سه‌شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۶

هي خداهه ببين چقده خوشبختم.فردا بامبول درنياري واسه ما!

Posted by t | ۹:۱۴ قبل‌ازظهر |

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

حالم خوش نيست.ياد هيچكس نموندم.بعده اين همه سال.فقط تو موندي برام.كه اين روزا
تو خودت چمباتمه زدي و حتي دلت نميخواد يه تيكه از تنهايي هاتو بدي به من.
طعم گه زندگي هنوز زير زبونم مونده.
بيست سالگي حرف تازه اي برام نداشت!


(با خودم كلي كلنجار رفتم كه اين چند خط روكه از سر دلتنگي نوشتم پاك كنم.با يه جمله ي
قشنگ و اميدوار يك سال ديگه رو شروع كنم.اما نشد.يعني بهترديدم كه چند سال ديگه
يادم نره كه جشن تولد بيست سالگيم اونقدر تنها بود كه از بزرگ شدن بدم اومد.)


شش مرداد هشتاد و شش

Posted by t | ۱۱:۴۲ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶


*حالا كه قرار است مثلا پنج روز ديگر زاده شوم حسش نيست.خوشحال كه نيستم هيچ،
حالمم زياد حرفي ندارد.عمه خانوم كه براي تبريك چند روز زودتر تماس گرفته و كلي
شرمنده شده بود كه چرا زودتر از موعد يادش آمده با اين حرفم كه:-چه فرقي ميكنه دوسه روز
اين ورتر يا اونورتر،مهم بودنه كه اونم الكيه-وا رفت.خوب راستش را گفتم.نه منتظر گرفتن
هديه ام نه تبريك.دلم ميخواهد همه يادشان برود.
با توبرويم ايستگاه يك توچال بنشينيم، سيگاري بگيرانيم و تابستان را با گرمايش بيخيال شويم.
و آخر سر جاي شمع هاي بيست سالگي موهام را آتش بزنم.
...
*آي آدمها كه در ساحل
نشسته شاد و خندانيد
يك نفر در آب دارد ميسپارد جان

يك مرداد هشتاد و شش/طهران

Posted by t | ۹:۴۴ بعدازظهر |

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۶


اول كه ديدمش هيچ حس خاصي جز ترحم بهش نداشتم.چند روزي كه گذشت كم كم ورجه وورجه هايش
يك خلا شلوغ را برايم پر كرد.شد دغدغه.آبش،خوراكش،بازي كردنش.(هرچند يكبار كه از حمام آمده
بودم- و يك پيراهن مامان دوز تنم كرده بود كه تازه برايم دوخته بود،شاشيد به بساطمان و به روي مباركش
نياورد-كفرم را بالا آورد و پرتش كردم روي زمين تا گورش را گم كند.)ولي خوب اين حس چند لحظه
بيشتر دوا نياورد و باز دوستش داشتم.-هميشه ي خدا همينم-/
نميدانم چه ككي به جان مامان خانوم افتاد كه از خانه بيرونش كن و يكبار هم وقتي كه
من خواب بودم گذاشته بودش پشت در حياط.او هم كم نياورده بود و خزيده بود از زير در به تنهايي من.
دليلشان هم اين بود كه ما توي اين خانه نماز مي خوانيم.حالا يكي بيايد به اين ها حالي كند اين خيلي
حيواني است.تازه اش هم كادوست از طرف عزيزترين موجود روي زمين.گوششان بدهكار
نبود.آنقدر در گوشم خواندند كه ترجيح دادم برود يك جاي ديگر خوشبخت شود.اين بود كه
به يك مشت از دوستهام اس ام اس دادم كه كسي كوچك ترين دلخوشي من را ميخواهد از من
بگيرد يا نه؟يك نفر داوطلب شد.تام مدتي كه سبدش را آماده ميكردم و زيرش روزنامه پهن ميكردم
گوشهاش را ميكشيد روي دستهام و خودش را برايم لوس ميكرد.لعنتي دوست داشتني.
ميدانستم كه اگر چشم هاي تيله يي معصومش را ببينم منصرف خواهم شد.اين بود كه چشمم به نگاهش
گره نخورد.برايش يك آژانس گرفتم و فرستادمش پيش خانواده ي جديدش.حالا دو هفته اي
ميشود كه ندارمش و جاي گه كاري هاش روي فرش سرخ اتاقم بد جورخالي است.

28/4/86

Posted by t | ۱۱:۴۴ بعدازظهر |

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

موزيك اينجا عوض بشه يا نه؟با هم حرف نزنيد فقط دستاتونو ببريد بالا.

Posted by t | ۱:۳۹ قبل‌ازظهر |

خودمان را كه گول نميخواهيم بزنيم.بايد باور كنيم كه معيارهاي زيبايي به هم ريخته است.بد يا خوب.وقتي كه
نيم نگاهي به نگارگري قديم ميكنيم، چيز جالبي كه به چشم ميخورد چهره ي مردان است كه اگر كمي موهايشان
بلند تر نقاشي ميشد تشخيص مذكر يا مونث بودنشان كار هركسي نبود،بس كه شبيه به هم بودند.مثلا مردها
لب هاي كوچك سرخ با گونه هاي گل انداخته و ابروهاي پيوسته داشتند كه دقيقا شبيه به زن ها بود.
انگار اوج زيبايي آن زمان اينگونه بوده است كه نقاشان ماهر نقش ميزدند.
حالا هم كه شما بهتر از من ميدانيد غايت زيبايي چقدر متزلزل شده است و به نظر من احمقانه به نظر ميرسد.
چيز جالبي كه در اين ميان من را شيفته ي خود كرده است عكس العمل آقايان است.در گذشته يا حال فرقي نميكند.
آنها مدام در حال تلاش هستند براي شباهت هرچه بيشترشان به زن ها!

پ.ن:از فمينيست ها خوشم نمي آيد.و اين نوشته در تاييد و تكذيب هيچ قشر خاصي نيست.

Posted by t | ۱:۳۶ قبل‌ازظهر |

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶


نميدونم چرا هميشه فكر كردم خيلي باحال و خدام.نه اينكه بگم بقيه بد هستن يا مثلا من از اونا بهترم.نه.ولي خودم و
قبول داشتم.حالا هم دارم.مامان ميگه قضيه ي تو شده مسابقه ي بين اون لاك پشت و خرگوشه.كه مسابقه ي دو ميزارن.
خرگوشه بس كه مغروره وسط راه هي ميخوابه،چيز ميخوره .لاك پشته هم با همون قدمهاي آرومش ميره جلو.آخرشم
لاكپشته ميبره و كون خرگوشه آتيش ميگيره.حالا منم خرگوشم.فكر ميكنم پاهام اونقدر قوي هست كه از پس دنيا
بر بيام.زمان كشي ميكنم،فان ميچرخم چون فكر ميكنم هميشه اون چيزي ميشه كه من ميخوام. وقتي هم روي برد
دانشكده نمره هامو ميبينم بازم از رو نميرم.خودمو توجيه ميكنم.ميگم اينو يادت باشه كه تو حرف نداري و همين
كافيه واسه يه د نيا رو تكون دادن.اين حرف ها شايد واسه ي آدلف هيتلر قشنگ باشه اما نه من!خدابا چرا انقدر اينجوري ام؟چي شده
كه من حيرون موندم تو كار خودم؟دارم فكر ميكنم چي ميخوام.هيچي.باور ميكني هيچي؟نه نه.ميخوام.فاز منفي نده دختر.
ميخوام.قراره يه نويسنده ي بزرگ بشم.اينو كسي خواب نديده واسم.روياهامه كه دارم ميگمت.تازه واسه س عكسهام
قراره نمايشگاه بزنم.يكي از تابلو هم سورپرايزه.خودمو قاب كردم زدم سينه ديوار.توي قاب خنديدن مثل مردن توي
تنگ ماهي ميمونه.معلق./

اين روزا هيچي سر جاي خودش نيست.جز تو كه بهترين جاي دنيامو بهت دادم.
دلم.
22/4/86

Posted by t | ۲:۳۵ قبل‌ازظهر |

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶


كافه نادري/19 تيرماه 86

صادق جان ما رفتيم و جايت را خالي كرديم.

Posted by t | ۷:۱۹ قبل‌ازظهر |

شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۶


خداي خوب اين همه رخوت.كمي عقل به من بده.اين درخواست بنده ي پرروي توست كه حرفت را زياد گوش
نميدهد.فكر هم نكن كه دوباره ازت خواهش ميكنم.از خودم حرسم ميگيرد.تو كه از آن بالا داري ما را ديد ميزني.
پس خوب تر نگاه كن.اين اتاق شبيه به يتيم خانه نمي ماند؟خودمانيم،خجالت ندارد اين همه شاهكار ادبي را
از هر كدام يك تكه جويدن و پرت كردنش زير تخت خواب؟يا ميزي كه در حال حاضر هفت تا ليوان نيمه كاره ي
چاي و قهوه و شربت سكنجبين و عرق كاكوتي و كوفت و زهرمار رويش مانده؟بابا بالا آوردم اين همه خودم را كه مردم انگار.
من نه چراغ جادو خواستم و نه غولش را.خودم را ميخواهم.چيز زيادي است؟اصلا همين حالا.دو ساعت است
كه خيس خيس با حوله نشسته ام و دارم به تو فكر ميكنم كه چه شد كه تو خدا شدي و ما بنده ي تو؟!چرا برعكس نشد؟
يك وقت خدايي نكرده فكر نكني كفرت را ميگويم.ببين اصلا در همين جمله دقت كن.چي گفتم؟خدايي نكرده؟
يعني چي؟تو را نكرده؟خوب چرا كسي نميگويد من را ...؟!!!
خداي خوبم.جاي اين همه عشق اگر كمي عقل توي كله ام
ميگذاشتي شايد تا حالا اولين كتابم چاپ شده بود.يا اينكه رفته بودم سر خانه و زندگيم.يا هر چيز ديگر جز اين
حال و روز.ناشكري ات را نميكنم ها.دارم غر ميزنم به جانت.
اين نامه را چون آدرس ايميلت را ندارم ميگذارم اينجا.ميدانم كه ميخواني.منتظر جواب هم نيستم.
معجزه ميخواهم.
يك دنيا ممنون
بن بست - 86/4/16

Posted by t | ۳:۰۵ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

عمر من:


اوج لذت ،لمس حقيقت است.نه آنچه كه تنت مي خوانند.


روي مغزم دراز بكش.زبانت را روي لاله ي گوشم حرف بزن.من نفسم بوي تنهايي ميدهد.صرتت را برنگردان.
انگشتهاي پاهات را روي چشمم جا بگذار.دير تر ها را نرفته ام،نديده ام.

رطوبت../.


خرگوشكم آرام نميگيرد.تمركزم را ميشاشد روش.مابقي اش را شب لالايي ميكنم برايت.


14/4/86

Posted by t | ۱۱:۱۰ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶

سعید حجاریان(مرد دوست داشتنی من) مقاله ی خوبی راجع به موعودگرایی و هزاره گرایی نوشته است.
آنها که با کمبود مفهوم مواجه اند،از دست ندهند.

Posted by t | ۱۰:۵۹ بعدازظهر |

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶


دلم واسه آینده تنگ شده.واسه پسرم.که دیر بیاد خونه، نگرانم کنه.خوابم نبره.بشینم روی صندلی
لهستانیه تکون بخورم.برم سر یخچال بطری آب رو سر بکشم.یا چمیدونم روز مادر که شد واسم
یه شاخه مریم بگیره بزاره روی کابینت.وفتی که بوش مستم کرد بفهمم چقدر دوستم داره.یا اصلا گیرم
نه بچه ای و نه مادری.فقط تو باشی.منتظر باشم تا بعد ازظهرها روزنامه بیاری خونه و منم چایی دم کنم.
بشینیم گپ بزنیم و بازم باورمون نشه که مال هم شدیم.اونوقته که دلمون واسه این روزا تنگ میشه.
نه به خدا اینا ربطی به تجسم خلاق نداره.نمیخوام خودمو گول بزنم.لذت میبرم که تا رنگ لحاف تشکمو
تصور کنم.خرجی که نداره.بهتر از دپ زدنو توی خودم چپیدنه که.امروز بعد از مدتها رفتیم کوبا.
حس کوفتی نوستالژی داشت از درو دیوار میریخت توی بستنی با خامه و شکلاتمون.این روزا خوبه.
چون من عاشقم.و این چیز کمی نیست.انگاری بزرگ دارم میشم.دارم مینویسم تا بعدها بدونم که مثل همه
دردشو کشیدم.خدا که یادش نمیره اما ما یادمون میره چیزی که امروز داریم آرزوی دیروزمون بوده.
دنیای کوچیکیه.خیلی خیلی

10/4/86


عکس:مجید