اسمش و آنقدر زنوارانه دلت تنگ ميشود که گريه بيقراري ميکند.گريه... بعد يک سال که نبود و نبوديد و گذشت و کسي هم نگفت که پس چي شد، گل ميخواهد چکار؟ آنوقت هم که بويش را ميکشيد توي نفسش، هنوز فکرش جاي ديگري بود. نگاهت ميکرد و ميگفت: «بو رو حس ميکنم. شايد حس من واقعي نباشه. شايد اين حس ساختهي ذهن من باشه. ميبيني؟ اونوقت تو هم ساختهي ذهن من ميشي. شايد تو واقعا اينقدر نرم و دوست داشتني نباشي، شايد صرفا يه خاطرهاي...» و تو را گيج ميکرد و گريهات ميگرفت که کاش هيچ چيز نبود، نه حتا گلي، که اينطور احمقانه وجود تو را هم زير سؤال ببرد.حالا که گريه فقط يک تظاهر است. شايد هم راهي است براي شفا دادن، يا مثلا وفاداري. يا مثلا: سلام، يادت هستم. که دروغ بزرگي است. مگر نه اينکه سرت را انداختي مثل گاو پايين و گذشتهات را هم ريختي زير خاکستر؟ مگر نه اينکه تمام وجودت را با گند نفرت خمير کردي؟ کو؟ ديدي هيچ جا نرفته بود جز همين زير خاک؟ ديدي زير سنگ سفيد که ميخوابيد تو هنوز آن بيرون نفريناش ميکردي که ولت کرده؟ ولت کرده بود و گردنش را به کمربند قهوهاياش چسبانده بود، آن بالا، آويزان خوابيده بود که دنيا چقدر تنگش بود.
نه ديگر وقتش نيست... دفتر را بستهاي، خاکش هم بلند شده، رفته هوا، تمام شده. مسخرگي نکن، راهت را بگير و برو. حالا آن زير تنها استخوانهايش ماندهاند. قلبش هم که تو ميخواستي سهم جک و جانورها شد. همه چيز را تو ميخواستي. يقهی لحظهها را تو ميچسبيدي و به زور تقسيمشان ميکردي. پس نميزد، نگاهت ميکرد و تو، مسخره، بچگانه، چه ميدانم، يک طور حريصانه، هنوز ميخواستياش. چه چيزش را؟
خوابت نگيرد اينجا، سرت را نچسبان به سنگ، خبري نيست. صدا نميآيد. از زندهاش که هيچ؛ مردهاش هم بدتر. بلند ميشوي که گفته باشي باز هم آخرش من آمدم اينجا. من آمدم دستت را بگيرم از زير سردي خاک بگويم خداحافظ، چون تو باز هم جلوتر از من رفتهاي و راهت را هم مثل هميشه طوري انتخاب کردهاي که سختم باشد، مثل هميشه که من کنه ميشدم بهت چون... چون به گمانم، دوستت داشتم. حالا هم که دير است، لابد اينها را ميدانستي. من که هيچوقت هيچ چيز را ندانستم. باقيش هم بگذار دلم خوش باشد که خودم بلند شدم، دستت را زير سرما ول کردم، راهم را کج کردم از لاي کاجها و شمشادها، دور شدم. خوبيش اين است که اگر هم بخواهي دنبالم بيايي، ديگر همانجا ميماني...
آبنوس مصلحی/نشریه ی کاپوچینو/http://www.cappuccinomag.com/story/001882.shtml
بوی نم٬بوی خاک مستم میکند.یادش به خیر.این سیاه چال چه قدر خاطره دارد برایم.هنوز فریاد های من از درد و دیوارش به گوش میرسد.هنوز از اشکهایم
نمناک است.خدای من.دل من جای این همه دلتنگی را ندارد.رهایم کن از این سردرگمی که با من است.خلاصم کن از این همه بغض که بی هنگام آزارم میدهد.چقدر از سوسکهای
این سرداب وحشت داشتم.میگریختم از محکومیتی که به حتم حق من نبود.نه حق من و نه حق هیچکدام از بچه هایی که بی حواس دست به آلوچه های باغ
میزدند و دلشان میگرفت از خواب ظهر.همان روزها بود که دانستم تنها شباهت عقل و عشق در همین عین و قاف خلاصه میشود.همان روزها وقتی که مادربزرگ
در آغوشم میگرفت و درگوشم آرام انگار که رازی گفته باشد میگفت عقل ناقص آدمیزاد مادرتو ازت گرفت...و من که تمام عشق کودکیم را در دستهای مهربانش
خلاصه میکردم.بزرگتر که شدم فهمدیم عشق عمویم او را تا آن سر دنیا کشاند وعقل ناقص من که او را محکوم میکرد به تمام فریادهای روی بام مادربزرگ.
فهمیدم که زندگی کوچک تر از نفسی است که به آن بندم. و افتخار من انسان چیزی نیست جز اینکه اشرف مخلوقاتم.سرم را بالا میگیرم و میخواهم سهمی از
آسمان خاکستری شهرم داشته باشم.
پله های باریک و شوم سرداب را پایین میروم...بدون دستان مهربان مادربزرگ و با حرفهایی که روی سینه ام سالهاست که سنگینی میکند.
گوشي را بر ميدارم بي حواس.ميخواهم به دوستي زنگ بزنم و قراري براي شام بگذارم تا کمي در مورد کارهاي عقب افتاده و نا نوشته حرف بزنيم.گوشي را به روي گوشهايم ميگذارم و دست ميبرم تا شماره را مانند کدهاي بي معنا بگيرم.صداي بامداد را ميشنوم که حرف ميزند.از اينکه حرفهاي کسي را فال گوش کنم٬متنفرم.ميخواهم گوشي را بگذارم که صداي باران خنده هاي دخترک بر سرم شهاب ميشود انگار.گوشي را ميگذارم.دستهاي لرزانم را به روي چشمهايم ميگذارم.صداي پاي بامداد را ميشنوم که خرامان به طرفم مي آيد.تلفن را قطع کرده است.دستهاي يخش را به روي گونه هايم ميکشد.نگاهش ميکنم.خوب نگاهش ميکنم و شرمندگي را در چشمانش ميخوانم.اما من نميخواهم شرمنده باشد.مگر چه کرده است که بايد با شرمندگي نگاهم کند؟مگر من جوان نبوده ام؟مگر دل من پشت خنده ها نلرزيده است؟مگر من عاشق ...نه .عاشق نشد ام.اما جواني که کرده ام..پس چه حقي مرا ميخواند که محرومش کنم؟از تمام آن چيزهايي که دوست دارد؟مگر من چه کسي هستم؟جز مادري که اسم مادري را هميشه به دوشش يدک کشيده است؟مگر من چيزي بيش از ليلي ام؟نگاهش ميکنم و تصوير ليلي را در چشمانش ميبينم.نگاهش ميکنم و خود را نميبينم....
.احساس تجزيه شدن ميکنم.احساس جويده شدن.آنهم توسط آدمهايي که روزانه با منند.ليلي نمي ميرد.ليلي سالهاست که در کوير به دنبال مجنون دويده است.اگر هم گلايه اي باشد خستگي اين همه راه رفته و مانده است.سوختگي من از آفتاب داغ کويري نيست.از لگد مال شدن است...صداي تيشه ي فرهاد مي آيد...شيرينش را نمي شناسم.آخر ليلي فقط مجنون را ميخواهد.همين و بس.بامداد صبح عشق است.او در ليلي حل شده است.مجنون رفته است که نيايد.نگو که اين همه انتظار پاياني ندارد.نگو که چشمم به راه خنده هايت خواهد خشکيد.نگو...
من برای انجام هرکاری حتی مردن٬آن هم آنطور که میخواهم٬آزادم.و کسی چه میداند که در پس مرگ به دنبال حیاتی دیگرم.سرم داد نمیکشد.آرام برایم معنا میکند.میگوید:ببین عزیز دلم.خودکشی دو حالت داره.یکی اینکه طرف خیلی خر باشه.یکی اینکه طرف خیلی شجاع باشه.وکسی که شجاعت کشتن خودشو داشته باشه شجاعت اینم داره که زندگیشو زیرو رو کنه.اونطور که میخواد.پس خودکش معنی پیدا نمیکنه.گوشت با منه؟...و من گوشهایم را نمیتوانم به زیر منطقش ببندم.جسمم را در بین آدمهایم جا میگذارم و روحم را همچون بنفشه ها میبرم به هر کجا که میخواهم.
خوشبختم.میتوانم بخندم...ببارم ...بمیرم...نفس بکشم...و پشت پا بزنم به تمام خاطرات تلخ و شیرین.میتوانم دوست بدارم بی هیچ احساس دوست داشته شدنی حتی.دیگر چه اهمیت دارد؟آن هنگام که تو از من لیلی تنها تصویر یک انسان احمق را در ذهنت تداعی میکنی.و نه چیزی بیش از این؟لیلی باور کن انتظار بیهوده است.مسافران تمامی آدمها آمده اند.مسافر تو اما رفته است که نیاید.رفته است به قول خودش:جایی که دست هیچ خلقی نرسه بهم...چرا چشمهایت را به در جا گذاشته ای؟بامدادت را به همین زودی فراموش کردی؟امیدش را اگر از توی لیلی ببرد٬امیدی هست که به آن دل دهد؟که باور کند؟نشسته ای که معجزه نازل شود؟مسافر تو رفته است که نیاید.خواجه حافظ را ببند و باور نکن.لیلی.چشمهایت را بردار و بدان که دیگر در خواب هیچ مسافری جای نداری.در خواب هیچ قاصدکی.این را خوب بفهم و به یاد بسپار...
سیگاری باید آتش زد...
آدمهای مچاله٬با صورتهایی مقوایی و چشم های مسدود٬روی نیمکت های چوبی کنار هم نشسته اند.آدمهای ویران با دستهای پیر...قدمهایم را تندتر میکنم.در صف نان نمی ایستم.به محض وروود به خانه تلویزیون را روشن میکنم و وامانده نگاهش میکنم.اخبار گوی عصاقورت داده خبری را میخواند:آمریکا قانون جدیدی برای مهاجران جهان سومی که قصد اقامت دارند وضع کرده است.آنها باید حشرات زنده نظیر سوسک را ورحم سگ را بخورند و کارهای خطرناکی از قبیل...دیگر صدایی نمیشنوم.ده ها تصویر٬مثل عکس های افتاده روی هم مقابل چشمهایم ظاهر میشوند.حرف هایم را به یاد می آورم...باید از گذشته ها فاصله بگیرم و به زمان حال برگردم.باید(من)کنونی ام را بشناسم و این موجود واقعی را در فرداو آینده مجسم کنم.نمیتوانم.از آینده وحشت دارم و (امروز)زمان خالی ومعلقی است که به هیچ مکانی متصل نیست...حرف های واهی٬امیدهای بی حاصل..پس تکلیف بامداد من چه میشود؟برای دیدن پدری که هرگزاو را نخواست باید...نه...نمیگذارم برود.چشمان منزجر و اندوهبار آن پسرکی که سوسکها را گاز میزد٬مرا دیوانه میکند.بالا می آورم تمام انجمن های زنان وفمنیست را.آخر کدامیکیشان میداند یک زن تنها آن هم در این شهر غریب چه میتواند بکند؟شعارهای شیرین را برای دلخوشی خودشان و جیب های سنگینشان میدهند.هیچ قانونی برای من مادر نیست که بگوید:در امانی.همین!واین حق من٬بلکه حق یک انسان است...سرم گیج میرود.خاطره ها رنگ باخته و پراکنده٬به ذهنم هجوم می آورند و مثل دایره های دوار روی آب٬چرخ زنان ناپدید میشوند...
من که با تموم زجرت خاکتم٬مثل هميشه
زير ذره ذره ي توبي سپرترينم از عشق
بسه نازنين روا نيست بزني تيشه به ريشم
دير اومدي اي رفته٬طعمت از دهن افتاد
دل دلزده شد از تو٬آهنگ تو رفت از ياد
دير اومدي اي رفته٬تصوير تو ليلي نيست
ضجه ات رو شنيدن تلخ٬اما به تو ميلي نيست
پر گريه به يادت هست گفتم که نفس بردي
رقصان مثل پر در باد٬رفتي غزل افسردي
پرگريه کجا بودي٬وقتي که دلم ميسوخت
وقتي که يه اقيانوس٬هر اشک و به اشکي دوخت
کلید را روی در جا میگذارم.میدانم که می آید...
چند وقتیست که موهایم را رنگ نزده ام.نمیگریزم از واقعیتی که با من است٬اسم واقعیت مرا هر چه که میخواهی بگذار.جبر...ظلم...بی عدالتی!به خودم میگویم:لیلی٬پیر شده ای دیگر.ریشه ی موهایم به سپیدی ماه میگراید.بامداد میگوید که رنگشان بزنم.اما خودم عجیب احساس آرامش میکنم.میدانم که دیگر به خودم دروغ نمیگویم.میدانم که دیگر رنگ و لعاب روی صورتم بی معناست.انگار در پوستم حل میشود.اصلا بگذار همه در چین های صورتم خیره شوند و به ریش نداشته ام بخندند.چه اهمیت دارد؟این مانند یک معادله ی ساده میماند که باید هر دو طرف معادله با هم برابر باشند.معادله ی طرف من وقتی مساوی خواهد بود که کارهای آنها نیز به نظر من مضحک و احمقانه باشد.خنده دار است.میدانم.آخر چه اهمیتی دارد؟
فروغ با صدای خودش که غمی ناشناخته درونش مانند پریانی که در تنهایی میرقصند میماند٬فریاد میزند و میخواند:نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.و من در حال سرخ کردن سیب زمینی ها میخندم و بلند طوری که بامداد بشنود میگویم:اینا واسه فاطی تنبون نمیشه.پاشو برو خریدت رو بکن....و صدای خنده های بامداد که طنینش هزار سمفونی زنده را برایم تداعی میکند....
نوشابه در خانه مان ممنوع شده است.باور ندارم شیرینی دروغش را.
کدام اوج؟
به من چه دادید
ای همه واژه های ساده فریب؟
دوش میگیرم و قهوه میریزم و روی کاناپه ی جلوی تلویزیون لم میدهم.بدنم را شل میکنم و فکرم را رها.کنترل را بر میدارم و بدون آنکه نگاه کنم٬شماره ای را فشار میدهم.سرزمینی روبه رویم است که با تمام دنیایم فرق دارد.عزیزی میگفت:آدمها به اندازه ی دنیایی هستند که برای خود دارند.نمیدانم خواب است یا خیال.اما امروز مانده ام درخانه تا از هرچه واقعیت است به دور باشم.میخواهم روزی را در رویاهایم مزه مزه کنم.
اینجا آفریقاست/زیمباوه/وسنگ آبستن زایش های بی تکرار است/هنرهای پیوسته بغض های وابسته/آفریقا با هویت است و بانشانه/جای پرواز درمیان سنگ ها و هبوط به رویشان/و من میهمان جشن روستایی دورم که در میان خاطراتم نزدیک است/آبها میزبان ابراند/اینجا آفریقاست/سرزمین ابرهای جادویی/مثل ابرهای نقاشی شده بر سقف های گنبدی شکل صومعه/و آرزوهای دوران کودکی مهیاست/و آن دورتر نغمه ای تورا میخواند٬چنان روحی در کالبدی/سحرانگیز ومشوق٬که هنرمند باشی/تنها خانه ی امنن جانوران/اینجا آفریقاست/آب و آسمان که عشاق دیوانه اند/آفریقا دوست دارد پای بکوبد٬آواز بخواند وظریف باشد.چنان که صدای باریدن.../و سد جایی ست که انسان راه بسته است که راه بازکند به سوی خواسته هایش/اینان به کدامین آیین سرخوشند؟/و سالخوردگان سرگرم مراسم اند و شوق زیستن که مدام با خود تکرار میکنند/آنها سرمستی را مشق کرده اند/و قطار به تدبیر میرود و به تقصیر میماند.../
ونغمه ای مرا میخواند به سوی آفتاب...تا رهایی...!
سیگاری به روی لبانم میگذارم و آتش میزنم.بلند بلند حرف میزنم.انگار که به روی سن ایستاده ام و میخواهم فریادهایم را همه بشنوند:
مامان جانم.روزت مبارک.فکر کردی به یادت نیستم؟هان؟ببخش که دست خالی آمدم.با عجله شد.لیلی تو٬هنوز عجول است.اینجا!اوضاع خوبه.دنیا پر دود تر و شلوغ تر از وقت رفتنت است.زندگی ام خوب است.نگران من نباش.دردهای همیشگی هم که میدانی جدا نشدنی است.خم میشوم و سنگ سیاه سردش را میبوسم....
شب که خسته از راه میرسم میبینم که بامداد زودتر از من آمده است.کفش هایش دم در است.روی میز در یک جعبه ی کوچک قشنگ یک سینه ریس است و یک کارت در کنارش که:لیلی جانم.روزت مبارک.یه دنیا دوست دارم.بیشتر از هرکس!
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی٬بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گوئی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش٬ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت بغمزه مارا خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد٬خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی٬ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یکساعتم بگنجان در سایه ی عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ کش صد هزار منزل بیشست در بدایت
هرچند بردی آبم٬روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد بفریاد٬ار خود بسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
حافظ را میبندم.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و لبخند میزنم.میدانستم که از پسش بر نمی آمدم این چنین بگویم.میدانم که بهتر از هر کس دیگر روزگارم را گفت.و من تنها نوشتمش.
چه کسی میداند که چه بر من میگذرد؟