تمام کلاف ها را به هم تابیده ام
بغض ها را بوسیده ام
خواب ها را خوابیده ام
لحظه ها را رقصیده ام
و تو
در آستان تمام لبخند ها
مرا به آتش مقدس روحت
به خاک نشانده ای
من دلم پوتین میخواد.من دلم تفنگ میخواد.
من دلم دل میخواد واسه شلیک.من دلم شلیک
میخواد واسه خنده.من دلم خنده میخواد واسه
گریه.من دلم بغض میخواد واسه وحشت.من دلم تفنگ
میخواد واسه مردن.من دلم پوتین میخواد
واسه کشتن.
بازم بگم یا حالیته لعنتی؟!
من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخوام!
حلقه میزند
به دور هلال کمرم
-عقرب یاغی-
و مست میشود ... !
مثل زالوی پیر سگجان یک روزه
میمکم عقده های کودکیم را
من گسترده میشوم به وسعت گستردگی
و فریاد میکشم:مرد باش.بجنگ و تباه شو.با تو ام.قهرمان آرمانهای کوچک.
تاب میخورم
تاب میخورم و رها میشوم
تاب میخورم و بی تاب میشوم
ت
ا
ب
...
کمی بالا تر
ساختمان های سیمانی
دستهاشان را برده اند رو به خداترین خدا
چرک ها پایین میخزند
از شیشه های چشمانشان
طناب خنده هایم پاره میشود
و من ...رها...ر ه ا ....
پ.ن:این عکس مال من نیست.دزدیدمش.از یک دیوونه کش رفتم.کلی باهاش تاب خوردم.
بالا آوردم و تمامش رو نوشتم.هر شکایت قانونی و غیر قانونی قبوله.بنالید.
ناخن هایم را میکشم روی یال اسب 14 ساله ی پیر
بعد مثل اجداد خدابیامرزم
"هی" میکنم و می تازم
کلاه حصیری از سر بر میدارم
و به ستاره هایی که نخهاشان در رفته است
و افتاده اند روی چمن
ادای احترام میکنم
اینجا شب ها آسمان آنقدر پایین می آید
که دستهایم در جوهر تا آرنج فرو میرود
....
پشت همین فواره ی رنگی
زیر بید مجنون
روی تخته سنگ
تصویر من
کویر را
به صلیب میکشد....
دلم را میگیرم و پرت زمین میشوم
گاهی هم دلم مرا میگیرد
آنوقت من پرت زمینش میکنم
بازی جالبی است
پ.ن:ما بلند میشویم
ما قد میکشیم
ما خمیازه میکشیم
اما
آرواره هامان در نمیرود!
کسی میخ میکوبد
پشت به دیوار می ایستم
و سعی میکنم تیزی میخ آنور کوبیده و این طرف در آمده را در جمجمه ام فرو کنم
بعد مثل مترسک ها میخ دیوار شوم
اینگونه است که سرهای عابرین پیاده
یک جای میخ خالی دارد
برای کوبیدن
و کوبیده شدن!
یه نقطه ضعف جالب تو خودم کشف کردم
پسرای کانورس پوش منو حالی به حالی میکنند
پ.ن:زین پس همگی پابرهنه شوید و بگذارید من آدمم را پیدا کنم.
من اسب آنا مرگان را ندارم
و میترسم
این احمقانه است
چون تمام واقعیت های ملموس
تنها چهره ای از واقعیت را به دوش میکشند و خود
خالی اند
خالی از ترس
وحشت
دلهره
و حتی میخواهم بگویم:عــــــــــــشق
خودمان را در بند واژه ها به دار نیاویزیم
دیر یا زود
همگی میمیریم.
صبح ساعت 5:45 -اتوبان یادگار
چشم هایم نیمه باز است.خواب سنگینی پشت پلکهایم چمباتمه زده است.
هوا نیمه روشن است.ضبط ماشین را روشن کرده ام تا که شاید خواب مرا دست بردارد.
دنده را چهار میکنم و پاهای کرختم را مثل بختک روی گاز میگذارم.
ماشین روبه رویی سیاه رنگ است.به سرعت کنار میزند و کسی را پرت زمین میکند.
گازش را میگیرد و میرود طرف کوه ها.
از آیینه ی بغل تصویر زنی را میبینم که سرش برهنه است و خودش را روی آسفالت
خیابان با درد جابه جا میکند.
خواب انگار در سرم نیست.همه چیز رو به واقعیت میرود.
گوشه اتوبان نگه میدارم و به چهره ی زن خیره میشوم.
چشمهای خودم را دارد و دستهای
خودش را...
پ.ن:سوال برایتان پیش نیاید. صبح زود رفتم که نان بگیرم!
گفتم تقدیر برای دندان مصنوعی های پدربزرگ است
که شب ها در لیوان بخوابد
و صبح ها بجود
چلق چلق
غافل از جویده شدن خودم
که دیگر کسی حتی وقتش را هم تلف نمیکند
بر سر نشخوار کردن م
باورش سخت نیست
تنها میگذاریم
و تنها میمانیم
پلق پلق
پشت این پنجره
روزهای کودکیم به شیشه میکوباند
تلق تلق
خدایا تو بگو من یه مرگمه یا تو داری منو دست کاری میکنی
اگه باهام شوخی میکنی اینو بفهم
که من نه هم سنتم
نه هم قدت
نه هم جنست
هی میایی روی بند انگشتم جا خوش میکنی که نگات کنم؟
لبت که سرخ نیست
چشات که برق نمیزنه
موهاتم که های لایت نکردی
پس دلمو خوش کنم به اینکه دوسم داری؟
این مسخره ترین فکر توی دنیای مزخرفیه که تو واسم ساختی
حالیت شه
من اعصاب اسباب بازیاتو ندارم
وقتی دارم درس میخونم نیا بشین رو سرم ازم کولی بگیر
اصلا چرا نمیفهمی نمیخوام تو حموم نگام کنی؟
مگه زن و بچه نداری تو؟
بچسب به زندگیت
منو نپا
چیزی گیرت نمیاد که
یکی نیس بگه پسر بازی کردن من به تو چه دخلی داره که اخم میکنی؟
آتیش داری که داری
من انقدر یخم که آتیشت منو نسوزونه
ببین
من خدا هم میپیچونم
تو که سهلی
حالا بیا با انگشت کوچیکمون یه عهد ببندیم
نه من به تو میگم خدا
نه تو دنبالم بیا.
دورترین چشم در این دشت به دستهایم خیره مانده است
مادر که صدایم میکند
تمام چشمها خیره به خاک
و دستها چسبیده به سینه
منتظر تراژدی جدیدی میشود...
پ.ن:دلمردگی این روزها با تابش آفتاب به مژه هایم فراموش نمیشود.
دسته های مهاجر کندوها!
در اهتزاز پرچم هاتان
ما جمله کودکیمان را
جا گذاشتیم.
(رویایی)
کتابهای قطور به روی تنم
صبح از من
تصویر فاحشه ای را میسازد
که موهای آشفته اش
جذاب ترش کرده است
دردی عجیب در تنم میپیچد
و کودک من آرام سر به خاک میگذارد
بخواب،کودکم!