شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

اين نيز بگذرد

تمام شد.اين چند روز شوم بالاخره تمام شد.اول آن اتفاق لعنتي و بعد اين سفر کذائي که از جبري ناخواسته بود...آنقدر اين چند وقت روزگار به من سخت گرفت که چهره ام به طرز عجيب انگار که چند سال...شکسته شد و به هم ريخت.بامداد شب ها چشم روي هم نميگذاشت.مدام مثل خوابزده ها راه ميرفت و با خودش حرف ميزد.غصه ي گودي زير چشمهايم را ميخورد.غصه ي زهر خنده ها و سپيدي گيسوانم را.از فرودگاه تا خانه تاکسي که من و بامداد را مي برد آنچنان در دل شب خموش و سر به زير ميراند که گمان کردم هرگز موجود زنده اي را حمل نمي کند.ضبط ماشين روشن بود و با صدايي درد آلود فرياد ميزد: من مانده ام تنهاي تنها...بين سيل غمها...حبيبم...من خيره به جاده و بامداد مانند مسخ شده ها ...چشمهايش را اما از من گرفته بود...اشکهاي مرا که بي قرار ميباريد نميديد...هرگز...ساعت ۱۱:۱۵ شب است.من در هواپيما در کنار بامداد و يک مرد غريبه که نميدانمش نشسته ام.و تنها صحبتي که بينمان اتفاق مي افتاد و قسم ميخورم که تنها اتفاق مي افتاد در خواست من از او براي يک نخ سيگار است.اکثر مسافرين خوابند.خوابي نوشين...با چمدانهايي پر...با دوربين هايي پر از لحظات ناب...دلشوره يي عجيب با من است.آزارم ميدهد و نميگذارد دمي چشم بر روي هم بگذارم...بايد فنجاني قهوه بخواهم...سرم عجيب تير ميکشد...

Posted by t | ۱:۲۲ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۳

سلامی دوباره

براي چند روزي به مسافرت ميروم.دوست داشتم روز تولدم باشم و بمانم...پيش شما ها.پيش خودي که با شما زيبا تر است...روز تولدم هميشه به همان بي مزگي تحويل سال است. تبريک هايي که ميشنوم اين حس را در من زنده ميکند که يک سال پيرتر شده اي.يک سال ديگر هم گذشت...همانطور که تو پير تر ميشوي بامداد نيز يک سال بزرگ تر ميشود.بايد به فکر او هم بود...بايد روز تولدم به او هم تبريک بگويم...بايد روز تولدم به کاجهاي رو به پنجره هم تبريک بگويم...بايد راه بروم و به هر کس که در خيابان ديدم تبريک بگويم...بايد سلامي دوباره دهم...به خودم و زندگي خاک گرفته ام...سلام اي شب معصوم... 

Posted by t | ۱:۴۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

ياد

شبها وقتي بامداد ميخوابد تازه انگار مجالي مي يابم تا بنشينم و به کارهايم فکر کنم.تا کمي با خودم خلوت کنم.هنوز که هنوز است نتوانستم بازيگري براي نقش اول داستانم پيدا کنم.نوشتن اين کار با من بود.اما از من خواستند تا نظرم را راجب به بازيگراني که توانايي بازي اين نقش را دارند بگويم.و من هم قبول کردم.اما نميدانم چه کسي اين حق را دارد؟نميدانم...ناهيد بعد از ظهر تماس گرفت و گفت پنج شنبه و جمعه با هم برويم شمال.دلم لک زده است براي دريا و غروبش.اما نميخواهم بامداد به خاطر خواسته ي من حرف ها و عشوه هاي مضحک غزاله را تحمل کند.درست است دختر ناهيد است و من دوستش دارم.اما بايد خوب بداند که بامداد من از آن پسرهايي نيست که مثل لباس روزانه عوضش کند...بايد بداند او از همان بچگي غزاله را به خاطر زيبايي چهره و لحن شيرينش دوست نداشته است.اگر هم علاقه اي بوده ميدانم که براي خاطرات خوش کودکي بوده است.و اگر حالا نيز چنين احساسي باشد...پاک است...خيلي پاک...ميدانم پسرم آنقدر مرد شده است که اگر روزي بانوي روياهايش يافت...برود و سرش را بالا بگيرد و مثل يک مرد بگويد:دوستت دارم.با من بمان و زندگي کن...ميدانم که چنين است.نه اينکه مخالف باشم با دوست شدنش با آدمهايي که دوست ميدارد اما هميشه ميگويمش عزيز دل مادر با کسي باش و بمان که تو را و احساست را بفهمد و برايت ارزش قائل شود .محدودش نميکنم که با آدمهايي که من ميگويم و ميخواهم در ارتباط باش.من و او انقدر با هم راحت و صميمي هستيم که راحت حرفهايمان را براي هم بگوييم.آخر کسي را جز خودمان نداريم...و من خيالم از او راحت است...خيلي راحت...اما غزال خودش هم نميداند که چه ميخواهد.حيران و سرگردان مانده است.چند وقت يکبار وقتي که تنها شود به بامداد زنگ ميزند و ميگويد که ميخواهد ببيندش.در خانه يا بيرون هيچ فرقي نميکند...همين چند وقت پيش در خيابان گرفتندشان.آنوقت آن مامور احمق بايد برگردد و به من بگويد:پدر که بالاي سر بچه نباشد همين ميشود ديگر... من اما نميدانم که نقش من مادر چيست؟نگران روزهايي هستم که هنوز نيامده اند...آنگار که زمان به گذشته سرک کشيده باشد...ياد روزهايي مي افتم که تمام پياده رو ها را تنهايي گز ميکردم تاشايد کمي از اين همه راه مانده را رفته باشم...هميشه عاشق خيابان تجريش-وليعصر بوده ام و هستم.ديگر تمام درختانش را ميشناسم.آنقدر با يکديگر اخت شده ايم که گلايمند از سيگارهاي دم به دم من نميشوند.حنجره ي خودم اما چرا...ياد روزهايي که گذشت مي افتم  و به چروکهاي صورتم در آينه ميخندم...ياد باد آن روزگاران...ياد باد...

Posted by t | ۶:۲۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳

واگویه

در تحیرم.نمیدانم ...نمیدانم کجای این همه راه آمده را به خاکی زده ام و خواسته ام تنها بیایم.یاد آوری گذشته های دور و نزدیک همیشه عذاب آور بوده است.اما چه کنم که چاره ای جز این نیست.حالا که تنها کس ام مرا مواخذه میکند ... به خاطر همه ی کارهایی که برایش کرده ام و نکرده ام...باید خودم را مرور کنم...
قهوه جوش خانه خراب شده است.انگار که بخش مهمی از زندگی دو نفره ی مان لنگ مانده باشد.جایش را حتی ده استکان چای نمیگیرد.سیگارم اما هنوز با من است.یار همیشگی...به قول ناهید(رفیق تمام این سالهایی که بر من گذشت)که میگوید:بساط سیگار لیلی همیشه به راه است...!
صاحبخانه مثل عادت ماهانه هر ماه زنگ در خانه ی مان را میزند.خوب طنین زنگش را میشناسم.با یک دسته اسکناس جلوی در ظاهر میشوم.چشمانش را به زمین میدوزد و با خجالت میگوید:باز هم مزاحم همیشگی...خوب میدانم معنی شرمش را.اما من هیچگاه در زندگی مان نگذاشته ام ذره ای جای مرد ام خالی بماند.جای پدر برای مامدادم را اما چرا.نتوانستم.نشد .چطور میتوانستم؟خیلی از جاها خواستم که هم زن باشم و هم مرد.اما اینجا کار من نیست.این زندگی را بدون اغراق همیشه من به دوش کشیده ام.اما دروغ نگفته ام اگر بگویم:"یک زندگی را میتونم اما جای یه آدم دیگه...اونم مثه پدر واسه بچه ام و نه...نه اینکه به غرورم بر بخوره .اما بدم میومده از اینکه بخواد رامین شوهر ناهید واسه ی بچم دل بسوزونه و بخواد جای پدری که هیچ وقت جز صداش و عکس قاب نشینش چیزی واسش نداشته بگیره.همونطوری که تو تموم این سالها هیچ کس نتونست واسه ی من جای ..."
کوتاهی از من بوده است یا نه...نمیدانم...به قول بامداد هیچ وقت ندانستی... هیچ وقت خدا...

Posted by t | ۹:۲۴ بعدازظهر |

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳

دل تنها...

يک حلقه فيلم از کارهاي بامداد سوخت.اين را وقتي فهميدم که دم در کفشهايش را از پاهايش کند و بدون سلامي حتي به اتاقش رفت و در را محکم کوبيد و بر آن قفلي زد تا مبادا خلوتش را به هم زنم.صداي سه تار که از اتاقش بلند ميشود...ميفهمم که دلش عجيب گرفته...ميز شام را چيده ام و پشتش نشسته ام و منتظرم تا بيايد...تنها صداي تيک تاک ساعت و قل قل سماور مي آيد.تلفن زنگ ميخورد.ليلا پشت خط است.خواهر دوست داشتني من...کسي که تمام خاطرات کودکي با او گذشت...گلايه مند است.ميگويد:ليلي.تو که بي معرفت نبودي.هيچ ميدوني چند وقته بامداد و نديدم؟!!...و من تنها سکوت ميکنم...تنها ميتوانم سکوت کنم...ميگويد:گوشي را به بامداد بده تا صداشو بشنوم.دلم واسش يه ذره شده...و ليلاي من هيچ نميداند که دل من تا چه حد پر ميکشد برايش...بامداد را صدا ميزنم و ميگويم:مامان جان.ليلا پشت خطه.گوشيو بردار...اما هيچ جوابي از بامداد نمي آيد.به ناچار به ليلا ميگويم که:عزيزم.يه کم مثله اينکه حالش خوب نيست.کاراش يه کم به هم ريخته.نه اينکه فکر کني با تو حرف نميزنه ها.نه.با من  هم که مادرش هستم همينطوره.اگه بتوني بيايي اينجا شايد بتوني راضيش کني باهات يه چرخي بزنه...وصداي ليلاي من از پشت سيم هاي تلفن مي آيد که نگران است...که بغض کرده است...که...بوق بووووووووووق...

Posted by t | ۶:۰۱ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

رفتن

بامداد رو به رويم مي ايستد و سرم داد ميکشد.ميگويد تو هيچ وقت مرا و حرفهايم را نفهميدي.پايش را در يک کفش کرده است که برود.ميگويم:عزيز دلم.اگر فکر ميکني من تورا در تمام اين سالها با هزار و يک بدبختي بزرگ کرده ام که بروي خيال کرده اي.من تورا دست هر کس و ناکسي نميدهم که برساننت آنور آب.تو بروي من شبها را تا صبح چطور سر کنم؟پيراهني را که براي انداختن در ماشين لباسشويي به دست گرفته پرت ميکند روي کاناپه و مثل بچه گي هايش که بهانه ي بستني قيفي را ميگرفت ميخواهد برود و بهانه ي رفتن را ميگيرد.به آشپزخانه ميروم و از کابينت جعبه ي سيگارم را بيرون ميکشم.آتشش ميزنم و به دودش که رقصان از پنجره به بيرون ميرود خيره ميشوم.صداي رفت و امد ماشين ها و فريادهاي بامداد مثل هذيان در بيداري آزاردهنده است.بوي سوختگي ميآيد.غذا روي اجاق است...