جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵


آدمی هندسه ی بی خطه.

Posted by t | ۴:۱۵ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

سیب خور مهربان:


بالا و پایین پریدنم برای حضورت و دست نوشته هایت به این خاطر بود
که نویسنده و نوشته های خوب را میشناسم و سعی در نگه داریشان میکنم.
خاطره ای از زمان خدمت گفتی و در آخر اضافه کردی که"زنها سرباز نمیشوند".
حالا بگذار برایت خاطره ای بگویم.از سالهای خیلی دور که تنها تصاویر هاشور خورده ای
به یادم مانده و بس:
دو سال در کوچه ها و ساختمان ها و اماکن متروک پست دادی.خبردار ایستادی و
برای مورچه های فرمانده ایست کشیدی.من هم پا به پای تو تا صبح بیدار ماندم.
خواندم و نوشتم و سیگار پشت سیگار.برای خاطره های خاک گرفته نگهبانی دادم
و هبوط کردم.آدم بودم.پست تر شدم از حیوان.وحشی تر از سگ همسایه.جای
چنگ روی دیوار اتاق هست هنوز.
سلول تنهایی من قبرستانی شد به وسعت دوست داشتن هایم.کف سلول را
با دستهایم میکندم.آدمهای عزیزم را وقتی فراموشم میکردند میکشتم.چالشان
میکردم در گودالهای بغض و وحشتم ، بعد مشت مشت خاک بر سرشان میکردم
و تا طلوع خورشید برایشان لالایی میخواندم.تنهایی آدم را میپوساند.
میدانی؟تنها بیست و چهار ساعت به من انفرادی نخورده است.تمام این نوزده سال
محکوم بودم.پاهایم به پنج قدم عادت کرده بودند.یک،دو،سه،چهار،پنج...مرگ...نیستی
...پوچی.آنور دیوار هیچ آوازی خوانده نمیشد.تنهایی آدم را متفکر میکند.
حالا از آن روزها میگذرد.روی دیوار اتاق حفره ای کندم برای حرف های تازه.
حد و مرز من روزنه ایست که رو به عدم باز میشود.رو به فردایی که تو را برایم
به ارمغان می آورد.

با احترام.

هم سلولی تو

بن بست/پنجم مهرماه 1385/طهران

Posted by t | ۶:۵۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

اول مهر آمد و من خبردار نایستادم،در صف سربازان فردا.پشت چراغ قرمز چهار راه
ماندم و با ری را اوج گرفتم.پریا گشنتونه؟پریا تشنتونه؟پریا خسته شدین؟!!!خسته بودم.
خسته تر شدم.
موسیو ابراهیم هم اگر بود دردم را دوا نمیکرد.من که مومو نیستم تا با دلخوشی های کوچک
شاد شوم.حالا لذت را در چای پررنگ و لیوان بزرگ خلاصه میکنم.کتاب میخوانم و
جمله ها را در پی هم میبلعم./پشت هر جمله چراغی است/فانوس به دست میگیرم و
گذشته را فراموش میکنم.
حسن را میبینم که دور میشود.برمیگردد.میخندد.میگوید:تو جون بخواه.کلافه ام.کلافه.
بادبادکم کو؟
روبه عکس چارلی چاپلین زانو میزنم.دستهایم را به حالت احترام به سینه میگذارم و دعا
میکنم.چارلی.چارلی خوبم.از تو میخواهم که خنده را یادم بدهی.کلاهت را به من
قرض میدهی؟

Posted by t | ۸:۳۷ قبل‌ازظهر |

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

نوستالژِیا


پاییز است،
که چنین مست و عاشقم کرده است
باید به نهایت چکمه ها سفر کرد
و به دلتنگی مجالی داد.


پاییز 85/اولین سالی که دلهره ی بلندی ناخن هایم را نداشتم.

Posted by t | ۹:۲۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

نام کتاب:بادبادک باز
نام نویسنده:خالد حسینی
مترجم:زیبا گنجی- پریسا سلیمان زاده
تعداد صفحات:422
قیمت:3900 تومان


کتاب از سرزمینی سخن میگوید که همسایه ی دیوار به دیوار کشور ماست.از جایی که مردمانش را
از روی جهالت بد میدانیم.
افغانسان کشوریست که کودکان بسیار دارد اما کودکی در آن مرده است.
امیر پسربچه ی افغان ،با پسر خدمتکارش که از نژاد پایین تراست بزرگ میشود.
معرفت و وفای حسن در یک مسابقه ی بادبادک بازی و بزدلی امیر که او را رها کرده است
در لحظه ای که التماس در چشمهای حسن موج میزند داستانی را رقم میزند که در
چهارصدوبیست و دو صفحه مرا میخ کوب میکند.از افغانسان چه میدانستم؟
جز آنکه مردمانش سرایدار خانه های بی درو پیکر این مملکت خاک گرفته اند/
که خود نیز ساکن یکی از همین خراب شده ها هستم./چه میفهمیدم از
جنگ، نکبت،فرار،تحقیر،تجاوز،فرزند نامشروع،کودکی های لگد مال شده.
ژستم این است که انسانم.انسان متفکر.از حماقت چندین و چند ساله ام دردم گرفته است.

انقدر این کتاب را دوست دارم که دلم نمی آیدتعریف تبلیغاتی کنم.که این کتاب از پرفروشترین
رمانهای 2004 امریکاست یا چه میدانم چاپ سوم کتاب هم به سختی گیرتان می اید.
فقط میدانم که گیجم کرده است.لذت خواندنش را از چشمانتان نگیرید.همین.

Posted by t | ۸:۰۳ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵


مسافرانی که
از سمت رویای, آب می آمدند
ردی از پیغام بادیه نشینان ندیده بودند

تنها
کولیان دوره گرد میگفتند:
ندایی در راه است

سالها بعد
مادران در نغمه های, لالایی میخواندند:

بر اعتقاد خاک پا مگذارید
کولیان دوره گرد میگفتند:
ندایی در راه است.

Posted by t | ۱۱:۲۴ بعدازظهر |

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

فکرش را بکن.اوج احساسات یک مرد در دو هجا خلاصه شود.در چهار حرف بی معنی.
/" گو گو"/.رو به آینه می ایستم.با چهره ی آشفته ام، میگویم:گوگو.به بینی مضحکم
که با حالت احمقانه ای رو به پایین خم شده است خیره میشوم.خنده ام میگیرد.مگر دیوانه تر
از تو پیدا میشود؟!میشود!!!!!!من! که عاشق همین حرفهایت هستم.
...

تو به دنبال لیلی آمدی
از کوه و کمر گذشتی
و به سراب چشمهای من رسیدی
حالا خیال میکنی
بی بی مه گرفته ی تو
کجای این همه دلتنگی جا مانده است؟
مجنون, من
تیشه از فرهاد بستان
بگذار درد هجران را عاشقی کند

...

توی ته ته های سیاهی
چشماتو که بهم فشار بدی
یه کهکشانه
که دست هیچ دانشمندی به کشفش نمیرسه
یه جای بکر واسه پرسه زدن
آتیش داری؟

Posted by t | ۱۰:۴۶ بعدازظهر |

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

Posted by t | ۸:۰۱ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

گریه کردم.چون دردم آمده بود.چون یک سال مانده بود در بیخ گلویم.دستم هم که به جایی بند نبود.
فقط میتوانستم داد بزنم.پشتم را تکیه دهم به رادیاتور و شانه هایم با هق هق بلرزد.هیچ چیز دیگر
کارساز نبود.نه الله اکبر های پدر،نه دلداری های فاطمه،نه نگاه های از سر دلسوزی مادر.تنها
میبایست گذر میکردم.از تمام علامت سوال های ذهنم که بی نقطه رهایش کردم تا همان شکل
مضحکش را داشته باشد.حقم را خورده بودند.تو فکر کن من آدم سطح پایینی هستم محیا.
تو بگو یک سال دیگر بنشین و بخوان./دنیا به آخر نرسیده بود،نه.اما گود که رفته بود.سوراخ که شده بود./
آرین میخندد و میگوید دردت میدانی چیست؟سر تکان میدهم.میگوید:اینکه درد نکشیده ای.بگذار همه
فکر کنند برایم دانشگاه چیز مهمی است.بگذار همه دل بسوزانند.من در سرم هیچ چیزی نیست جز
نفرت.از وطنی که زاده ی آنم.از مردمانی که دلبسته ی شانم.کسی نمیداند چه میگویم.آنقدر کلافه ام
که نمیخواهم بنویسم.زبان قاصر میشود از بلاتکلیفی نگاهم و درماندگی قدمهایم.
امروز،19 شهریور ماه 1385 را هیچگاه از یاد نمیبرم.مینویسم اینجا،تا بدانم و بدانی.
به قول آرین :طرفی باید بست.

Posted by t | ۶:۴۱ قبل‌ازظهر |

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

چشم، دریچه ی روح است.

Posted by t | ۶:۴۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵


زیر پتو مچاله شدم.به حمیدرضا میگویم مرا ها کن.سردم است.میگوید هآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآا
میگویم رمان خواندن بهترین کار دنیاست.انگار که انگشتهایت را بشکنی.چق چق چق.
میخندد.میگویم ساعت چند است؟میگوید 2.میگویم امروز سه شنبه سوم ژانویه 1930.
(با همان لحن اخبار گوی رادیو که انگار در میدان جنگ است) وین .
بعد با دهانش صدای آهنگ پینک فلوید را در می آورد.میگوید یادت هست صبح ها
7:30 صبح این صدای نکره موقع صبحانه خوردن از رادیو می آمد؟میگویم بوی چای میداد.
میگوید با سه قاشق شکر.و من ضعف میکنم از گذشته ی بی همی که مانند هم گذراندیم.
خمیازه میکشد.مدام.پس زمینه ی حرف هایم است.به روی خودم نمی آورم.وقت را غنیمت
میشمارم و چرت میگویم.میدانم الان است که بگوید عزیزم من بروم بخوابم.می گوید
آرامشت را دوست دارم.میگوید تو را همه دوست خواهند داشت.میگوید دوست دارم خانه ام
شاد باشد.میگوید.میگوید.میگوید./خفه شده ام ./
تنها میخواهم حضورش باشد و صدای فرهادی که از اتاقش به گوشم میرسد.
...
قدیم تر ها خانه زندانی بود که برای هر ثانیه از آزادی ام حاضر بودم بهای گزافی را بپردازم.
حالا خانه همان زندان است.بی آنکه سودای پرواز را در سر بپرورانم.
...

تو خود وطن منی
با یک قبله
قبله ی دل


عکس:میرزایی

Posted by t | ۱۲:۵۲ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵


نام کتاب:جنگل واژگون
نام نویسنده:جی.دی.سلینجر
مترجم:بابک تبرایی و سحر ساعی
تعداد صفحات:94
قیمت:1200 تومان



کورین فون نوردهوفن دختربچه ای است که یادداشتهای روزانه اش را در شب پیش از یازدهمین سالگردتولدش آغاز میکند.گزیده ای از دوران کودکیش را شرح میدهد و بعد دفترچه ورق میخورد تا به حال میپیوندد.
دوست دوران کودکیش /که پسر بچه ای فقیر بود و دوستش میداشت/را طی یک حادثه ی ناگهانی گم میکند .
بعد از سالها یک روز کتابی از طرف همکارش به او هدیه میشود.
فورد(دوست گم شده اش) نویسنده ی کتابیست که کورین به دست دارد و اعجاز کلامش مسحورش کرده است.
او رادر کافه ای ملاقات میکند و بعد ماجراهای زندگیش را با فورد میخوانیم.
جنگل واژگون کتابی است که به ما کمک میکند ایمان بیاوریم
به سکته ی ثانیه ها
به اعتمادکه شریف است
به عشق که نمیگنجد در چمدان
و به زن
که تنها ترین موجود باران زای کره ی سنگی است.


عکس:میرزایی