عکس:سپنتا
گفتم چقدر باید دلسوخته باشد که این همه آرزو را فوت کند تا برسد به دست آنکه باید.و شاید خدا.بعد دیدم این یک داستان
مزخرف است که فقط به درد خودم میخورد.البته این را هم بگویم که بعضی چیزها باید همینطور باشد.آنقدر مسخره که
فقط برای خودت باشد.اما این موضوع ربطی به این که گفتم ندارد.بعد یکهو یادم آمد که عینکم را نزده ام.و خوب اگر بخواهم توی سر مال نزنم،لا اقل میتوانم به عقل پوشالی ام یک نیشخند درست و حسابی بزنم!عینک را که روی بینی ام گذاشتم ،دیدم این ها که شبیه قاصدک نیست.مثل دانه های پنبه است.و خوب کلاغ قصه ما زمانی از روی درخت پرید و خواست به خانه اش برود که دیگر من فهمیده بودم که این پنبه ها از کجا آمده است.
...
عاشق آن سکانس از داستانمان شدم که تو قاصدک را از توی باغچه پیدا کرده و جلوی صورتم گرفتی.بعد یک نگاه سیر
به سر تا پایم انداختی و بعد فووووووووت.تعبیر عاشقانه اش این بود که تمام آرزوهایت به من ختم میشود.و البته این داستان
تعبیر دیگری جز عشق ندارد.
شب ها وقتی خسته ام هست،و گوشواره ی گوش راستم دارد پشت گرندم را سوراخ میکند و میترسم درش بیارم مبادا که گوش لعنتیم بسته شود،قصه میبافم
***
این پست مانی رفته رو مغزم.مثه جوهر نمک داره هرچی رگ و ریشه ی گند گرفته است باز میکنه.
موسیقی متن:وقتی که ما به فاک میرویم.
راحت بگم:منو بخواد.نیازم داشته باشه.اگه مراقبش نباشم خشک بشه.یه موجود زنده که توی چهار دیواری من نفس بکشه.سایه داشته باشه.
منو دو چیز روانی میکنه.یکی آیینه،یکی سایه.واسه ی همینه که توی عکسایی که فلش میزنه همیشه حالت تهوع میگیرم.تو فکر کن بخوان از یه موجود سایه شو بگرین.
وحشتناکه.گیرم که نور نباشه.صدا که هست.همین که بشنوی یکی داره بغل گوشت نفس میکشه خودش اوج یه لذته.نه درس میخونم.نه کتاب.نه فیلم میبینم.
نه مهمونی میرم.نه تلفن حرف میزنم.افسرده نشدم.روشنفکر هم.همین جوری انگار فیریز شدم.قدریت ندارم انگاری.هنوز کتابهایی که بچه ها دادن بهم بخونم مونده.
کتاب هدیه،علی،کاوه،مریم،کوفت و زهرمار.اه.درد گرفتم.یکی بیاد منو تکون بده.مثه کرگدن پیری شدم که یه عمر طول میکشه یه پاشو بلند کنه و بکوبونه زمین.این اونی نبود که من میخواستم.قرار بود آدم حسابی بشم.چی شد!
گفتم یکی منو تکون بده.