من:میخوام برم.یه جور رهایی.اینجا موندن حالمو به هم میزنه.
تو:باید از صفر شروع کنی.نمیتونی.نمیشه.
من:میتونم.میشه.
تو:باید اونی که تورو میخواد دلش راضی باشه که بری.
من:خوب بشه.اصلا کی منو میخواد؟
(پک عمیقی به سیگارهامان و سکوت...)
-دستهای سردم را میفشارد و هیچ نمیداند که به کلاغ پشت شیشه خیره شده ام...
-میگویم:معده ام خونریزی داره...با دلواپسی حالم را میپرسد.قول میگیرد که تا اخر هفته خودم را به دکتر نشان دهم.به چوبهایی که در شومینه آتش میگیرند نگاه میکنم و میگویم:اول درد میکرد.بعد بی میل شدم به خوردن.بعدش هم که اون شب لعنتی و اون درد کذایی.حالا هم که خون بالا میارم.خدا میدونه آخرش چی بشه.میگوید:سرطان...بغضم را فرو میدهم و با لحنی که شیطنت را میبارد میگویم:ای ول.پایه ات ام...میگوید:خفه شو...من خفه شده ام.دیرگاهیست خفه ام نازنینم...
-بودن به شرط نبودن.چاقو بزنم؟