گاه
در زیر چادر سیاه مرثیه آرام میگیرند.
باور کنید
مادران هم میمیرند.
![]() |
آخر رمان اسکارلت چه شد؟ لب های آنجلینا جولی چسبیده است به شیشه.رنگ آسمان قرمز است.تلفن را از برق کشیده ام تا مزاحم بیداری ام نشود.
تیغ پدر کند است.صدای خش خش تراشیدن را نمیشنوی؟ کجای زندگی اسم مرا به دوش کشیده است؟ رد پای مادرم به گمانم روی برف ها مانده است.
جا مانده است.من بلدم به گور پدرم بخندم.تفریحم این است.تار عنکبوت هایی که به چراغ اتاقم چسبیده است جان میدهد برای تاب خوردن.میخواهم آخرین
سیگارم را روی پیشانی تو خاموش کنم.با من باش.با من نباش. داد نزن. بگذار روی زانوهایت بمیرم...
![]() |
عکس یادگاری از سنگی است که سایه ی من را به روی خود به تصویر کشیده است.سرم را لای شب بوهای سپید
میکنم و سعی میکنم به نجواهای عاشقانه ی ساکنین زیر زمین گوش دهم.کسی ناله میکند به گمانم.روی سنگ
ضرب میگیرم و آهنگی قدیمی را به زیر لب زمزمه میکنم.صدا غش میکند از خنده.بشکن میزنم و میخوانم.
اینبار صدا محو میشود در قهقه هایی به رنگ خاکستر.
من زیر گریه میزنم.
صدا بشکن میزند.
من خم میشوم.
صدا فریاد میزند.
من میشکنم.
صدا خفه میشود...
![]() |
در آیینه شکست
...
نباید رویا ها را به دست تقدیر میسپردیم
تقصیر خودمان بود
خیلی زود بزرگ شدیم.
![]() |
تنها مردگان از میلاد ما
خرسند میشوند
زیرا تنهایی شان
چندان به درازا نخواهد کشید.
پ.ن:سال نو مبارک.
![]() |
تنها
لالایی گنگی است
که آسمان
آن را برای تسکین خواب های پریشان خاک
به زمین هدیه کرد.
![]() |
دست در جیب شلوار خاکستری رنگم میکردم و صد تومنی دزدی را فشار میدادم .به مجید پسر همسایه ی مادربزرگ میگفتم که از مادرش خوشم نمی آید.
برایم یخمک میخرید و میگفت چقدر دوستش دارم؟دوستش داشتم.به اندازه ی پایان همه ی یخمکهایی که به دستم میداد در ظهر تابستان شش سالگی!
حالا یخمکها جایش را به فنجان های تلخ قهوه در کافه های بی لبخند داده است.و مادربزرگ جایش را به کلاغی که مدام قارقار میکند بر بالای آن کاج
همیشه سبز...
![]() |
![]() |
و از خلال نگاهم
نگاه کودکی دوساله
دوسال و نیمه وارد میشود!
![]() |
![]() |
پیرمردی هست که دیگر نیست...
پ.ن:از کوچه ها میگذرم
بی آنکه بتوان دردی را برای کسی بازگو کرد
که عشق با همه ی عظمتش حنجره ام را میخواهد بدرد...