سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۳

بردی از یادم

باورش سخت است.اما من خوشبختم.اين را ميخواهم فرياد کنم.ميخواهم همه بدانند
که من خوشبخترين زن جهانم...بغضم را فرو ميدهم به اميد فردايي سپد.


بردي از يادم٬دادي بر بادم٬با يادت شادم
دل به تو دادم٬فتادم به بند٬اي گل بر اشک خونينم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز٬چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پيمان٬که از آن لب خندان
بشنيدم و هرگز خبري نشد از آن
کي آيي به برم اي شمع سحرم
در بزمم نفسي٬بنشين تاج سرم٬تا از جان گذرم
پا به سرم نه٬جان به تنم ده٬چون به سر آمد٬عمر بي ثمرم
نشسته بر دل غبار غم٬زان که من در ديار غم٬گشته ام غمگسار غم
اميد اهل وفا تويي٬رفته راه خطا تويي٬آفت جان ما تويي

Posted by t | ۱:۱۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۳

آواره

مثه مردن ميمونه دل بريدن...ضبط را ميبندم و ماشين را پارک ميکنم.در دفتر رئيس مي ايستم و با صداي بلند که به وضوح ميلرزد حقم را ميخواهم.سرم داد ميکشد و مقامش را به رخم ميکشد...سرم گيج ميرود.دلم آشوب است...دلم مثله دلت خونه شقايق...زندگي بدون بامداد نميشود.ديشب در يک ميهماني شبانه او را و هشت نفر از دوستانش را که همگي پسر بودند٬گرفتند.آنهم به خاطر صداي بلند موسيقي.نه مشروبي و نه پاي دختري در ميان بود.همسايه ها خبر داده بودند که باعث آزارشان ميشود صدا.من نميدانم که اگر بخواهند چند تا جوان دور هم باشند و براي ساعاتي به دور از تمام ناراحتي ها با يکديگر برقصند٬بخوانند٬لذت ببرند٬بايد کجاي اين شهر قريب باشند؟بايد کجا دلتنگي هايشان را فرياد کنند؟در بين خنده هايشان اشک نريزند به بهانه ي اشک شوق٬پس کجا خالي کنند اين همه بغض را؟...شقايق اينجا من خيلي غريبم...بسان آوارگان بي هدف مي مانم و ميرانم.تا فردا بايد صبر کنم تا آزادش کنند.نميتوانم خانه را بي او تحمل کنم...به جاده ميزنم.
يک مشتي٬سالهاي سال است٬مرا از همان روزهايي که در بغل پدرم به آنجا ميرفتم٬ ميشناسد...بساط تخت و چاي و قليون دارد.چالوس هم که خوش آب و هوا.کمي از التهاب درونم ميکاهد...مرا که ميبيند انگار که عزيزي را ديده باشد به استقبالم مي آيد...سراغ بامداد را ميگيرد.جريان را که برايش ميگويم٬ميگويد تا صبح اينجا باش و بمان.آنقدر حرف براي گفتن دارد که دلم نمي آيد نمانم.ني ميزند...سوز ني مرا به آتش ميکشد.اشکهايم را پنهان ميکنم.از خودم هم روي ميگيرم...

Posted by t | ۶:۰۴ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۳

دار




پسرک جوان است.سن زيادي نبايد داشته باشد.اين را از چشمان براقش ميشود فهميد.برق نگاهي نگران.کمي آنطرف تر جوخه ي دار است.نزديکم مي آيد.با سيگاري که گوشه ي لبانش گذاشته است و تند تند پک ميزند.دستانش بسته است.پاهايش هم.غل و زنجير آنقدر سنگين است که به سختي تحملش ميکند.اما نه سخت تر از نگاه هاي دورو برش.زير گوشم آرام ميگويد:خانم اگر ميشه مادرم٬همان خانومي که چادر سرشه٬از اينجا ببر.نزار ببينه...چشمانش معصوم است.دستانش پاک.ته سيگارش را به زمين مي اندازد و له ميکند.انگار که خودش را...ميرود.آرام آرام ميرود...مادرش را با هزار خواهش و تمنا و اشک ماتم دور ميکنم.ميخواهم آخرين خواسته اش را من براورده کرده باشم.آخرين خواسته ي يک انسان را.طناب دار را به دور گردنش مي اندازند.از آن بالا آسمان را نگاه ميکند.به زير لب چيزي زمزمه ميکند.بامداد دوربينش را به روي صورتش برده است و نگاه ميکند.دستش نميرود که دکمه را فشار دهد.ميبينم اشکهايش را که پنهاني به پهناي صورت ميريزد...پسرک آويزان به طناب است...چشمانش رو به آسمان...کسي نيست...همه رفته اند...ماشين هاي نيرو انتظامي آن بغل پارک شده است...من تکيه داده به ديوار ...بامداد آنطرف تر روي جدول کنار خيابان نشسته است و سيگار دود ميکند...تند تند...


Posted by t | ۱۱:۳۳ بعدازظهر |

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۳

numb

I've become so numb i can't feel you there

Posted by t | ۸:۵۷ بعدازظهر |

رژه بر خاک پوک

ناخن هایش را در دهانش کرده است و مدام میجود.برای چندمین بار دعوایش میکنم که دستهایت را در دهانت نکن.باید مثل بچه گی هایش مواظبش باشم.با هیجان و دقت چشمانش را دوخته است به تلویزیون.تخمه ها را چلق چلق میشکاند و با صدای بلند دلگرمی میدهد.غر میزند که ما از المپیک فقط وزنه برداریش را فهمیده ایم.و من تنها گوش میکنم حرفهایش را ...

بامداد یک رژسرخ برایم خریده است.
- مامان تو هیچ وقت آرایش نمیکنی!
- مامانت اون وقتی که باید آرایش میکرده٬کرده.تو غمشو نخور.
- مگه من دل ندارم؟
- الهی من قوربون اون دلت برم.
- بازم تو قوربون صدقه هات شروع شد.
میخندم.بلند میخندم.دکمه ی جاروبرقی را فشار میدهم . صدای خنده هایم گم شود...

رژه بر خاک پوک شمس لنگرودی را میخوانم.ولی نمیتوانم خودم را به جای هیچیک از شخصیتهایش بگذارم.انگار همان لیلی هستم که بودم.لذت غرق شدن را نمیفهمم.

- به بطری که روی آسفالت افتاده بود و با آبی میچرخید خیره میشم.به خودم میگم نگاه کن روزگار ما هم شده مثل همین بطری.هی میچرخیم دور خودمون... -
چشمانم را میبندم و چهره ی مهربان تو را در پس خیالهایم به تصویر میکشم...

Posted by t | ۱:۴۴ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

eccehomo




بشریت عجیب در ازدحام منیتش غرق شده است.به خویش باید بازگشت.آنجا همه چیز یافت میشود....

Posted by t | ۱۰:۰۸ بعدازظهر |

خودفروشی

دردم میگیرد
نشریه ای اینترنتی خبر از فروخته شدن زنان در تایلند به قیمت دو بطری نوشابه میدهد.در زندگی انقدر غرق شده ام که فقط خودم را و همین خانه ی دونفره مان را و بامدادم را میبینم.به روی خودم هم نمی آورم که یک انسانم.
سیگار هایم را دود میکنم و میخوانم که دختر بچه های 12 یا 13 ساله حاضرند شب را تا صبح با مردانی که آنها را تنها به خاطر تنشان میخواهند سر کنند.سیگارهایم را خاموش میکنم و بغضم را که مزه ی زهرمار
میدهد قورت میدهم.دلخوشم که درد بشریت را میدانم و میفهمم.
روحم عجیب درد میکند

Posted by t | ۱:۴۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳

ردیف کاجهای نقره ای و آن سنگ...

وقتش نيست ديگر. يعني اگر هم بوده، تمام شده و ورق برگشته، ديگر چه فايده که آدم هي برود و بيايد و مرثيه‌ي اين و آن را گوش بدهد که بدبختي‌هاي خودشان را تا کوه قاف به هم وصل مي‌کنند و سرت را مي‌خورند. بعد هم که نگاه مي‌کني مي‌بيني وقتش نيست. رديف به رديف کاج‌هاي نقره‌اي و قبرها و زمين‌هاي خالي و تک و توک چند نفري هم اين ور و آن ور دنبال کس و کارشان. تو هم که دلت حتا يک ذره نمي‌سوزد که راه افتاده‌اي فاتحه‌اش را بخواني، فاتحه‌اش که يک وقت جان مي‌دادي‌اش و حالا جان داده است. بعد هم صدا مي‌افتد به زر زر کردن که چرا آمده‌اي اصلا؟ آنوقت هم که تو را گذاشت و رفت، نه خبري، نه هيچي، انگار که تا آن روز، چراغ روي ميزش بودي يا شايد هم ورق چرکنويس دفترش. معلوم هم نيست کسي را پيدا کرده بود که اينطور خانه و زندگي‌اش را خالي کرد و هيچ چيز نماند که ردش را بگيري جز شماره‌اي در شهرشان که آن هم عوض شده يا... مي‌داني؟ ذهن‌ات خرابت مي‌کند.حالا هم تو آمده‌اي دنبالش. چون اصلا از اول هم تو بودي که دنبال آن قد بلند و موهاي تيره‌ي ژوليده افتادي. دنبال آن نگاه برهوت که نه اين نزديک را مي‌جست و نه آنقدر دور را که سايه بزني روي چشم‌هايت با کف دستت و ‌آن دورها را ديد بزني بلکه شايد دردش را بفهمي. حالا هم تو آمده‌اي دنبال سنگ‌هاي خاکستري، سياه، سفيد... اصلا دنبال چه آمده‌اي؟
دسته گل بخري يا دست خالي بروي يا نروي، اصلا همين‌جا بماني... مي‌بيني که يک چيزي مثل... مثل گذشته‌ات، چه مي‌دانم، مثل خاطراتت زير نفست مي‌نشيند و هلت مي‌دهد. سنگش سفيد است. از آن‌ها که بايد بالايش شعر بنويسند و کبوتر بکشند و جوان ناکام حک کنند که بعد او بلند شود از آن زير و همه‌شان را هوارکش کند که: اين مسخره‌بازي‌ها براي چه؟مسخره... هميشه مسخره بودي، آنقدر که هنوز هم اين بالا، سنگ سفيدش را که نگاه مي‌کني، فکر کني هميشه مسخره‌ات مي‌کرد، چون نه از هگل مي‌فهميدي نه از کانت، هيوم را هم هيچ‌وقت دوست نداشتي. و آن نور نارنجي که افتاد توي اتاقش و برايت دو خط از بارکلي خواند و تو ريسه رفتي که: ول کن اين مزخرفات را. و آن نگاه برهوت تو را کاويد و تمام ذهن خالي مسخره‌ات را آماج تيرگي‌اش کرد... و انگار دفتر را بست که دفتر دوست داشتن تو را ببندد که هيچ چيز حاليت نمي‌شد جز مسخرگي، جز خنديدن، جز بچه بودن، دويدن، دوست داشتن...هيچ چيز حاليت نمي‌شد جز دوست داشتن... چه کم بود؟
دست خالي زانو مي‌زني، دست مي‌کشي روي فرو رفتگي اسمش و آنقدر زن‌وارانه دلت تنگ مي‌شود که گريه بي‌قراري مي‌کند.گريه... بعد يک سال که نبود و نبوديد و گذشت و کسي هم نگفت که پس چي شد، گل مي‌خواهد چکار؟ آن‌وقت هم که بويش را مي‌کشيد توي نفسش، هنوز فکرش جاي ديگري بود. نگاهت مي‌کرد و مي‌گفت: «بو رو حس مي‌کنم. شايد حس من واقعي نباشه. شايد اين حس ساخته‌ي ذهن من باشه. مي‌بيني؟ اون‌وقت تو هم ساخته‌ي ذهن من مي‌شي. شايد تو واقعا اينقدر نرم و دوست داشتني نباشي، شايد صرفا يه خاطره‌اي...» و تو را گيج مي‌کرد و گريه‌ات مي‌گرفت که کاش هيچ چيز نبود، نه حتا گلي، که اينطور احمقانه وجود تو را هم زير سؤال ببرد.حالا که گريه فقط يک تظاهر است. شايد هم راهي است براي شفا دادن، يا مثلا وفاداري. يا مثلا: سلام، يادت هستم. که دروغ بزرگي است. مگر نه اينکه سرت را انداختي مثل گاو پايين و گذشته‌ات را هم ريختي زير خاکستر؟ مگر نه اينکه تمام وجودت را با گند نفرت خمير کردي؟ کو؟ ديدي هيچ جا نرفته بود جز همين زير خاک؟ ديدي زير سنگ سفيد که مي‌خوابيد تو هنوز آن بيرون نفرين‌اش مي‌کردي که ولت کرده؟ ولت کرده بود و گردنش را به کمربند قهوه‌اي‌اش چسبانده بود، آن بالا، آويزان خوابيده بود که دنيا چقدر تنگش بود.
نه ديگر وقتش نيست... دفتر را بسته‌اي، خاکش هم بلند شده، رفته هوا، تمام شده. مسخرگي نکن، راهت را بگير و برو. حالا آن زير تنها استخوان‌هايش مانده‌اند. قلبش هم که تو مي‌خواستي سهم جک و جانورها شد. همه چيز را تو مي‌خواستي. يقه‌ی لحظه‌ها را تو مي‌چسبيدي و به زور تقسيم‌شان مي‌کردي. پس نمي‌زد، نگاهت مي‌کرد و تو، مسخره، بچگانه، چه مي‌دانم، يک طور حريصانه، هنوز مي‌خواستي‌اش. چه چيزش را؟
خوابت نگيرد اينجا، سرت را نچسبان به سنگ، خبري نيست. صدا نمي‌آيد. از زنده‌اش که هيچ؛ مرده‌اش هم بدتر. بلند مي‌شوي که گفته باشي باز هم آخرش من آمدم اينجا. من آمدم دستت را بگيرم از زير سردي خاک بگويم خداحافظ، چون تو باز هم جلوتر از من رفته‌اي و راهت را هم مثل هميشه طوري انتخاب کرده‌اي که سختم باشد، مثل هميشه که من کنه مي‌شدم بهت چون... چون به گمانم، دوستت داشتم. حالا هم که دير است، لابد اين‌ها را مي‌دانستي. من که هيچ‌وقت هيچ چيز را ندانستم. باقيش هم بگذار دلم خوش باشد که خودم بلند شدم، دستت را زير سرما ول کردم، راهم را کج کردم از لاي کاج‌ها و شمشادها، دور شدم. خوبيش اين است که اگر هم بخواهي دنبالم بيايي، ديگر همان‌جا مي‌ماني...







آبنوس مصلحی/نشریه ی کاپوچینو/http://www.cappuccinomag.com/story/001882.shtml

Posted by t | ۸:۲۵ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

عشق.عقل

پله های باریک و شوم سرداب را پایین میروم.اینجا تاریک است.به تاریکی کابوسها و هذیانهایم...سکوت...سکوت...سکوت.چه صدای دلنشینیست این سکوت.
بوی نم٬بوی خاک مستم میکند.یادش به خیر.این سیاه چال چه قدر خاطره دارد برایم.هنوز فریاد های من از درد و دیوارش به گوش میرسد.هنوز از اشکهایم
نمناک است.خدای من.دل من جای این همه دلتنگی را ندارد.رهایم کن از این سردرگمی که با من است.خلاصم کن از این همه بغض که بی هنگام آزارم میدهد.چقدر از سوسکهای
این سرداب وحشت داشتم.میگریختم از محکومیتی که به حتم حق من نبود.نه حق من و نه حق هیچکدام از بچه هایی که بی حواس دست به آلوچه های باغ
میزدند و دلشان میگرفت از خواب ظهر.همان روزها بود که دانستم تنها شباهت عقل و عشق در همین عین و قاف خلاصه میشود.همان روزها وقتی که مادربزرگ
در آغوشم میگرفت و درگوشم آرام انگار که رازی گفته باشد میگفت عقل ناقص آدمیزاد مادرتو ازت گرفت...و من که تمام عشق کودکیم را در دستهای مهربانش
خلاصه میکردم.بزرگتر که شدم فهمدیم عشق عمویم او را تا آن سر دنیا کشاند وعقل ناقص من که او را محکوم میکرد به تمام فریادهای روی بام مادربزرگ.
فهمیدم که زندگی کوچک تر از نفسی است که به آن بندم. و افتخار من انسان چیزی نیست جز اینکه اشرف مخلوقاتم.سرم را بالا میگیرم و میخواهم سهمی از
آسمان خاکستری شهرم داشته باشم.
پله های باریک و شوم سرداب را پایین میروم...بدون دستان مهربان مادربزرگ و با حرفهایی که روی سینه ام سالهاست که سنگینی میکند.

Posted by t | ۶:۴۹ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۳

ليلاي ليلي

پيدايش کرده ام.خودم را ٬ليلايم را.ليلاي ليلي ام را.صدايش با من٬انگار از درونم فرياد ميزند .مغموم و سربه زير به دلم مينشيند.نميتوانم اين حس نزديک را در اوج ناتواني بفهمم و احساس کنم.نميتوانم تنها شنونده اي باشم و بگذرم از اين همه حرف ناگفته که در گلو مانند پرنده اي پر بسته٬بال ميزند ... خفه ميشود...و ميشکند.


گوشي را بر ميدارم بي حواس.ميخواهم به دوستي زنگ بزنم و قراري براي شام بگذارم تا کمي در مورد کارهاي عقب افتاده و نا نوشته حرف بزنيم.گوشي را به روي گوشهايم ميگذارم و دست ميبرم تا شماره را مانند کدهاي بي معنا بگيرم.صداي بامداد را ميشنوم که حرف ميزند.از اينکه حرفهاي کسي را فال گوش کنم٬متنفرم.ميخواهم گوشي را بگذارم که صداي باران خنده هاي دخترک بر سرم شهاب ميشود انگار.گوشي را ميگذارم.دستهاي لرزانم را به روي چشمهايم ميگذارم.صداي پاي بامداد را ميشنوم که خرامان به طرفم مي آيد.تلفن را قطع کرده است.دستهاي يخش را به روي گونه هايم ميکشد.نگاهش ميکنم.خوب نگاهش ميکنم و شرمندگي را در چشمانش ميخوانم.اما من نميخواهم شرمنده باشد.مگر چه کرده است که بايد با شرمندگي نگاهم کند؟مگر من جوان نبوده ام؟مگر دل من پشت خنده ها نلرزيده است؟مگر من عاشق ...نه .عاشق نشد ام.اما جواني که کرده ام..پس چه حقي مرا ميخواند که محرومش کنم؟از تمام آن چيزهايي که دوست دارد؟مگر من چه کسي هستم؟جز مادري که اسم مادري را هميشه به دوشش يدک کشيده است؟مگر من چيزي بيش از ليلي ام؟نگاهش ميکنم و تصوير ليلي را در چشمانش ميبينم.نگاهش ميکنم و خود را نميبينم....

Posted by t | ۶:۱۲ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

تجزيه

سرما خورده ام.مکافاتي شده است براي خودش .چهله ي تابستان که عطش آب خنک و بستني و کولر بيداد ميکند٬بايد به زير پتو بخوابم و آب جوشيده بخورم.و بدتر از همه اش اينکه بايد دستپخت بامداد را بخورم.آخر پسر که آشپز نميشود.اما چاره اي نيست.بايد خورد و تشکر کرد
.احساس تجزيه شدن ميکنم.احساس جويده شدن.آنهم توسط آدمهايي که روزانه با منند.ليلي نمي ميرد.ليلي سالهاست که در کوير به دنبال مجنون دويده است.اگر هم گلايه اي باشد خستگي اين همه راه رفته و مانده است.سوختگي من از آفتاب داغ کويري نيست.از لگد مال شدن است...صداي تيشه ي فرهاد مي آيد...شيرينش را نمي شناسم.آخر ليلي فقط مجنون را ميخواهد.همين و بس.بامداد صبح عشق است.او در ليلي حل شده است.مجنون رفته است که نيايد.نگو که اين همه انتظار پاياني ندارد.نگو که چشمم به راه خنده هايت خواهد خشکيد.نگو...

Posted by t | ۳:۵۵ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

وصيت

وصیت مینویسم.وصیت میخوانم و بغض میکنم.از رفتن دلگیر نمیشوم.از رفتن بدون داشتن ستاره ای حتی اما چرا.آوای رحیل را از فراسوی زمان میشنوم و تنها لبخند تلخی بر روی لبان محوم نقش میبندد.
من برای انجام هرکاری حتی مردن٬آن هم آنطور که میخواهم٬آزادم.و کسی چه میداند که در پس مرگ به دنبال حیاتی دیگرم.سرم داد نمیکشد.آرام برایم معنا میکند.میگوید:ببین عزیز دلم.خودکشی دو حالت داره.یکی اینکه طرف خیلی خر باشه.یکی اینکه طرف خیلی شجاع باشه.وکسی که شجاعت کشتن خودشو داشته باشه شجاعت اینم داره که زندگیشو زیرو رو کنه.اونطور که میخواد.پس خودکش معنی پیدا نمیکنه.گوشت با منه؟...و من گوشهایم را نمیتوانم به زیر منطقش ببندم.جسمم را در بین آدمهایم جا میگذارم و روحم را همچون بنفشه ها میبرم به هر کجا که میخواهم.
خوشبختم.میتوانم بخندم...ببارم ...بمیرم...نفس بکشم...و پشت پا بزنم به تمام خاطرات تلخ و شیرین.میتوانم دوست بدارم بی هیچ احساس دوست داشته شدنی حتی.دیگر چه اهمیت دارد؟آن هنگام که تو از من لیلی تنها تصویر یک انسان احمق را در ذهنت تداعی میکنی.و نه چیزی بیش از این؟لیلی باور کن انتظار بیهوده است.مسافران تمامی آدمها آمده اند.مسافر تو اما رفته است که نیاید.رفته است به قول خودش:جایی که دست هیچ خلقی نرسه بهم...چرا چشمهایت را به در جا گذاشته ای؟بامدادت را به همین زودی فراموش کردی؟امیدش را اگر از توی لیلی ببرد٬امیدی هست که به آن دل دهد؟که باور کند؟نشسته ای که معجزه نازل شود؟مسافر تو رفته است که نیاید.خواجه حافظ را ببند و باور نکن.لیلی.چشمهایت را بردار و بدان که دیگر در خواب هیچ مسافری جای نداری.در خواب هیچ قاصدکی.این را خوب بفهم و به یاد بسپار...
سیگاری باید آتش زد...

Posted by t | ۱۱:۰۳ بعدازظهر |

لذت

بچه گي ها را مرور ميکنم.انگار که جرقه اي زده باشد ذهن فرتوتم٬به ياد مي آورم آن زن سرخپوش ميدان فردوسي را.هماني که بعد از بيست و پنج سال راس ساعت چهار مي آمد و چشمانش را به آن طرف خيابان ميدوخت و منتظر بود تا دوباره برگردد.با همان لباس سرخي که وعده داده بود.و منتظر پسرکي که عاشقانه ميپرستيدش و صدايش را که از پشت سيمهاي بي رحم تلفن ميشنيد و نجواهاي عاشقانه اش را ...همان زني که براي بار اول و آخر پسرک را در حال تصادف با ماشيني ديد وديگر دستهاشان حرارت دوست داشتن را باور نکردند.هرگز... اين روزها عشق اما چقدر ورد زبانمان است.حرمت واژه ها را چه کسي بايد نگاه دارد؟ چشمانم را به زمين ميدوزم و مورچه هاي زير پايم را نگاه ميکنم.نميتوانم بدون له کردنشان قدم از قدم بر دارم.به اين مي انديشم که چقدر له ميشويم زير نگاهاي بي شرم و هوسهاي زودگذر...به خودم در آينه خيره ميشوم.عطر را بر ميدارم و به پشت گوشهايم مي پاشم.خنکاي يخمکهاي کودکي و لذت مکيدنشان در کوچه پس کوچه هاي داغ٬ يکهو به درونم ميريزد.ياد چشمهاي بي فروغ و قشنگ شده اي از ذهنم مثل رعد ميگذرد.ذوب ميشوم انگار

Posted by t | ۵:۴۷ قبل‌ازظهر |

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۳

انزجار

من اینجا چه میکنم؟
آدمهای مچاله٬با صورتهایی مقوایی و چشم های مسدود٬روی نیمکت های چوبی کنار هم نشسته اند.آدمهای ویران با دستهای پیر...قدمهایم را تندتر میکنم.در صف نان نمی ایستم.به محض وروود به خانه تلویزیون را روشن میکنم و وامانده نگاهش میکنم.اخبار گوی عصاقورت داده خبری را میخواند:آمریکا قانون جدیدی برای مهاجران جهان سومی که قصد اقامت دارند وضع کرده است.آنها باید حشرات زنده نظیر سوسک را ورحم سگ را بخورند و کارهای خطرناکی از قبیل...دیگر صدایی نمیشنوم.ده ها تصویر٬مثل عکس های افتاده روی هم مقابل چشمهایم ظاهر میشوند.حرف هایم را به یاد می آورم...باید از گذشته ها فاصله بگیرم و به زمان حال برگردم.باید(من)کنونی ام را بشناسم و این موجود واقعی را در فرداو آینده مجسم کنم.نمیتوانم.از آینده وحشت دارم و (امروز)زمان خالی ومعلقی است که به هیچ مکانی متصل نیست...حرف های واهی٬امیدهای بی حاصل..پس تکلیف بامداد من چه میشود؟برای دیدن پدری که هرگزاو را نخواست باید...نه...نمیگذارم برود.چشمان منزجر و اندوهبار آن پسرکی که سوسکها را گاز میزد٬مرا دیوانه میکند.بالا می آورم تمام انجمن های زنان وفمنیست را.آخر کدامیکیشان میداند یک زن تنها آن هم در این شهر غریب چه میتواند بکند؟شعارهای شیرین را برای دلخوشی خودشان و جیب های سنگینشان میدهند.هیچ قانونی برای من مادر نیست که بگوید:در امانی.همین!واین حق من٬بلکه حق یک انسان است...سرم گیج میرود.خاطره ها رنگ باخته و پراکنده٬به ذهنم هجوم می آورند و مثل دایره های دوار روی آب٬چرخ زنان ناپدید میشوند...

Posted by t | ۹:۴۵ بعدازظهر |

من بي دل

من بي دل به چه جرمي از تو هي شکنجه ميشم؟
من که با تموم زجرت خاکتم٬مثل هميشه
زير ذره ذره ي توبي سپرترينم از عشق
بسه نازنين روا نيست بزني تيشه به ريشم
دير اومدي اي رفته٬طعمت از دهن افتاد
دل دلزده شد از تو٬آهنگ تو رفت از ياد
دير اومدي اي رفته٬تصوير تو ليلي نيست
ضجه ات رو شنيدن تلخ٬اما به تو ميلي نيست
پر گريه به يادت هست گفتم که نفس بردي
رقصان مثل پر در باد٬رفتي غزل افسردي
پرگريه کجا بودي٬وقتي که دلم ميسوخت
وقتي که يه اقيانوس٬هر اشک و به اشکي دوخت

Posted by t | ۲:۰۰ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۳

اينک انسان

خوابهاي شبانه ام را کوتاه ميکنم.انگار که قيچي را بر دارم و کابوسهايم را ببرم.شبها تا ديروقت بيدار ميمانم و صبح ها زودتر از هميشه از خواب ميپرم.سماور را روشن ميکنم و ميروم..پارک پشت خانه ي مان پر است از کلاغ و قارقار...قدم ميزنم و فکر ميکنم.به همه چيز...تازگي ها يک همراه با من است.پا به پاي دقدقه هايم مينشيند و گوشهايش را به دستم ميدهد و دلش را به کلاغ ها...تنها کلامي که بينمان اتفاق مي افتد سلامي است که روحم را مينوازد.با خودم ميگويم نفسي تازه کن و سيگارهايت را جا بگذار.به خودم ميگويم:انسان .و بلند بلند ميخندم.

Posted by t | ۸:۳۰ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳

بغض

جلوی در مسجد می ایستم.منتظرم.مرد مسنی از مسجد بیرون می آید.سرتاپایم را ور انداز میکند و با لحن گزنده اش انگار که با من نیست و هست میگوید:خدا لعنتت کنه.نمازمو خراب کردی.تو از یک خوک کثیف تری.نجس...و تمام این هارا برای چند تار موی سپیدم که بیرون است میگوید.بغضی ناشناخته گلویم را میفشارد.خودم را لعنت میکنم که زودتر آمده ام.به آرامی قدم بر میدارم و کمی دورتر می ایستم.پسر جوانی با پرایدش رو به رویم پارک میکند و با دوربین موبایلش رویم زووم میکند.طاقتم تمام میشود انگار.زیر نگاهای هرزه ی شان احساس بدی دارم.گناه...سالهاست که با این حس غریبه ام.دلم میخواهد به پسرک بگویم که پسر من همسن و سال توست.دست بردار.یک دقیقه دیگر بیشتر نمیتوانم بایستم...اشکهایم سرازیر خواهد شد.میدانم.عینکم را از چشمم بر میدارم و به آسمان خیره میشوم.خدایم را صدا میکنم.برایم فرشته ای میفرستد.سر ساعتی که باید٬می آید.تمام ساعاتی که با هم بودیم بطری آب را سر کشیدم تا بغض هایم را فرو دهم.نگاهم میکند و میگوید قشنگ شده ای.و من بعد از سالهای سال انگار که جوان شده باشم این را میشنوم.یاد آن روزهایی که عابران مرا زیبا میخواندند.یاد دستهای گرم٬یاد نجواهای عاشقانه ویاد تمام ثانیه های بی برگشت...دلتنگ میشوم.مدام مرا میخواند که به چه می اندیشی.و من چه دارم که بگویم؟چه طور میتوان گفت به روزهایی که تو به دنبال زندگی خودت میروی و دیگر هیچ کس نیست که از من بپرسد که به چه می اندیشی.که لیلی٬چه طور تاب می آوری این روزها را؟که قشنگ شده ای...که...تا خانه بدرقه ام میکند...مرد ويالون زن مينوازد.آي اي الهه ي ناز...از پنجره برايش پول مي اندازم.سرش را بالا ميگيرد.انگار که منتظر باران است....

کلید را روی در جا میگذارم.میدانم که می آید...

Posted by t | ۸:۱۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۳

ليلي مجنون

نمیدانم چرا مادرم نام مرا لیالی نگذاشت؟!آخر مرا چه به لیلی؟مرا چه به عاشقی؟لیلی با مجنون معنا میگیرد.اما من لیلی مجنونم.مجنون نداشته ام٬هیچگاه.دیگر این اهالی مغموم چه میدانند که خاکستر لیلی هم دارد میسوزد!

چند وقتیست که موهایم را رنگ نزده ام.نمیگریزم از واقعیتی که با من است٬اسم واقعیت مرا هر چه که میخواهی بگذار.جبر...ظلم...بی عدالتی!به خودم میگویم:لیلی٬پیر شده ای دیگر.ریشه ی موهایم به سپیدی ماه میگراید.بامداد میگوید که رنگشان بزنم.اما خودم عجیب احساس آرامش میکنم.میدانم که دیگر به خودم دروغ نمیگویم.میدانم که دیگر رنگ و لعاب روی صورتم بی معناست.انگار در پوستم حل میشود.اصلا بگذار همه در چین های صورتم خیره شوند و به ریش نداشته ام بخندند.چه اهمیت دارد؟این مانند یک معادله ی ساده میماند که باید هر دو طرف معادله با هم برابر باشند.معادله ی طرف من وقتی مساوی خواهد بود که کارهای آنها نیز به نظر من مضحک و احمقانه باشد.خنده دار است.میدانم.آخر چه اهمیتی دارد؟

فروغ با صدای خودش که غمی ناشناخته درونش مانند پریانی که در تنهایی میرقصند میماند٬فریاد میزند و میخواند:نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود.و من در حال سرخ کردن سیب زمینی ها میخندم و بلند طوری که بامداد بشنود میگویم:اینا واسه فاطی تنبون نمیشه.پاشو برو خریدت رو بکن....و صدای خنده های بامداد که طنینش هزار سمفونی زنده را برایم تداعی میکند....


نوشابه در خانه مان ممنوع شده است.باور ندارم شیرینی دروغش را.

Posted by t | ۳:۱۱ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

واژه

کدام قله؟
کدام اوج؟
به من چه دادید
ای همه واژه های ساده فریب؟

Posted by t | ۴:۲۸ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۳

آفريقا

امروز زنگ زدم و گفتم که نمیتوانم سرکار حاضر شوم.نه کاری داشتم و نه مریض بودم.اما آن بهانه ای که هرروز به امیدش بیرون میزدم دیگر نبود.تمام شده بود...این هم یک مرض جدید است دیگر.
دوش میگیرم و قهوه میریزم و روی کاناپه ی جلوی تلویزیون لم میدهم.بدنم را شل میکنم و فکرم را رها.کنترل را بر میدارم و بدون آنکه نگاه کنم٬شماره ای را فشار میدهم.سرزمینی روبه رویم است که با تمام دنیایم فرق دارد.عزیزی میگفت:آدمها به اندازه ی دنیایی هستند که برای خود دارند.نمیدانم خواب است یا خیال.اما امروز مانده ام درخانه تا از هرچه واقعیت است به دور باشم.میخواهم روزی را در رویاهایم مزه مزه کنم.

اینجا آفریقاست/زیمباوه/وسنگ آبستن زایش های بی تکرار است/هنرهای پیوسته بغض های وابسته/آفریقا با هویت است و بانشانه/جای پرواز درمیان سنگ ها و هبوط به رویشان/و من میهمان جشن روستایی دورم که در میان خاطراتم نزدیک است/آبها میزبان ابراند/اینجا آفریقاست/سرزمین ابرهای جادویی/مثل ابرهای نقاشی شده بر سقف های گنبدی شکل صومعه/و آرزوهای دوران کودکی مهیاست/و آن دورتر نغمه ای تورا میخواند٬چنان روحی در کالبدی/سحرانگیز ومشوق٬که هنرمند باشی/تنها خانه ی امنن جانوران/اینجا آفریقاست/آب و آسمان که عشاق دیوانه اند/آفریقا دوست دارد پای بکوبد٬آواز بخواند وظریف باشد.چنان که صدای باریدن.../و سد جایی ست که انسان راه بسته است که راه بازکند به سوی خواسته هایش/اینان به کدامین آیین سرخوشند؟/و سالخوردگان سرگرم مراسم اند و شوق زیستن که مدام با خود تکرار میکنند/آنها سرمستی را مشق کرده اند/و قطار به تدبیر میرود و به تقصیر میماند.../

ونغمه ای مرا میخواند به سوی آفتاب...تا رهایی...!

Posted by t | ۱۲:۱۰ بعدازظهر |

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۳

مادر

تقویم را نگاه میکنم.17 مردادماه 1383/مصادف با روز زن و مادر.پرده ای از آب صفحه ی تقویم امروز را هاشور میزند.شورآبه ی نگاهی درمانده.بامداد هنوز زیر دوش است.صدایش میکنم و میگویم که میخواهم به سرخاک مامانی بروم.میگوید منتظر بمانم تا بیاید.لباسم را میپوشم.سریخچال میروم و سه سیب سرخ بر میدارم.فلاکس را پر میکنم از آب جوش و چند لیبتون.یک بسته شکلات هم بر میدارم.آخر٬میهمانی ست.شمع های مامان را هم برمیدارم...من و بامداد در راه بهشت زهرا هستیم.بین راه بامداد از من میخواهد تا در کنار یک گل فروشی بایستم تا چند شاخه گل بگیرد.سلیقه اش خوب است.نرگس و زنبق.جای اقاقیا خالیست...میرسیم.قطعه ی 16/ردیف 92/پری...دیگر نمیتوانم روی پاهایم طاقت بیاورم.زانو میزنم و سنگ سیاه قبرش را بغل میکنم.بامداد میخواهد در تنهاییهایم٬نقش مرد مرا بازی کند.مرا بلند میکند.نگاهم میکند و میگوید:لیلی بعد از شانزده سال مثل همان روزهای اول گریه میکنی؟میگویند خاک سرد است.اما نمیدانم برای تو چرا هنوز که هنوز است این رفتن به همان داغی روزهای اول است!میگویم:مامان جان.خاطرات که سرد نمیشوند...شانه هایش را بالا می اندازد.سنگ قبر را میشورد.من 3 سیب سرخ را در ظرفی میگذارم و برای خودم و بامداد چایی میریزم.شمع هایش را روشن میکنم و روی سنگ میگذارم.به بامداد شکلات میدهم و چایی ام را سر میکشم.چایی داغش میچسبد.بامداد بسته ی شکلات ها را برمیدارد و مثل دربه دران دنبال کسی میگردد تا به او تعارف کند.با فاتحه ای البته!
سیگاری به روی لبانم میگذارم و آتش میزنم.بلند بلند حرف میزنم.انگار که به روی سن ایستاده ام و میخواهم فریادهایم را همه بشنوند:
مامان جانم.روزت مبارک.فکر کردی به یادت نیستم؟هان؟ببخش که دست خالی آمدم.با عجله شد.لیلی تو٬هنوز عجول است.اینجا!اوضاع خوبه.دنیا پر دود تر و شلوغ تر از وقت رفتنت است.زندگی ام خوب است.نگران من نباش.دردهای همیشگی هم که میدانی جدا نشدنی است.خم میشوم و سنگ سیاه سردش را میبوسم....
شب که خسته از راه میرسم میبینم که بامداد زودتر از من آمده است.کفش هایش دم در است.روی میز در یک جعبه ی کوچک قشنگ یک سینه ریس است و یک کارت در کنارش که:لیلی جانم.روزت مبارک.یه دنیا دوست دارم.بیشتر از هرکس!

Posted by t | ۱۰:۱۷ بعدازظهر |

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۳

حافظ

سردر گم و آشفته به سراغ حافظ میروم.میخواهم تفعلی به خواجه بزنم .میدانم که میداند چه بر من میگذرد.اما میخواهم برایم بازگو کند.چشمهایم را میبندم و دعایی به زیر لب نجوا میکنم.بعد با اطمینان خاطر میگشایمش و این چنین میخوانم:



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی٬بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گوئی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش٬ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت بغمزه مارا خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد٬خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی٬ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یکساعتم بگنجان در سایه ی عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ کش صد هزار منزل بیشست در بدایت
هرچند بردی آبم٬روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد بفریاد٬ار خود بسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

حافظ را میبندم.سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و لبخند میزنم.میدانستم که از پسش بر نمی آمدم این چنین بگویم.میدانم که بهتر از هر کس دیگر روزگارم را گفت.و من تنها نوشتمش.
چه کسی میداند که چه بر من میگذرد؟



Posted by t | ۹:۵۴ بعدازظهر |

تولد

تولد بامداد است.ميدانم امشب دير از کارگاه برميگردد.به اندازه ي بيست و يکي شمع برايش ميچينم.همه جا!يک کيک کوچک دو نفره ميگيرم.قهوه جوش را روشن ميکنم.و انگار که چيز مهمي را يادم رفته باشد٬اطراف را نگاه ميکنم و جا سيگاريم را روي ميز ميزارم.چند وقتي ميشود که حقوقم را پس انداز کرده ام تا يک دوربين جديد برايش بگيرم.ميدانم که نياز دارد.ميدانم که خوشحال ميشود.از پولهايي که پدرش فرستاده است اصلا خرج نميکنم.ميخواهم هديه اي که ميگيرد٬تنها براي خودم باشد.ميخواهم بامداد تنها براي خودم باشد.براي همين هم صدايش ميکنم:بامدادم.نميدانم چرا اما هرگاه آخر اسمي (م) ميگذارم احساس مالکيت ميکنم.آهنگي که خيلي دوست دارد را ميگذارم.گل گلدون من!خودم هم سفيد به تن ميکنم.يک دست سفيد.ميخواهم خوشحالش کنم.ميخواهم بداند مادرش دوستش دارد...زنگ در به صدا در مي آيد.با لبخندي محو جلوي در ظاهر ميشوم.با تعجب نگاهم ميکند.فکر نميکند که تا اين ساعت شب منتظرش بيدار نشسته باشم.کوله اش را به زمين مي اندازد و بغلم ميکنم.فشارم ميدهد.انگار که ميخواهد از بودنم٬مطمئن شود.من هستم.همين جا.منتظر...

Posted by t | ۵:۰۷ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۳

بوسه

شب توي تخت چشمهايم را روي هم ميگذارم.صداي آرام باز شدن در مي آيد.ميدانم که بامداد است.فهميدنش کار سختي نيست.آخر به جز من و او که ميتواند در اين خانه باشد؟آرام مي آيد کنارم مينشيند و به چشمهايم خيره ميشود.صداي نزديک شدن نفس هايش را ميشنوم.چشمهايم را اما ميگذارم بسته بماند.گونه اش را به گونه ام نزديک ميکند و مرا ميبوسد.انگار که مرا برق گرفته باشد چشمهايم را باز ميکنم و نگاهش ميکنم.ميخندد.نميدانم چرا اما گونه هايم مثل دخترک هاي ۱۵ ساله بعد از بوسه هاي واپسين سرخ شده اند.دست و پايم را گم کرده ام.اصلا نميدانم بايد چه کنم يا چه بگويم.فقط سيگاري آتش ميزنم.بامداد ميگويد با لباس خواب شبيه فرشته هاي کارتون ها ميشوم.به کنار پنجره ميروم و از بالاي ساختمان شهر را ميبينم.نسيم ملايمي ميوزد.ياد سالهاي گذشته مي افتم.خيلي گذشته...

Posted by t | ۱۰:۲۴ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۳

ايفل..پاريس

کتابخانه ي من و بامداد پر است از شاهکارهاي نويسندگان و موسيقيدانان ايتاليايي و فرانسوي ايتالو کالوينو٬اوريانافالاچي٬ياسمينا رضا٬آندره ژيد٬آندره بوچلي و...آنقدر پر که وقتي کسي ميخواهد ساعاتي را در خانه ي مان بگذارند٬به سراغ قفسه ي کتابها و نوارهايمان ميرود.انگار که آنها ديدني تر از من و بامداد است...!پاريس و رم را دوست دارم.بي هيچ چمداني خواهم رفت.آنقدر برايم ديدني و زيباست که به هيچ هتلي نياز ندارم.بي هيچ چمداني خواهم رفت.با چند باکس سيگار.نگران غذا هم نيستم.آنجا پر است از کافه هايي که روزانه چند صدمرتبه پر و خالي ميشوند.کافه هايي که بيشتر از هر کجاي ديگر در آن احساس آرامش ميکنم.با خيال راحت مينوشم و مينويسم و به موزيک که با نجواهاي عاشقانه همراه است گوش ميسپارم و سيگار پشت سيگار...خوابيدن آن هم روي چمن هاي اطراف ايفل آنقدر دلچسب است که گذر زمان را احساس نميکنم.مثل رعد صاعقه اي زمان ميگذرد.زمان ميگذرد و ايفل همچنان استوار ايستاده است.با قامتي به درازاي يلدا و به دلرباي گيسوان آن زن سرخپوست در باد...

Posted by t | ۴:۲۰ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

خاطره

امروز رفتم سراغ چمدانهاي خاک خورده ام.چند سالي ميشد که بسته مانده بودند.وقتي که درشان را باز ميکردم گذشته مثل نگاتيوهاي بامداد جلوي چشمانم مي آمد.چه چيزهايي که در اين چمدانها نبود... سفره ي قلمکار عقدم...لباس عروسم...گردنبندي که مادر براي چشم روشني زايمانم آورد...پالتوي پوستي که از شوروي با پدر بامداد خريديم...کراوات هاي مردانه...پيراهني که ليلا برايم از پاريس آورد ...و پيپ پدرم.فکر کنم براي زمانهاي قاجار است.با منبت کاريهاي ظريفي روي چوبش و الماسها و ياقوت هايي که به طرز غريبي زيبايش کرده است.برش داشتم.و توتون پيپ پدر بامداد (کاپيتان بلک لايت)که هنوز در کمد مانده بود را درونش ريختم.و بعد آتشش زدم.آرامشي ناشناخته تمام وجودم را فرا گرفت.آرامشي آميخته با خاطراتي دست نيافتني...