اگر بخوابم و خواب نبینم حالم بهتر میشه یعنی؟همه ی درد همین کابوس ها و از خواب
پریدن ها و بی خوابی شبانه است؟اعصابم سر جایش می آید با معجون عرق بهار نارنج و
شاه نسترن و گلاب و عسل و زعفران مامان؟همه این سر درد ها به خاطر ده روز
سیگار نکشیدنه؟
من با خودم دارم چیکار میکنم؟
پریدن ها و بی خوابی شبانه است؟اعصابم سر جایش می آید با معجون عرق بهار نارنج و
شاه نسترن و گلاب و عسل و زعفران مامان؟همه این سر درد ها به خاطر ده روز
سیگار نکشیدنه؟
من با خودم دارم چیکار میکنم؟
Posted by t | ۱۰:۵۵ قبلازظهر |
![]() |
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸
جمعه های صبح زود بعد از بهشت زهرا که کلی گریه کردی و چشمهات پف کرده از
بی خوابی دیشب .
بی خوابی دیشب .
Posted by t | ۸:۵۲ بعدازظهر |
![]() |
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
شکسته
دیروز قلعه ی بزرگ تنهایی من فروریخت.جایی میان صدای من و پری و سه تار.
فریاد را بلد بودم.اما بغض را توی صدا رهبری کردن را نه.آرامشم را از دست های
محیا میگرفتم و لبخند های از سر نمیدانم چی بامداد.و عجیب بود همه چیز.
گلهای شمعدانی و لاله ی کنار پنجره.صدای من که در نمی آمد و خفه ام داشت میکرد.
اما هر چه بودم فرو ریختم.در یک لحظه ی کوتاه.در لحن شکوه آمیز بازا ببین در
حیرتم/ بشکن سکوت خلوتم.به همین راحتی دیواری از صدا من را شکست در هم.
فریاد را بلد بودم.اما بغض را توی صدا رهبری کردن را نه.آرامشم را از دست های
محیا میگرفتم و لبخند های از سر نمیدانم چی بامداد.و عجیب بود همه چیز.
گلهای شمعدانی و لاله ی کنار پنجره.صدای من که در نمی آمد و خفه ام داشت میکرد.
اما هر چه بودم فرو ریختم.در یک لحظه ی کوتاه.در لحن شکوه آمیز بازا ببین در
حیرتم/ بشکن سکوت خلوتم.به همین راحتی دیواری از صدا من را شکست در هم.
نقاشی:محیا فرمانی
بیست و هفتم فروردین ماه ۸۸
Posted by t | ۱۱:۰۴ بعدازظهر |
![]() |
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸
همینجوری
فاطمه همچنان که شلوارش را اتو میکند و موهای به هم ریخته اش روی شانه ها حکایت از
خوابالودگی و خستگی عجیبش دارد میگوید:شب ها خوب نمیخوابم.بس که کابوس میبینم
و همه به من میپرند.بدنم درد میکند.چرا اینجوری شد.من دارم اس ام اس سعید
را میخوانم
و دستم را لای موهایم فرو میکنم.شانه بالا می اندازم و میگویم حق داره.خیلی هم.
شاید قبول داشته باشم که همیشه توی دعواها و بحث ها طرف مردها را میگیرم.
اما این هیچ ربطی نداشت به کار فاطمه.گفتم:ببین یک عمر من چطور خوابیدم و چی
کشیدم.این است دلیلش شاید که همیشه زود از خواب میپرم و کم میخوابم.
و زیر چشم هام گود می افتد و من این شکلم را خیلی دوست دارم.عاشق قیافه ی درهم و
بی معنی صبح هایم هستم وقتی توی آینه آب میپاشم و با آستینم خشک میکنم صورت
خیسم را.
خوابالودگی و خستگی عجیبش دارد میگوید:شب ها خوب نمیخوابم.بس که کابوس میبینم
و همه به من میپرند.بدنم درد میکند.چرا اینجوری شد.من دارم اس ام اس سعید
را میخوانم
و دستم را لای موهایم فرو میکنم.شانه بالا می اندازم و میگویم حق داره.خیلی هم.
شاید قبول داشته باشم که همیشه توی دعواها و بحث ها طرف مردها را میگیرم.
اما این هیچ ربطی نداشت به کار فاطمه.گفتم:ببین یک عمر من چطور خوابیدم و چی
کشیدم.این است دلیلش شاید که همیشه زود از خواب میپرم و کم میخوابم.
و زیر چشم هام گود می افتد و من این شکلم را خیلی دوست دارم.عاشق قیافه ی درهم و
بی معنی صبح هایم هستم وقتی توی آینه آب میپاشم و با آستینم خشک میکنم صورت
خیسم را.
برف می آید حالا.سیگالای فرانسوی دارد با دهنش صدای شیپور در می آورد و
حالم عجیب غریب است.
سرمای آخر فروردین ماه را دوست دارم.یادم میرود تلخی عید را با همه ی رنگ
های قشنگش.
Posted by t | ۱۰:۱۹ بعدازظهر |
![]() |
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸
نیستی
حالا شده ای مادربزرگ قاب نشین من که هر روز صبح چشمم به موهای سپید و چال گونه ات
باز میشود.و یاد دستهای فرتوت و رگ های برجسته ات می افتم باناخن های همیشه جویده و
کوتاه.دلم خیلی برایت تنگ شده.هشت سال است که نیستی.و من هر روز تو را کم می آورم.
در هر لحظه یی که زانوهایم خم میشود و چیزی ته گلویم را میگیرد.
باز میشود.و یاد دستهای فرتوت و رگ های برجسته ات می افتم باناخن های همیشه جویده و
کوتاه.دلم خیلی برایت تنگ شده.هشت سال است که نیستی.و من هر روز تو را کم می آورم.
در هر لحظه یی که زانوهایم خم میشود و چیزی ته گلویم را میگیرد.