یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۳

گرگ بیابان

من گرگ بیابانم میـدوم و میـدوم
دنـیا را برف پوشـیده است.
زاغ از درخت قان به پرواز در می آید.
اما هیچ جا خبری از خرگوشی آهوئی نـیسـت!
من عاشق بـیقرار آهو هسـتم.
کاش یکی بچنگ می آوردم!
آنرا بچنگ و دندان میدریدم.
زیرا آهو زیباترین مخلوقی است که یافته میـشود.
از صمیم قلب باین مخلوق بی گناه دل بـسته ام.
دلم میخواست در سر لطیف و نرمـش دندان فرو برم.
و از خون سرخ فامـش چندان سـیر بنوشم
که شب را تا بصبح تک و تنها زوزه بکشم
حتی بیک خرگوش هم اگر یافته میشد رضایت میدادم.
گوشت گرم او در شب چه شیرین است.
اوخ...آیا هرچه زندگی را اندکی خوشـتر میکند
بدین سان از من روی برتافته است؟
موهای دم من برنگ خاکسـتری گرائیده است
دیگر چیزی را هم بوضوح و روشـنی نمیتوانم دید
سالهاست که زن عزیزم دنیا را وداع گفته
و اکنون سرگردانم و خرگوشان را به خواب میـبـینم
در شبهای زمستانی صدای وزش باد را میـشـنوم
و گلوی سوزان خود را با برف خنک میکنم
و روح بینوای خود را با ابلیـس مـیسپارم.

امضاء:گرگ بیابان

Posted by t | ۵:۰۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۳

هلاک

چگونه میتوان مردم را با عشق هلاک کرد؟

Posted by t | ۱۱:۴۴ بعدازظهر |

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳

عدالت

عدالت پرتغالیست که همیشه پر گندیده اش قسمت من میشود!

Posted by t | ۲:۰۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۳

دست

دست من به صدای بلند می اندیشد.

Posted by t | ۹:۰۰ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۳

فرهنـگنامـه

از فرهنگ لغات زبان مخفی نوشته ی دکتر مهدی سمائی به چند لغت زیر که چشمانم را به اشک نشاند اشاره میکنم:

باد کردن /bad kardan/ آبـسـتن کردن:یارو رو باد کردن

بتول /batul/ زنی شبیه روستاییان یا اهالی شهرستان با آداب و رسوم و شیوه ی سخن گفتن آنان:خیلی دختره بتوله

رپ مخفی/rape makhfi/ دختر چادری که در زیر چادر شلوار جین پوشیده باشد:رپ مخفی اومد تو.

اف جی اس/efjies/ {سرواژه ی فول جواد سیستم با تلفظ انگلیسی} مردی کاملا شبیه به روستایـیان یا اهالی شهرستان

با حفظ تمام آداب و رسوم و شیوه ی سخن گفتن آنان:یارو خیلی اف جی اس

پژو حسرتی/pezo hasrati/ اتومبـیـل پـیکان آردی:یه پژو حسرتی خریده.

Posted by t | ۸:۵۱ قبل‌ازظهر |

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳

In The Shadows

آدمهای یک روزه دنیایـشان را شبـیه گربه ها سیاه و سفـید میـبـیـنـند.به همین دلیل خواب را ترجیح مـیدهند.
مرا به یک روزگی ام برگردانـید.

Posted by t | ۱:۳۶ قبل‌ازظهر |

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳

prostitute

مادرم فاحشه ی نـجـیـبـیـسـت که تنها برای پدرم کار میکند

Posted by t | ۲:۴۱ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

پلک

هنگامی که پلک چپم میزند میدانم که وقت زنگ زدن توسـت.رژ سرخ را به لبم میکشم و با انگشتام ابروهایم را مرتب میکنم و منتظر مینشنم.
همیشه از تکان دادن پاهایم لذت مــیــبــردم.مخصوصا وقتی که کفشهای مشکی ام را می پوشـیدم.دیگر چه اهمیت داشت که تو بـیایی یا
نـــــه.من به زمزمه های پشت سر عادت کرده بودم.
تـوهیچ وقت دوست نداشتی که من سر از کارهایت در بیاورم.میدانـسـتم هرکس که تورا بشناسد نابودش خواهی کرد.آنهم به طرزی مرموز.
قسم میخورم که اگرچشمان خمارت نبود تو را این همه در لوح فـشـرده ی قـلـبم نگه نـمیـداشـتم...تو که خوب میدانی شالگردن تورا خیلی های
دیگر هم دارند.من که گول این چیزها را نمیخورم!
باید چـشـمانت را کور کند کسی که میخواهد روزی هووی تو شود! دوست دارم بدانم چه کسی جرائت این کار را دارد؟
چون این بار من قصد دارم اورا به طرز مرموزی نابود کنم...

پ.ن: من همـیشـه قول میدهم که سگ با وفای تو باشم.
یک سگ منگ!

Posted by t | ۴:۵۷ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۳

HEY YOU

Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me?
Hey you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me?
Hey you, don’t help them to bury the light
Don’t give in without a fight.

Hey you, out there on your own
Sitting naked by the phone
Would you touch me?
Hey you, with you ear against the wall
Waiting for someone to call out
Would you touch me?
Hey you, would you help me to carry the stone?
Open your heart, I’m coming home.

But it was only fantasy.
The wall was too high,
As you can see.
No matter how he tried,
He could not break free.
And the worms ate into his brain.

Hey you, standing in the road
Always doing what you’re told,
Can you help me?
Hey you, out there beyond the wall,
Breaking bottles in the hall,
Can you help me?
Hey you, don’t tell me there’s no hope at all
Together we stand, divided we fall.

[click of tv being turned on]
Well, only got an hour of daylight left. better get started
Isnt it unsafe to travel at night?
It’ll be a lot less safe to stay here. you’re father’s gunna pick up our trail before long
Can loca ride?
Yeah, I can ride... magaret, time to go! maigret, thank you for everything
Goodbye chenga
Goodbye miss ...
I’ll be back

Posted by t | ۵:۰۶ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۳

High Hopes

دستم و دلم که به نوشتن همین چند خط هم نمیرود میروم پشت بام خانه ام و زیر سایه ی کاجهای پیر همسایه و در هیاهوی کلاغان خانه به دوش سیگاری میگیرانم.من از این بالا دخترک دلبر همسایه را که پشت
به شیشه ی پنجره اش میرقصد را میبینم و به خودم فکر میکنم!تنها نتیجه ای که میتوان گرفت این است که: همه ی آدمها شبیه به هم ناز میکنند پشت به پنجره هاشان...
این روزها هیچ حسی ندارند...

Posted by t | ۱:۱۸ بعدازظهر |

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

پینوکیو

ژپتو بعدها در خاطراتش نوشت که پینوکیو را برای خودارضای خویش آفرید!

Posted by t | ۱:۱۴ بعدازظهر |

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳

سبیل آتشی

من همیشه دلم خواسته است که برای بچه های کوچکتر یا بزرگتر از خودم سبیل آتشی بکشم.دست خودم هم نیست.لذتی که از سرخ شدن پوستشان میبرم با یک
پاکت سیگار بهمن مادربزرگ عوض نمیکنم.هیچوقت کسی عاشق من نمیشود وبرایم اشک نمیریزد.من اما دوست دارم آدمها جلویم زانو بزنند و تسلیم اشک بریزند.
بعد با چشمانن ترسیده ی شان میدان جنگ را ترک کنند.باید به تمامی کسانی که میخواهند با من بازی کنند بگویم:من عاشق سبیل آتشی هستم با کمی اشک...

Posted by t | ۴:۳۸ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۳

قاشق

چارلی هیچوقت نخواست بداند که قاشق بیل نیست.آن هم برای آسفالت کنی.

Posted by t | ۱۱:۴۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۳

Alive

هرکس دیگر جای هیتلر بود خودش را در کوره ی آدم پزی می انداخت تا لذتش را با یک گلوله حرام نکند...

Posted by t | ۱:۵۳ بعدازظهر |

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۳

Green-leather Armchair

راه که میروم به درو دیوار کوبیده میشوم.مادر گمان میکند میخواهم ادای جان وین را در بیاورم و بی خیالی ام را به رخش بکشم.چی میداند که پاهایم را به روی ابرها میگذارم.
برف شروع به باریدن که میکند دوربینم را به دستم میگیرم وپشت میله های پنجره سپیدی اش را قاب میگیرم.جای پاها به روی برف ها گاهی دو ردیف میشود و گاهی یک ردیف.میدانم که جاهایی فقط خدا مرا به دوش کشیده است...
عمو جان لیوان را به دستش می گیرد و میگوید آبهایش را ببین.آن بالا را که خالیست چشمانت را هم بگذار.من اما حواسم به فرم ناخنهای عموجانم است که چقدر شبیه من است...
من نمیدانم وقتی که آدمها دلشان میگیرد چه جوریشان میشود.من فقط چیزی در دلم هری پایین میریزد و خفه ام میکند...خفه شدن گاهی حس خوبی میشود.میتوان ساعت ها با آنکه منتظر بود خفه ماند...

Posted by t | ۹:۰۹ قبل‌ازظهر |

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

Dad's Financial Times

مادرم را که از چشم پدرم نگاه میکنم اصلا خواستنی نیست.تکه گوشتی هوسناک است.من چشمهای خودم را بیشتر دوست دارم.
از مداد رنگیهایم هم فقط سیاه و سفید را میشناسم.دیازپام های مادر سفید و پیرهن های پدرسیاه است.
من بلد نیستم خوب برقصم.دختر ها خوب کمرهاشان را میچرخانند و موهایشان را روی چشمهاشان میریزند.من در اتاق دربسته ام تمرین رقص میکنم.رو به آینه ی قدی.اینطور که پایین و بالا میپرم و پاهایم را با تمام قدرت به روی زمین فشار میدهم.رو به دیوارها پریدن حس خوبیست.مثل رسین به آخرین کوچه ی بن بست.
مادر اخم میکند وقتی بعد از تمرین رقص لپ هایم گل می اندازند و لبهایم سرخ میشوند.خیال میکند کسی به ماتیکش تجاوز کرده است.تجاوز کردن لذت بخش است.اما مادر این را نمیداند.نمیخواهد که بداند.او هیچ وقت لذت نمیبرد.
چای داغ را سر میکشم.تمام مسیر چای داغ مرا میسوزاند تا در دلم جای پیدا کند.همیشه همه چیزها مرا میسوزانند تا در دلم لانه کنند...همیشه

Posted by t | ۲:۱۷ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۳

Blue Hotel

Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel
Blue hotel

Posted by t | ۷:۱۷ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۳

تخت

تخت فنري بهتره يا تخت مرده شور خونه؟

Posted by t | ۹:۱۴ بعدازظهر |

روح

-عزیزم روح تو مرده.فقط فکت تکون میخوره!
-مرسی عزیزم.تازه شدم شبیه بقیه آدما!

Posted by t | ۱:۰۱ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۳

راي گيري

من کوچولو موچولو بنويسم يا هيکلي(گنده)؟

Posted by t | ۳:۰۵ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۳

زوزه

صدای زوزه ی گربه ها می آید از پس کوچه.گوشهایم را میگیرم.پنجره ها را میبندم و کرکره ها را میکشم تا معاشقه ی شان را به زیر ماشین همسایه مان بیخبر باشم.درد دارم.درد...لحظه ها بی محابا از پس هم میدوند.روزنه ها یکی پس از دیگری مسدود میشوند...دیگر هیچ چیز مرا به انتظار دعوت نمیکند انگار...تلفن آنطرف تر به روی تخت افتاده است و چشمانم را به زنگش خیره کرده است.هر لحظه اشارتیست به نگاهی دیگر...روح من دارد قد میکشد در پی این روزهای خاکستری ملول...دیوارها اما دیگر مجال قد کشیدن نمیدهند.نمیتوانند که بدهند.روحم خم میشود و میشکند.کسی زبان این زبان نفهم ها را نمیفهمد؟زوزه میکشند از پس لذتهاشان...زوزه...