سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴

پیامبر

دفتر سه ساله ی فریاد هایش را بست و با عجله گریخت.
باور نمیکرد که زمین بدون رسالت او پوچ خواهد ماند.
من هنوز در اولین کلمه مانده بودم.
پیامبر عشقی رفت که سیگار دود کند لب پنجره ی غمگینش.
و از آن بالا دید بزند کونی های همسایه را.
هنوز که هنوز است به عادت چندین ساله شب ها را پاسبانی میدهد.
گاهی در بین کابوسهایم فریاد میزند:فتح میکنیم.زمین را فتح میکنیم.خدا خواهیم شد.
و من مست خواب شبانگاهی میگویمش:پیامبرم بمان...

+++++++++++

موبایل را گذاشته ام زیر بالش.زنگ میخورد.ساعت دو نیمه شب است.
شماره را نگاه میکنم.نوشته شده است:پیامبر(کلیمانجارو).
پسوند اسمش برای قد بلندش است.خنده ام میگیرد.
گوشی را بر میدارم.میگوید:کونـــــــــــــــــــــــــــــــــــی.پاشو :))

Posted by t | ۱۲:۱۸ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴

تموم

اینجا شده یک چرخه ی لعنتی.بلاگ های همیشگی .آدمهای همیشگی تر.موزیک های خستگی نا پذیر.
پیغام های بی ربط.عکس های از سر بیهودگی.کامنت های سوخته.سیاست های پوچ.
اینجا شده یه سرگیجه که باید تموم بشه.
تموم بشه.
تموم.

Posted by t | ۶:۵۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

whisper





آرایش روی صورتم ماسیده است.دردی عجیب آزارم میدهد.پول های خیس کف دستم را فشار میدهم.
روی تخت می افتم و پاهایم را آویزان میکنم.بی اختیار زیر گریه میزنم.بلند بلند گریه میکنم تا انعکاس
هق هق اشکهایم از درو دیوار به صورتم پرتاب شود.پسر همسایه ی پایین عاشق موهای مشکی من
است.صدای ضبطش را بلند میکند و روی تراس می ایستد و به بالا خیره میشود.انگار که منتظر باران باشد.
صدای گریه های مرا نمیشنود.صدای whisper می آید.من ناله های زنک را دوست دارم.
پسرک نمیداند من مست نیستم...
همیشه پشت در خانه اش می ایستد و به صدای تق تق پاشنه ی کفش هایم زل میزند.
این را از سایه ی پاهایش از پشت در میفهمم.نفس نفس میزند...
او یک احمق است.نمیداند من تنم را هم ندارم.چه برسد به روحم که بتوانم دوستش داشته باشم.
تمام ریمل چشمهایم آب میشود و پایین می آید.
بلند میشوم و خودم را کشان کشان به روی تراس میرسانم.داد میزنم:کثافت صداشو ببر.
پایین را نگاه میکنم.کسی نیست...
در خیابان باران خورده ماشین ها پشت هم پارک شده اند.مردی از دور کلاهش را بر میدارد و دستش
را در هوا تکان میدهد...

Posted by t | ۱۲:۴۶ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴

برای زن روزهای ابری




میدانی؟وارد کافه که شده ام بی هیچ جستجویی چشمهای نافذ تو را در زیر آن موهای پریشان
به روی چشمانت شناختم و لبخندم را به روی نقاب عروسک مانندم کشیدم و دستانت را که
سرد بودند فشار دادم.نخ اول را که آتش کردیم دانستم که آرامش قبل از طوفانت مرا هم خواهد سوزاند.
دیدی که؟زود تر از تو و دوست قدیمی ام رفتم و بغض هایم را در بین قدمهایم قورت دادم.
تا که تو ندانی من چقدر نگران روزهای ابریت هستم.تا که تو نفهمی نفس های من با هر دود
سیگار تحلیل میرود و زیر چشمانم را گودتر میکند.حالا میبینی که دلیل آشفتگی موهایم
به روی چشمانم با تو زمین تا خدا فرق دارد؟
هیچ وقت این رابه تو نگفتم که حسرت یک ساعت بودن با تو زیر تق تق اشکهای خداوند را دارم.
تو را با پیر مرد تکراریت و الکسانداری دوست داشتنی ات تنها گذاشتم تا که تجربه کنی
شستن ظرف ها با اشکهای تمساح وارت چه حالی دارد.گله ای از من نداشته باش بانو.
تو که دلتنگ میشوی دریا را در آغوش میکشی و روی شن های نم با پاهای برهنه عشق بازی
میکنی.من چه بگویم که هرچه پیش تر میروم در و دیوارهای اتاق خاکستری ام قفسه ی سینه ام
را میشکاند؟تو که میدانی من گوش به زنگ صدای دوستی آشنایی روی تخت سپید رنگم نشسته ام.
هنوز که هنوز است دلگیرم به خاطر دست نوشته ای که برای من بود وتو آن رااز من دریغ کردی.
گفتی برایت مینویسمش و من میدانستم میروی بالای شیروانی خانه ات مینشینی و پایین نمی آیی
که دست من یا دیگری چه فرقی میکند؟به تو برسد...
بی قراری هایت را میدانم اما از تنهایی هایت وحشت دارم.میترسم کار دست خودت بدهی آخر با
این آدمکهای خیالی ات.من خیلی وقت است آدمکهای خیالی ام راآتش زده ام.مثل آخرین عروسکهای
کودکی که مادر سوزاندشان و من بالای سر تمامی شان به خاطر موهای سوخته و چشمهای ذوب
شده ی شان اشک ریختم.
دلم میخواست این هارا با صدای خودم که دوستش داری بخوانم.اما خواستم در این خانه که برای من
است خاطره ای از تو بگذارم بماند.اگر دلت خواست بگو که برایت بخوانم.میخواهم صدایم را تنها تو
گوش کنی و سکوتی که میان هجاهایم پرپر میزند...

Posted by t | ۱۱:۲۰ بعدازظهر |

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴

رای

نوید میدهم به ملت همیشه در صحنه ی ایران که با انتخاب آیت الله هاشمی رفسنجانی(قد قد)
به ریاست جمهوری نظام به کلی دگرگون خواهد شد و زین پس به همسر ایشان باید عزت الدوله
بگوییم.ما به هاشمی رای میدهیم تا همین ها را که داریم نداشته باشیم.نگویید که برجها و
سهامهای میلیاردی اش در بزرگترین بانکهای سویس چشمانتان را خیره نکرده است.
بله! من هم بی تفاوت بودم تا هنگامی که خانه اش در ببلیهیلز در کنار خانه ی آنجلینا جولی
ساخته شد.حالا فکر لب های آنجلینا شب ها خواب را از من ربوده است...!

پ.ن:تنم بدجور میخاره واسته دعوا.

Posted by t | ۷:۴۰ بعدازظهر |

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

بگذریم

اصلا دلم میخواهد زیاده نویسی کنم.روده درازی.خسته شدم از قیچی کردن واژه هایم.
چه اهمیتی دارد که کسی بخواند؟!
من از این درو دیوار سیاه غصه ام میگیرد.
از کتابهای نا تمام که سر جلسه ی امتحان اشکم را در می آورددردم میگیرد.
از اینباکس میلم که خالی مانده است خنده ام میگیرد.
نمیدانم چرا سه کیلو لاغر تر شده ام بیخود؟!
شاید برای هوای داغ این روزها باشد که لباسها را بی هویت کرده است.
یا نمیدانم از استرس بی خیالی...!
دلم یک میهمانی میخواهد پر از رنگ.پر از صدا.پر از نگاه.بی دغدغه ی کوتاهی ناخن هایم.
یا پریشانی موهایم.
این انتخابات دارد اعصاب من را میجود.تمام زندگی پدر شده است.
دل خوش کرده است به همین فسیل های زیر خاکی.
چشمهای قرمز از فرط خستگی اش مادرم را ناراحت نمیکند.او هم در رکابش است.اما من که میدانم
عاقبتش چیزی نیست.میدانم که خودش روزی خانه نشین میشود مثل...بگذریم.

Posted by t | ۱۲:۳۴ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۴

پوسیده


دندانم درد میکند.دندان پوسیده را باید کند و دور انداخت.
بر عکس آدمهای پوسیده که هرچه فرسوده تر میشوند خواستنی تر میشوند.

Posted by t | ۸:۲۳ بعدازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

بگذار

بگذار داد بزنم.سنگفرش خیابان سخت است.
بگذار زار بزنم.کوچه ی ما بن بست است.

Posted by t | ۳:۲۶ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

ترک

یک هفته هست که توی ترکم.داره کم کم باورم میشه که میتونم!

Posted by t | ۷:۴۹ قبل‌ازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

زوزه

نیمه شب ها صدای زوزه میدهد.
زوزه های مادرم یا سگ همسایه.
چه فرقی میکند؟

Posted by t | ۵:۲۷ قبل‌ازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

بمیر

آرش بهت میگم میگم دوست دارمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.......
آرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.......
جاکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ......
آرشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ......
کس کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.....
آرشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....
بمیرـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...


پ.ن:جان عزیزتون از نوشته های من برداشت فلسفی نکنین.

Posted by t | ۱۲:۰۶ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۴

Memory remains

از پشت شیشه ی ماشین اتوبان چمران را نگاه میکنم.آتش میبارد از نمیدانم کجا.
صورتش را به سمت دیگر اتوبان برگردانده است و به آدمهایی که دستهاشان پر از کیسه های
کتاب است خیره شده است.به پایش میزنم و میخندم.لبخند محوی میزند و دوباره خیره میشود.
نمیدانم روحش تا کجا بالا رفته است.تا پل عابر؟یا تا درخت های گوشه نشین؟
عینک سیاه را از چشمانش بر نمی دارد.با memory remains حل میشویم.
شیشه ی ماشین را پایین میکشم تا اتوبان را بی واسطه ببینم.تا آتش را بی واسطه ببارم.
تا دست دراز کنم و روحش را با بگیرم...به پایش میزنم و میخندم.


پ.ن:بگو چگونه بگویم دوستت دارم؟

Posted by t | ۴:۴۱ قبل‌ازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

خش خش

صدای خش خش جویدن می آید.کسی بیسکویت پتی بور مرا نشخوار میکند.
بعد سرفه های خشک ممتدش را به روی عقربه های ساعت حلقه آویز میکند.
برگه های روی میز را جا به جا میکند و ناخن اش را با ریتمی آشنا به روی شیشه ی
میز میکوباند.جرات بیرون آوردن سرم را از زیر پتو ندارم.خودم را پشت هیکل گنده ام
قایم میکنم.پنجره بسته میشود.کار خودش است.میترسم که اگر جلویش را نگیرم
آخرین نخ سیگارم را دود کند برود پی کارش.آنوقت من میمانم و جعبه ی خالی قرص های
وامانده ام.تمام جرات و جسارتم را در پلک هایم میریزم و آرام باز میکنمشان.
خواهرم است که چراغ ها را خاموش میکند و میرود...

Posted by t | ۱۱:۳۸ بعدازظهر |

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۴

راه

و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
در حالت عمیق عزیمت
که منظره ی راه
بازوی صحرایی مرا به تکان می آرد.

(دلتنگی ها-یدالله رویایی)

Posted by t | ۸:۰۸ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

کلاغ

از آخرین کوچه ی بن بست که گذشتم به باور خدا بودن زانو خم کردم و خود را در آخرین خاطره ی مادربزرگ جستم...من کلاغی بیش نبودم!