سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

اولین باران پاییزی امروز بارید.درست وقتی که خستگی سفر هنوز در جانم زق زق میکرد و دلم

هوای عشق داشت.صبح های دلگیر پاییزی رختخواب میشود امن ترین جای دنیا.و چای جوشیده

هم حتی بهانه ی خوبی برای ترک پناهگاه نیست.اینکه خواب از سرت بپرد و مثل ماهی در ماهیتابه

از این دست به آن دست شوی و سعی کنی باز خوابت ببرد و نبرد. و پرده های زخیم غمگین ترت 

کند هیچ خوب نیست.ترجیح میدهم شال و کلاه کنم و همین طور که با انگشتم سعی دارم پایم را در

لنگ کفش آبی رنگ و رو رفته ای کنم و به مادرم بگویم من رفتم و نمیدانم شب کی برمیگردم.

برای نهار منتظرم نباش.هرچند که میدانم هیچوقت انتظارم را نکشیده .بعد بزنم بیرون و 

شیشه پاک کن ماشین روشن باشد و باران را کنار بزند و من لذت دنیا را در یک نخ سیگار و 

آهنگ رین بو(Rainbow)در حالیکه روی ریپیت است خلاصه کنم. 



محل نویسش:کتابخانه وقتی که داشتم از بی حوصلگی بال بال میزدم.

Posted by t | ۱۰:۱۰ بعدازظهر |

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۷

حالا که از هوای مسموم آن شهر لعنتی فاصله گرفته ام و هر لحظه اش عذاب نیست برایم

مینویسم که خیلی دلتنگتم مینا.آن روز که رفتی تا صبح خوابم نبرد.به حجم وسیع  دوست داشتنت فکر 

میکردم و روزهای خوش و ناخوشی که با هم داشتیم.به آن روز ولیعصر را که از فرط ناراحتی ماشین

را کنار زدم و برای اولین بار توی بغلت های های گریه کردم.یا کافه ماگ آن شب را که ساعت

هفت شب سینی صبحانه سفارش دادیم و چقدر به خودمان خندیدیم.

 یا وقت هایی که منتظر زنگ پیمان مینشستی و یک دل سیر به مردها فحش میدادیم که گور پدر

همه ی شان و بعد دوباره دلتنگی میکردیم برای گرمای وجود کسی که عشق بورزد بهمان.

آن شب که رفتی به خودم فکر کردم خیلی زیاد.به آخرین باری که توی گوشم وقتی بغلت گرفته

بودم محکم و داشتم از دستت میدادم گفتی آنطرف منتظرت میمانم.ما برای اینجا ساخته نشده ایم.

بیا تا با هم زندگی را تجربه کنیم همانطور که لیاقتمان است و من فکر میکردم و لایق 

چه چیز هستم؟به خودم فکر کردم که باید چه ها میکردم و نکردم و حالا تکلیفم چیست؟

میدانم که باید به زندگی ام بیشتر فکر کنم .و تنهایی ام را دوست داشته باشم.

اینجا تهران نیست که وقتی میخواهم بنویسم دو خطی از سر دلتنگی نتوانم.بغض کنم و 

نوشتنم نیاید.

از این بالا دوست دارم فقط آسمان خراش ها را ببینم و دلم هیچ کدام از آن آدمهایی که

مثل نقطه از این ور به آن ور میروند  نخواهد.هیچکدامشان را.بس که بدم میاید از آدم ها.

از آدم ها با دلبستگی های کوچکشان.

 

Posted by t | ۳:۳۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

از دختری که در لیوان چایم اخم کرده و چشم هاش خییسه میترسم.

Posted by t | ۷:۵۱ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

حصار

با هم بزرگ شدیم و یادمان رفت هرازگاهی برویم دور بیاستیم و به قد و قواره 

هم خیره شویم.ببینیم چقدر عوض شده ایم و  اسپند دود کنیم و هزار و ماشاالله

بگوییم .شانه به شانه تند تند قدم بر میداشتیم و نمیکردیم نیمه ی راه که

شد دستی به کمر بزنیم ونفسی  تازه کنیم .راه دراز بود و آرزوهای ما آدامس بادکنکی.

البته قدیمی هایش.این است که بعد از سالها با هم بودنمان تصویری از حال نداریم.

تمامی اش آینده ایست که کاش و ای کاش بیاید.و اگر نیاید؟فکرش را کردی؟اگر نیاید؟

دوستی ها کردیم برای هم.روزها گذشت تا ریشه دواندیم .پوست انداختیم و پیله تنیدیم .

به قول رفیقی انتلکتوال بازی ها کردیم تا فهمیدیم آب گوشت هم گاه آنقدر خوشمزه است

که پاستای روز پنج شنبه.خلاصه اش این که با همه ی این احوال تو گذشته ی منی.

و شاید آینده.این شاید را میگویم که بدانی استخوان ترکانده ام.و فهمیده ام مفهوم

تخمی نسبیت را.بعد مکان و زمان واین حصار تن را.آه حصار.چقدر تنگ شده ای.

نفسم در نمی آید دیگر.بروم بخوابم. 

Posted by t | ۱۱:۰۲ بعدازظهر |

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۷

عاشقم و این حس تخمی رو با هیچی عوض نمیکنم حالا.

Posted by t | ۹:۲۹ بعدازظهر |

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷

یه وقتایی

تقسیم تنهایی خودفروشیه.دل بستن رنجه.همه ی قشنگیای دنیا انگاری یه غمی پشتشه.

این عصرهای دلگیر جمعه که دلم خودشو به درودیوار میکوبه و همش یاده مرده هام میکنم

و زیر لب واسه همشون دعا میکنم هوس یه آغوش بدجور به سرم میزنه.

یک آرامش طولانی که هیچ نگرانی پشتش نباشه.یک زندگی گرم و نرم که بشه روش لم دادو

به هیچ چیز فکر نکرد جز قلقلک انگشتهایی که روی پاهام کشیده میشه و سرده.

گاهی وقتی روی توالت نشسته ام به گذشته ها خیره میشم.بعد شیر آب را باز میکنم و

میگیرم روی سرامیک های سفید کف دستشویی و از صدای شر شر آب چرت رویاهام

پاره میشه.به خودم میام و میبینم ای دل غافل.کارم شده صبح تا شب فکر کردن به این و

اون و توی انتظار موندن یک زنگ و پیام.


حالا که پاییز شده دلم نمیاد اینجوری بگذره.اصلا دلم نمیخواد بگذره.پاییز فصل

سکوت و راه و موسیقیه.و پیاده روهایی که دلشون لک زده واسه جفتای عاشقی که

دستای همو جوری گرفتن که انگار دنیا قراره همین حالا تموم بشه.

میخوام  ذهنمو رها کنم و به بی نهایت فکر کنم.اونجایی که فراتر از روابط و حرفهاست.

و لمس یک حقیقت شاید بزرگترین شادیه.

Posted by t | ۱:۵۱ بعدازظهر |

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

کودکی شاید بزرگترین تجربه ی آینده ی هر انسانی باشد. هرچه که پیش میرویم بیشتر محتاج گذشته ی مان میشویم.

Posted by t | ۱۱:۵۵ قبل‌ازظهر |

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

آن روز

این عکس را وقتی داشتم عکس های قدیم ندیم را زیرو رو میکردم پیدا کردم.کلی

حال کردم.آن روز خیلی خوب بود.نمایشگاه دسته جمعی عکس بود و من خانه را

به بهانه یی ترک کرده بودم.دوست داشتم آن روزم را.با یک شال قرمز و چشمهای 

سیاه.با دست بند رنگی و کلی شادی در دلم.بماند که شبش دیر رسیدم خانه و بقیه ی 

قضایا.اما این عکس را دوست دارم.با کلی آدم که دارد پشت سرم تند تند

راه میروند و هیچ حواسم نیست بهشان.انگار دنیا همان دریچه اییست که خیره شدم

به آن.