دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

باد

دانه دانه های پوست تنم
وقتی که باد میوزد
سربلند میکنند
انگار که منتظرِتو باشند
تو اما حدود ثانیه ها را نمیدانی
همیشه آنقدر میگذرد از بی حضوری نگاهت
که باد راهش را گم میکند
میرود جایی که کسی منتظر نمانده باشد
نگاهش به راه.

Posted by t | ۸:۰۸ قبل‌ازظهر |

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

ما آدمها

ما آدمهای عجیبی هستیم.طوری زندگی میکنیم که انگار هیچوقت نمی میریم.
وقت هایی میشود که دل میبندیم و این اتفاق بزرگی برایمان میشود.و مدتی بعد
وقتی کسی سراغ تنها دلخوشی مان را میگیرد شانه بالا می اندازیم و میگوییم
دیرزمانیست که بی خبریم و امیدواریم که حالش خوب باشد.همین و همین.
و بی آنکه بگذاریم کسی بفهمد بغضمان را قورت میدهیم و به جایی دور خیره میشویم.
ما اینجور آدمهایی هستیم.طوری خداحافظی میکنیم که انگار هیچوقت
قرار نیست که دوباره همدیگر را ببینیم.و یا شاید فکر میکنیم دنیایمان
آنقدر بزرگ است.
حتی لحظه یی به خاطرات مشترکمان و مکان هایی که برایمان به یادماندنی شدند
اهمیت نمیدهیم که شاید برای آنکه از او جدا شده ایم زمانی باشداز سر دلتنگی که
بخواهد به آن مکان ها سری بزند و مزه مزه کند اتفاق های تلخ و شیرین گذشته را.
و این میتواند برخورد نابهنگامی باشد که فکرمان را مشغول خود میکند.
نمیفهمم.این همه اطمینان از کجا نشات میگیرد؟چقدر به فردا دلخوشیم که امروز را
راحت از خیرش میگذریم؟من خیلی سخت تر از قبل ها دارم جان میدهم برای لحظه های
تنهایی.و این شاید برای باورکردن بیش از حد چیزی باشد که از آن من نیست.

Posted by t | ۱۰:۴۸ قبل‌ازظهر |

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۷

دیشب برف آمد.هرچه فکر کردم آرزویی نداشتم که فریاد بزنمش.
فقط یاد خاطره های دور بود که گاه لبخند مینشاند روی لب هام.
محو./


عکس:من