آرام بخش میگیرم.اونوقت میـبیـنی که هیچ چیز اونطور که فکر میکردی اهمیت نداره...
در گوش هایم پنبه گذاشته ام.چیزی نمیبینم.همه چیز خوب است.پدر نمیتواند باور کند
که همه چیز خوب است.من از حرفهایش خنده ام میگیرد. میگوید: اخم نکن.صورتت
چروک میشه...بگذار پینه ببند سر مفاصلم پدر.بگذار بگندم.آنوقت از بوی تعفن کسی
در کنارم نخواهد بود.آنوقت من راحت میشوم از وجود آدمیزاد. سایه های انسانی
به روی من سنگینی میکنند.هرزگی من ربطی به موهای بلندم ندارد.عادت جدیدم
است که پای چپم را به روی زمین بکشم و بعد قدم بعدی را بردارم.این که تفسیر
ندارد.دارد؟بلند خنـدیـدنم برای این است که دندانهای ردیف قشنگم را قبل از دریدن
طعمه ام نشانش دهم.تا بداند گیر چه موجود تمیزی افتاده است.پدر باز میگوید: باید
قرص بخوری.این دردهای بیخودی همش برای همین خیالای الکیه!بلند میخندم.
دندانهایم چشم پدر را میزند...
![]() |
نپذیرفت و من زنش شدم.
پ.ن:این را کسی برایم پشت تلفن سوت زد.خاکستر سیگار
ریخت به روی شلوارم.خندیدم و باورش کردم.
![]() |
خیابانش
چشمان من است.
![]() |
ایمان من بیش از پیش میشود.
![]() |
زمین سخت دنیای حقیقی را میسازد.
باید همه ی حقیقت ها را دور ریخت.
باید تمام وابستگی را در قبرستان ماشین ها دفن کرد و با جیب خالی برگشت.
مادر بی سرش قشنگ است.
پدر بی زبانش.
باید واژه ها را در هاون کوبید .
استامینوفن ها برای من ساخته شده اند تاسر گیجه های مرا شکلی هندسی دهند.
صدای جغد می آید در پس باید شبانگاهی.
هووووووووو هوووووووو.
گیسوهای مادرم در زیر کدام خاک ها گل داده است؟
![]() |
معنی لذت را توی تمام فرهنگ لغت ها با زغال قرمز کرد.
پیکاسو
![]() |
دهانم گس است.به فصل خرمالو ها هنوز مانده است.اگر هم باشد به قول مادربزرگ خرمالو گاز زدن برای از ما بهتران است.
پلک چپم بی دلیل خود را میکوبد به درو دیوار.چه حرفی دارد چشم های من از خلال دود و سایه؟
میدانم که روی بام رفتن زاییده ی دلتنگی های گنگ آدمی است.اما من که تنگم تنگ تر از این حرفهاست.
باید چیزی دود شود و در هوا مثل تگرگ فرو ریزد.صدای خنده می آید در پس زوزه های سگ همسایه.
جا سیگاری پر است از ته مانده های سیگارهایی که طرحی قرمز به پای تمامی شان گذاشته ام.
![]() |
![]() |
حرفشو که رو سرم هوار کرد گفتم:برو صبحانه ات را بخور.
![]() |
تن میدهیم
و شب ها
زیر فانوس بی فروغ خانه
در انتظارمعجزه های کوچک مینـشینـیم
و اوقات فراغت خود را
وقف گریه های بی حاصل میکنیم
در این جا سال هاست
که دیگر واژه ها سخن نمیگویند
بانو
گریه تقدیر ما نبود
تو
زود سفر کردی
پ.ن:هنوز اتاق بوی سیگارهای دمادم تو را میدهد.
![]() |
![]() |
انگار که برایم پول کمی باشد دنبال پول هایی که با بیل از مغازه ی السون کف رفته بودیم شدم.پول ناهارم را و آن
کلاهی که به الیزا قولش را داده بودم حساب کردم.اضافی اش تنها چهل سنت میشد .سرم را بالا کردم.نور سلول هایم
را ماساژ میداد.باید همین خیابان متروک را میگرفتم و میدویدم.چاره ای نبود.دویدم.نفس هایم به سختی بالا می آمد.
در میانه ی راه کلاهی که دوستش داشتم و دخترکان همگی عاشقم میشدند از سرم افتاد.حالا که فکرش را میکنم میبینم
به این خاطر کلاهم را دوست داشتم که دخترکان به خاطرچهره ی جذابی که با آن پیدا میکردم حاضر میشدند ساعت نه
هر شب در آبجو فروشی با من کمی حرف بزنند و آبجو بخورند.برگشتم ودستم را به طرف کلاهم که به روی سنگ فرش
خیابان افتاده بود بردم.همانطور که سرم پایین بود به کفش های قرمزم که دیگر کهنه شده بود خیره شدم.اگر پدر کلاهش را
به سرش نمیگذاشت ودر آن شب برفی مادر را به یک بطری آبجودعوت نمیکرد مادری نبود که عاشقش بشود و مطمئنا حالا
کفش های من کهنه نبود.دستم را که برای برداشنش دراز کرده بودم عقب کشیدم وتا میتوانستم دویدم.