جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

آخرین کوچه ی بن بست

آنقدر ایستاده خندیدم و خوابیده گریستم که فریاد کشیدن در کابوسها یادم رفت...

تلفن زنگ میخورد.نامها می آیند و میروند.عروسک ها خسته اند.میروم روی تخته مینویسم:
"کسی یه داف ارزون نمیخواد؟! " بعد توی ذهنم برای شنوندگان عزیز توضیح میدهم که من
خاصیت های زیادی دارم که داف ها ندارند .مثلا میتوانم بفهمم.با اینکه میدانم حماقت بزرگترین
نعمت خداوند است.

در جایی خواندم:"کرگدن ها هنگام خودنمایی خمیازه میکشند."برای همین است که چشمانشان
پر از اشک میشود.رختخواب من نیز صبح ها خیس خیس است.
مادر میگوید شیطان آمده است و چیزهایی زیر لب زمزمه میکند.چیزهایی که درست نمیدانمشان.
فقط این را میدانم که عینک جدید دست فلزی ام هیچ نقشی در رنگ دنیا نداشته است.
همه چیز به طرز وحشتناکی غیر واقعی پیش میرود.

میخواهم هیچکس نباشم و تنها باشم...
خوابم می آید و هنوز باد گرم از پنجره به درون اتاق میریزد.
شاخ هایم را در زیر پتو قایم میکنم و شعری از لورکا میخوانم.
-لورکا،لورکا،شاعر ترانه های خاموش،یادت سبز- و این تنها جمله ایست که قبل از خواب تکرار میکنم.

پسرکان روزهای آفتابی.رنگ های من تمام شده اند.
همه ی شان را ریختم در چاه توالت و با کشیدن یک نخ از تمامیشان خلاص شدم.
شایدم تکه ای از خودم را هم ریخته باشم،نمیدانم.

میروم پای تخته و مینویسم:
روی پل دویدن حس خوبیست.مثل رسیدن به آخرین کوچه ی بن بست...


پ.ن:میخواهم تا چند وقتی اینجا را لانه ی کلاغان کنم.