دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵


چمدونه گوشه اتاق،باید چهار تا تیکه رخت و لباس بریزم توش و یه دفتر بزارم که برات سفر نامه بنویسم.
به کی بگم که دست و دلم به هیچ کاری نمیره؟سالهای پیش که روی زمین سال تحویل رو جشن میگرفتیم اینجوری شد،حالا ایندفعه که سال تحویل روی هوام.هشت ساعت پرواز روی روانمه.خودمو که نمیتونم گول بزنم که.دلم تنگت میشه بچه.تنها دلخوشیم توی این آب و خاکی.هرچند جایی که دارم میرم پر از جاذبه است برام.ولی وقتی مقابلش تویی میشه دافعه.میشه سیاه چال.نه طبیعت بکر.
حالا آیه یاس نخونم.از قدیم و ندیم مامان بزرگه میگفت میخوایی بری جایی هی نه توش نیار.خدایی نکرده یه چیزی میشه اونوقت تا آخر عمرت پشیمونی.حالا که اون نیست و حنجره ش رو غذای کرمای خاکی کرده.اما صداش هنوز توی گوشمه.و اون خنده ی قشنگش که از پشت قاب هنوز که هنوزه قند توی دلم آب میکنه.

اومدم بگم سال 1386 مبارک،این همه حرف زدم.


Posted by t | ۱۰:۵۴ بعدازظهر |

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵


گاهی به همین آفتابی که روی پاهایم لمیده است تشر میزنم که حوصله ی هیچ موجود زنده ای را ندارم.از جایش تکان نمیخورد لامصب.چپ چپ نگاهش میکنم که یعنی گوسفندی.نیشش را باز میکند که اول برو یاد بگیر موجود زنده یعنی چی.فنجانی که ته مانده ی چای دیشب مانده است تویش را برمیدارم و توی کله اش میکوبم.دردم که میگیرد بلند بلند میخندم.دلم میخواهد یک فرهنگ نامه بنویسم.بعد جلوی اسمم بنویسم:گوسفند.کلی خوشم می آید حرف های عجیب غریب بزنم که برای خودم هم مضحک باشد.مثلا بروم جلوی آیینه و موهام را با دستم جمع کنم.بعد ابروی راستم را بالا بیاندازم و بگویم:میشه من جیگر شما رو گاز گاز کنم؟بعد روی خودم بالا بیاورم.
مامان به در بکوبد که معلوم است چکار میکنی؟اهمیت ندهم و هر هر بخندم.اشکهام بریزد روی پیراهن خواب آبی رنگم که کلی خرس تنبل رویش دارد.و نگاهم بماند روی قرص های ویتامین.


عکس:به جان عزیزم یادم نیست از کجا کش رفتم.

Posted by t | ۱۰:۴۲ بعدازظهر |

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵


Posted by t | ۱۱:۰۳ بعدازظهر |

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

چهارشنبه سوری چشمان تو
با ترقه هایی به جنس اشک
و هیجانی به وسعت لذت

Posted by t | ۹:۲۷ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵

در راه فرودگاه هستیم.پنجره را پایین میکشم و سرم را میگذارم روی در.الهام دارد از آخرین لحظاتش لذت میبرد.دلم میخواست زیر ماشین کنده میشد و میتوانستم خودم را شل کنم تا بروم پایین و بیافتم جایی در بیابان.به اینکه آیا طعمه ی سگ ها میشوم یا نه فکر نمیکنم.دلم میخواست همان موقع که الهام بغلم کرد و گفت: تو هم بیا پیش من ،یکی از همین طیاره ها می آمد درست میخورد جلوی پای من و من پودر میشدم.باید برایم مهم باشد که شور شور بچکم روی لبهام؟نیست.غرور؟که فکر کنند زن قدرتمندی هستم؟کی گفته که دلتنگی یعنی نداشتن غرور؟درست مثل همان روز که گفتمت:خودمم نمیدونم چه مرگمه.انگار یه پرنده پر میزنه و میره بالا بالا.بعد یهو تو اوج میخوره زمین.و بعد همان موقع دردم گرفت و دلم از همه چیز به هم خورد.
نمیدانم این که تازگی ها خودم را به بیخیالی میزنم و به مسخره ترین چیزهای ممکن میخندم یا حتی اینکه سیگارهام را میخواهم با تو بکشم و اگر تورا سه روز هم نبینم لب به سیگار نمیزنم،درمان موقتی است یا واقعا دارم آدم میشوم.
دلم میخواهد این را هم بنویسم.بعدها یادم باشد که چقدر پوست انداختم.
وقتی دکتر گفت روی تو بیشتر فکر کنم،انگار که از بالای یک آسمان خراش با مغز خوردم روی ماشینی که همان پایین پارک شده بود،و شیشه ی ماشین شکست.شکستم.
به قول دکتر من دوبل زنم.آنقدر که گاهی لطافت و نرمش و محبتم به درد چاه توالت میخورد،که زانو بزنی و بالا بیاوری ام.

Posted by t | ۱۰:۲۶ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵


Posted by t | ۱۰:۰۹ بعدازظهر |

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

یک جزیره ی خالی برای آرامش من و تو کافی نیست.
با داشتن یک کره ی خالی چطوری عزیزم؟

*.*
نمیدونم واسه سرماست یا پوک بودن مغزم که این روزا هی فرت و فرت دلم میخواد خودمو بغل کنم.

*.*
اول باید درخت بود بعد آدم

*.*
واسه اولین بار بود که دلم خواست سال 1973 زنده بودم.درست وقتی که داشتم کنسرت کویین رو میدیدم.اونجاش که داشت توی بلند گو نعره میزد:اول رایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت