جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

مرگ برگ


برای نابودی
به ابرهای باران زا
و طوفانهای کوبنده
نیازی نیست
تنها عریانی لحظه ها
برای مرگ برگ کافیست.

عکس: محمد رضا میرزایی

Posted by t | ۱:۴۸ قبل‌ازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

دیروز بود


بیست و چهارم پاییز:
دیروز به دنیا آمدم
عاشق شدم،دیروز
ودیروز بود
که من مردم

بیست و پنجم پاییز:
امروز،زاده شدم
ظهر،عاشق خواهم شد
و غروب نخواهم مرد تا...

بیست و ششم پاییز:
که در من زاده شوی،
با تو هستم عشق پاییزی عشاق
و...آنگاه
هرگز پاییز نخواهد شد

(یوزپلنگانی که با من دویدند)

Posted by t | ۱۲:۴۰ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

نامه ای به برادرم ،عزیزم ، مهربانم ، آرین

میخواهم اینبار بدون تصویر حرف بزنم.بی پشتوانه ی واژه های من دراوردی دهن
پرکنم.
چندباری دستم به گرفتن شماره ی خانه ی مادربزرگ رفت،اخمهایم را که دیدم ،از یاد بردم.
خواستم برایت ایمل بزنم و خیلی چیزها بگویم که به تو هیچ ارتباطی نداشت.و فقط
دلم میخواست که تو بشنوی و بس.دستهایم را که دیدم یاد مشقهای ننوشته ی ناتمامی افتادم
که درد یک آزمون چهار ساعته که یک سال از بهترین سالهای عمرم را تباه کرده است، ریخت
در گلویم.
از نجابت کلامم گفتی،نگران چشمهایم شدم.که وقیحانه به ته مانده ی این روزهای واپسین
چنگ میزند.خنده هایم مثل حباب در هوا میرقصندو بی هیچ بهانه ای تق تق تق...
پاشنه ی پاهایم ذق ذق میکند از دویدن های بیهوده ام.خواستم به رسم مردمان کوچه و بازار
حرف بزنم شاید کسی خفگی این روزهایم را شنید.آمدی...نمک دان را برداشتی.عجله دنبالت
آمده بود.دویدی.نمک ریخت روی زخمهایم.صورتم خیس خیس شد.ندیدی.تو دویدی و من
ماندم.خواستم برایت بگویم.خیلی چیزها که به تو... چرا .تو مرتبطی با تمام خاطره های خوب من.
آرین،باز هم به تو و این همه کوچه ی بن بست بی انتها...

پاسخ آرین به مدت چهل و پنج دقیقه بعد از نوشتن نامه ام، با صدایی که از شنیدنش محروم
شدید:

شوریدگیهایت و انعکاسشان را در بن بست مدتهاست پی میگیرم.حالا انگار کن که این
آینه چندان هم شفاف و دقیق پرهیب تو را نمایان نمیکند.
اما چشم ها که دروغ نمیگویند.کمی آرام بگیر،بگذار آوار سهمگین و محتوم ثانیه ها
تو را و تلاطم درونت را تیمار کند خواهرکم.

Posted by t | ۱۲:۴۳ بعدازظهر |

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

باران عشق است،به همین صداقت


هرچقدر هم که زندگی تکرار ساعت ها باشد،باز باران حرف های تازه اش را برایمان با دستهای
خیس و نمناکش روی شیشه ها مینویسد.