سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶


تنها ماه ميداند كه زخم هاي من چقدر عميق اند.

Posted by t | ۱۰:۰۶ بعدازظهر |

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

Posted by t | ۱۰:۵۲ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶


دوشنبه را دوست داشتم.خيلي.حلقه ي زيبايت را دستم كردي.بعد نگاهم كردي كه ميخندم يا دارم نگاه ميكنم
كه تو ميخندي يا نه.كوبا را با بستني و خامه شكلاتش به هم پيوند داديم./شب خوابم نميبرد.هي از اين دنده
به آن دنده.


سه شنبه باران آمد.حالم تازه داشت خوب ميشد.ريه هام را پر از بوي نم خورده ي برگها ميكردم و
مست ميشدم.دست در دست تو.توي رگبار شديد كه تمام شيشه ها مه گرفته بود، زني ماشينش
را ميكوباند به ماشين من.بعد خيال ميكنم اينبار نبايد به باران بگويم كه خيلي دوستش دارم.سه ساعت تمام
زير باران تا آمدن پليس و بي گناه شناختن من./كفش هام درياچه بود./ راندن تا خانه با پاي برهنه.
شب خوابم نميبرد از پا درد.هي از اين دنده به آن دنده.

چهارشنبه 30 آبان

Posted by t | ۱۱:۰۲ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶


دلم ميخواد يه غروب توي ماشينم بين برجهاي بلند يه شهر بي دروپيكر بمونم و
فرهاد بخونه واسم.سيگارمو بزارم كنج لبهام و دودشو هل بدم طرف چراغ
قرمز چهار راه.نه از فال فروش خبر باشه و نه گل فروش كه بچسبه به پنجره
و با نگاه كنجكاوش سرشو بكنه تو.چراغ سبز نشه و من بتونم به بهترين خاطراتم
فكر كنم.هوا هم درضمن سرد باشه و يقه ي كتم رو بدم بالا و دهنم رو بكنم توش
و از دم و باز دم گرم نفس يه حس خوب بره توي وجودم.بخاري ماشين هم خاموش باشه
و سرما دستهامو كرخت كنه.دلم غروب ميخواد.

18 آبان 86

Posted by t | ۹:۴۸ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

ديروز توي ميدون انقلاب راننده تاكسي رو ديدم كه داد ميزد:يه نفر آخر دنيا!

Posted by t | ۱۰:۲۱ قبل‌ازظهر |

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶


حس آدمي رو دارم كه بالاي يه صخره ي بزرگ وسط اقيانوس وايساده و داره اون
ته ته هارو نگاه ميكنه.وقتي كه از بالا نگاه ميكني حس قدرت ميگيري.جلوي روت
اقيانوسه ها.با تموم وسعتش.اما نميترسي.
يه وقتايي سرم گيج ميره،نفس كم ميارم.اما خوبه همه چيز.از هيچي نميترسم.
محكم وايسادم تا شب بشه.ته سيگارمو بندازم توي اقيانوس و يه نفس عميق
بكشم.بعد خودمو از اون بالا پرت كنم.توي راه به تو فكر كنم كه چقدر عاشقتم.
و بعد اقيانوس و با تمام وسعتش ببلعم.