دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

متنفرم از اینایی که ایرانسل میخرن و وقتی ازشون شماره میخوایی میگن روم به دیوار 0935....

Posted by t | ۱:۴۶ قبل‌ازظهر |

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

همین پریروز بود که وقتی داشتم موهام را شانه میزدم از پشت پنجره دیدمشان.انگار یک نفر روی تراس خانه بغلی ایستاده باشد و یک مشت قاصدک را هی فوت کند و باد آنها را به حیاط خانه ی ما بکشاند.توی دلم
گفتم چقدر باید دلسوخته باشد که این همه آرزو را فوت کند تا برسد به دست آنکه باید.و شاید خدا.بعد دیدم این یک داستان
مزخرف است که فقط به درد خودم میخورد.البته این را هم بگویم که بعضی چیزها باید همینطور باشد.آنقدر مسخره که
فقط برای خودت باشد.اما این موضوع ربطی به این که گفتم ندارد.بعد یکهو یادم آمد که عینکم را نزده ام.و خوب اگر بخواهم توی سر مال نزنم،لا اقل میتوانم به عقل پوشالی ام یک نیشخند درست و حسابی بزنم!عینک را که روی بینی ام گذاشتم ،دیدم این ها که شبیه قاصدک نیست.مثل دانه های پنبه است.و خوب کلاغ قصه ما زمانی از روی درخت پرید و خواست به خانه اش برود که دیگر من فهمیده بودم که این پنبه ها از کجا آمده است.

...

عاشق آن سکانس از داستانمان شدم که تو قاصدک را از توی باغچه پیدا کرده و جلوی صورتم گرفتی.بعد یک نگاه سیر
به سر تا پایم انداختی و بعد فووووووووت.تعبیر عاشقانه اش این بود که تمام آرزوهایت به من ختم میشود.و البته این داستان
تعبیر دیگری جز عشق ندارد.

Posted by t | ۵:۰۷ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶


خوشم نمی اید وسط خیالبافیم بگوییم که دارم میبافم.من دلم به همین خیالهای دری وری وقتی که شبها سرم را کردم زیر پتو و از زور خستگی خوابم نمیبرد،خوش کردم.دلم میخواد فکر کنم توی یک روز زمستانی طرفهای ساعت پنج بعد از ظهر زنگ در خانه ی تو را میزنم و تو در را برایم باز میکنی.درست همان وقتی که دارم تند تند از پله ها بالا می آم بند کفش پای چپم باز میشود و انگاری میخواهم با کله همه ی راه های آمده را برگردم.خودت که میدانی گاهی عجله میکنم که هیچ دلیلی هم ندارد.بعد خودم را جمع و جور میکنم و جلوی در خانه ات میرسم.میبینم در را باز گذاشتی و وقتی دارم با پای راستم سعی میکنم کفش پای چپم را با فشار بیرون بیاورم میگویی:بیا تو،دستم بنده.می آیم و در را با آرنجم میبندم.حالا از این زاویه تورا میبینم که یک پیرهن سبز تنت کرده ای با یک دامن قرمز و داری خمیرها را ورز میدهی.یک گلدان از توی ویترینت بر میدارم و می ایم توی آشپزخانه.سعی میکنم که کیفم از روی شانه هام نیافتد.گلدانت را پر از آب میکنم و نرگس هایی را که برایت خریدم میگذارممیگذارم تویش.بعد روی کابینت میزارمش و از پشت دست هام را حلقه میکنم دور کمرت. .دستهام بسته نمیشود.چون شکمت گنده هست.ها ها.از تصورش قل قلکم میشود.بعد تو میگویی بیایم کمکت کنم تا نان بپزیم.بعد سر و کله ی مان آردی میشود بس که با هم میخندیم و مسخره بازی در می آوریم.دلم میخواهد خیالم را همین جا نگه دارم و روی صفحه ی ذهنم دندانهای ردیفت را ببینم که میخندی.
شب ها وقتی خسته ام هست،و گوشواره ی گوش راستم دارد پشت گرندم را سوراخ میکند و میترسم درش بیارم مبادا که گوش لعنتیم بسته شود،قصه میبافم

Posted by t | ۳:۲۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶

یه پیشنهاد خیلی خوب واسه ونگوگ داشتم .حالا که نیس دارم احساس عذاب وجدان میکنم.شاید چون فکر میکنمبشر تا خرخره رفته توی توهم.پیشنهادم یه برکه بود با عکس یه خورشید که افتاده توش.ولی از خورشید تویآسمون هیچ خبری نیست.

***

این پست مانی رفته رو مغزم.مثه جوهر نمک داره هرچی رگ و ریشه ی گند گرفته است باز میکنه.

Posted by t | ۱:۰۲ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶


و خالی کردن اسپری آدیداس برای از بین رفتن بوی گند سیگارتوی ماشین،در حالی که کون آسمان پاره شده،و ما داریم پت پت میلرزیم.

موسیقی متن:وقتی که ما به فاک میرویم.

عکس:سپنتا

Posted by t | ۹:۳۸ قبل‌ازظهر |

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

شورچکیدن کار هرکسی نیست.درست همون وقتی که خدا کل کل کردنش شروع میشه.

Posted by t | ۱۰:۲۹ بعدازظهر |

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

میخوام یه کاری کنم.سر از روزمرگی هام بکشم بیرونو به هیچی فکر نکنم.شاید یه گلدون خریدم و گذاشتم لب پنجره ی اتاقم.یه دلنگرانی که هی آب بخواد،نور بخواد.
راحت بگم:منو بخواد.نیازم داشته باشه.اگه مراقبش نباشم خشک بشه.یه موجود زنده که توی چهار دیواری من نفس بکشه.سایه داشته باشه.
منو دو چیز روانی میکنه.یکی آیینه،یکی سایه.واسه ی همینه که توی عکسایی که فلش میزنه همیشه حالت تهوع میگیرم.تو فکر کن بخوان از یه موجود سایه شو بگرین.
وحشتناکه.گیرم که نور نباشه.صدا که هست.همین که بشنوی یکی داره بغل گوشت نفس میکشه خودش اوج یه لذته.نه درس میخونم.نه کتاب.نه فیلم میبینم.
نه مهمونی میرم.نه تلفن حرف میزنم.افسرده نشدم.روشنفکر هم.همین جوری انگار فیریز شدم.قدریت ندارم انگاری.هنوز کتابهایی که بچه ها دادن بهم بخونم مونده.
کتاب هدیه،علی،کاوه،مریم،کوفت و زهرمار.اه.درد گرفتم.یکی بیاد منو تکون بده.مثه کرگدن پیری شدم که یه عمر طول میکشه یه پاشو بلند کنه و بکوبونه زمین.این اونی نبود که من میخواستم.قرار بود آدم حسابی بشم.چی شد!
گفتم یکی منو تکون بده.

Posted by t | ۱۲:۳۱ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

خواستم که دلتنگت شوم
ابرها بالای سرم گریستند

***
آفریقا سرزمین ایمان است،جایی که میتوان به سرنوشت دنیا امیدوار شد و عاشق ماند.دست روی دست گذاشت
و به نقاشی خداوند که معجزه میکند خیره ماند.