پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴

غزل

غزل سرایان نیز
گاه
در زیر چادر سیاه مرثیه آرام میگیرند.

باور کنید
مادران هم میمیرند.

Posted by t | ۴:۲۴ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۴

دلتنگ

دلتنگ که میشوم ناخنهایم را با لاک سفید رنگ میزنم و موهایم را به روی چشمهایم میریزم.خودم را بغل میکنم و در حسی دو گانه غرق میشوم.
آخر رمان اسکارلت چه شد؟ لب های آنجلینا جولی چسبیده است به شیشه.رنگ آسمان قرمز است.تلفن را از برق کشیده ام تا مزاحم بیداری ام نشود.
تیغ پدر کند است.صدای خش خش تراشیدن را نمیشنوی؟ کجای زندگی اسم مرا به دوش کشیده است؟ رد پای مادرم به گمانم روی برف ها مانده است.
جا مانده است.من بلدم به گور پدرم بخندم.تفریحم این است.تار عنکبوت هایی که به چراغ اتاقم چسبیده است جان میدهد برای تاب خوردن.میخواهم آخرین
سیگارم را روی پیشانی تو خاموش کنم.با من باش.با من نباش. داد نزن. بگذار روی زانوهایت بمیرم...

Posted by t | ۴:۵۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۴

صدا

عید دیدنی را از ساکنین زیر زمین شروع میکنم.خوبیـش این است که من را با بوسه هاشان باد کش نمیکنـند.
عکس یادگاری از سنگی است که سایه ی من را به روی خود به تصویر کشیده است.سرم را لای شب بوهای سپید
میکنم و سعی میکنم به نجواهای عاشقانه ی ساکنین زیر زمین گوش دهم.کسی ناله میکند به گمانم.روی سنگ
ضرب میگیرم و آهنگی قدیمی را به زیر لب زمزمه میکنم.صدا غش میکند از خنده.بشکن میزنم و میخوانم.
اینبار صدا محو میشود در قهقه هایی به رنگ خاکستر.
من زیر گریه میزنم.
صدا بشکن میزند.
من خم میشوم.
صدا فریاد میزند.
من میشکنم.
صدا خفه میشود...

Posted by t | ۹:۴۱ بعدازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۴

ترانه

ترانه ی بوسه
در آیینه شکست
...
نباید رویا ها را به دست تقدیر میسپردیم
تقصیر خودمان بود
خیلی زود بزرگ شدیم.

Posted by t | ۱۱:۱۲ بعدازظهر |

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳

شاید

و شاید
تنها مردگان از میلاد ما
خرسند میشوند
زیرا تنهایی شان
چندان به درازا نخواهد کشید.



پ.ن:سال نو مبارک.

Posted by t | ۵:۳۹ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳

آدم

آدمی
تنها
لالایی گنگی است
که آسمان
آن را برای تسکین خواب های پریشان خاک
به زمین هدیه کرد.

Posted by t | ۵:۳۸ قبل‌ازظهر |

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۳

یخمک

"وقتی قهر میکنی نازتر میشی" این را همسایه ی مادربزرگ میگفت وقتی که از خانه فرار میکردم و کفش های بزرگ مادر در پاهایم لق لق میخورد!
دست در جیب شلوار خاکستری رنگم میکردم و صد تومنی دزدی را فشار میدادم .به مجید پسر همسایه ی مادربزرگ میگفتم که از مادرش خوشم نمی آید.
برایم یخمک میخرید و میگفت چقدر دوستش دارم؟دوستش داشتم.به اندازه ی پایان همه ی یخمکهایی که به دستم میداد در ظهر تابستان شش سالگی!
حالا یخمکها جایش را به فنجان های تلخ قهوه در کافه های بی لبخند داده است.و مادربزرگ جایش را به کلاغی که مدام قارقار میکند بر بالای آن کاج
همیشه سبز...

Posted by t | ۱۲:۰۷ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

سوسک

من نمیدانم آیا جایی بهتر از حمام خانه ی من برای معاشقه ی سوسکها و صدای هرو کرشان وجود ندارد؟

Posted by t | ۵:۲۸ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳

دیوانه

اولین عشق من دندانهایی زرد رنگ دارد
و از خلال نگاهم
نگاه کودکی دوساله
دوسال و نیمه وارد میشود!

Posted by t | ۵:۱۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

سرنده پیتی

تا حالا هرچقدر دون کیشوت بوده ام بس است.زین پس میشوم سرنده پیتی!

Posted by t | ۲:۴۲ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

کوچه

پیرمردی هست که راس ساعت 6:30 صبح هر روز از کوچه باغهای درکه میگذرد.پیرمردی هست که صبح حای سرد زمستانی به هیجان می آید و قدم هایش را تند تر برمیدارد.و به پاهای فرتوتش یاد آور میشود که زنده است هنوز.پیرمردی هست که چشم به چراغهایی میدوزد که از روبه رو میآیند و برای سادگی اش بوق میزنند.
پیرمردی هست که دیگر نیست...


پ.ن:از کوچه ها میگذرم
بی آنکه بتوان دردی را برای کسی بازگو کرد
که عشق با همه ی عظمتش حنجره ام را میخواهد بدرد...