سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸

روایت ما

عید تمام میشود همین فردا.باز دوباره برنامه های درهم و روزمرگی های کش دار.
اما دلم رضایت میدهد به همه ی شان.بهتر از این عید کذایی است که همه اش یا به
دعوا می انجامد و یا به دید و بازدید های خسته کننده.به سوال های تکراری:عزیزم
کی درست تموم میشه؟چند واحد پاس کردی؟راهت خیلی دوره؟بعد در گوشی از مامان
میپرسند:شوهرش نمیدی؟بابا دیر میشه ها.و من که ناخن هام را میجوم و توی
دلم به مادر بی شرفشان فحش میدهم که همچنین بچه ایی را پس انداخته است.
عید برای من نه بوی کفش قرمز ورنی نو میدهد و نه بوی لباس اتو کرده.همه اش تکرار
لبخند های از سر اجبار است و برنامه های فسیل تلویزیون و سفرهای کوتاه که خستگی اش
میماند به تنم.میخواهم تمام شود این سیزده روز و بچسبم به دود و ترافیک و
کافه های بعداز ظهر و جروبحث های مکرر!روایت این روزهای ما این است.

Posted by t | ۱۱:۵۳ بعدازظهر |

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

اینجوریه؟

دارم عقب میکشم.وا میدم.این یعنی بزرگ شدن؟پوست انداختن؟نشونه هاش سرگیجه است؟/
دستهامو میگیرم به کابینت که نیافتم.داره همه چیز دور سرم
میچرخه.سیاه.همون رنگی که
باید باشه.دیگه نمیبینم.استکان و در قابلمه رو با دستم میکشم و پرت زمین میشم.
همینجور که پاهام داره از درد گز گز میکنه میگم هووووووم دختره داری بزرگ میشی/.
شبهایی که متکا میشه دریاچه ی نمک و خوابم نمیبره.روزایی که کش میاد روی
عقربه های ساعت
و تنها تفریحم میشه زدن تست های فیس بوک از سر بی مزگی و کسلی.
نگو که این یعنی تن دادن به ابتذال.باور نمیکنی ولی دیگه انگار هیچی
عضلاتم رو منقبض
نمیکنه.نه خواهری که چهار روز تمومه لام تا کام حرف نمیزنه و من حکم هم
خونه یی رو براش
دارم.نه رضایت دادن به سفری از سرناچاری.و نه حتی آینده یی که دیگه سوسو هم
نمیزنه جلوم.یادش به خیر قدیما رنگ فرش ها و پرده های خونمو فکرشو کرده
بودم.همه چی توی ذهنم آماده بود تا برم توش و یه زندگی آروم رو داشته باشم.و حالا
توی خیالم یه حجم انبوه از هیچی.دارم بزرگ میشم؟آدم بزرگها انقدر خالی اند؟

Posted by t | ۱۲:۱۲ بعدازظهر |

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۸

عیدانه

خوش دارم عیدانه را روز دوم فروردین بنویسم.حالا که از اشک ها ونا امیدی
های سال تحویل گذشته
و دلم کمی آرام گرفته.میتوانم از هوای خوب این روزها بنویسم که بارانی و
ابری است و تنها حسنش
شاید همین باشد.که حالم کمی بهتر است و توی دلم آدمهایی که گذاشتند و
رفتند را میتوانم ببخشم.
امسال نه هفت سین داشتیم به عادت همیشگی و نه تنگ ماهی.که بالا و پایین
بپرد و دلمشغولی
سیزده روز عیدم باشد.نه عیدی گرفتم از پدر که هر سال سر سال تحویل غافلگیرم میکرد.
امسال راستش را بخواهی همه چیزش یک جوری بود.پای تلفن صدای هق هقم می آمد و
دلم عجیب گرفته بود.اما دلم نمیخواهد این ها را بنویسم.باشد برای
خودم.این جا میخواهم
بنویسم که تصمیم گرفته ام که خوب زندگی کنم.دوست عزیز این روزهام گفت که
مستحق بهترین هام.
شاید راست میگوید.باید نگذارم که چیزی ته خاطراتم بماند و تلخ کند دهانم را.
دوست های خوبی دارم که میتوانم در کنارشان آرام و خوشبخت زندگی کنم.
اگر بخواهم مثل آیسا اسم ببرم و برای تک تک آدم ها تبریک عید بگویم شاید
از انگشت های
دست هم کمتر باشند آدمهایم.شاید هم وقتی روی کاغذ بیایند بریزند از روی
خط ها و جا کم
بیاورم.اسم نمیبرم.اینطور توی دلم بزرگ تر میماند یاد و خاطرشان.عید همه
مبارک باشد.خوب
باشید و خنده از لای دندانهاتان چکه کند .سال ۸۸ را متفاوت تر از همیشه تجربه کنید.
با دلخوشی های بزرگ.در کنار کسی که دوستش میدارید.

Posted by t | ۱۰:۵۱ بعدازظهر |

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

من نمیدونم فیلم بنجامین باتن چی داشت.اما هر چی که نداشت لاقل منو به
این فکر انداخت که اگه
از آخر به اول میشد زندگیم حتما به بیست و یک سالگی نمیرسیدم.بس که بهم
خوش میگذشت .
ولی از سر فضولی هم که شده دوست دارم میدونستم که توی چند سالگی یاد میگیرم
خوب ورق بازی کنم و نزارم کسی فکرهامو بخونه.

Posted by t | ۳:۲۳ قبل‌ازظهر |

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

اسفندیار

قدیم تر ها که هنوز تصمیمی نگرفته بودم برای آینده ام درست و حسابی به
هرکس که میرسیدم
انگار که باید توضیح دهم چه میگذرد توی فکرم میگفتم:من بچه نمیخواهم
هیچ.شاید روزی اگر
تنهایی درو دیوار خانه روی قفسه ی سینه ام فشار آورد و جای خالی یک موجود
که راه برود
توی خانه ام وصدای پاهایش را وقتی قوزکش تلق و تلق میکند بشنوم.یا چه میدانم کسی جز
خودم و مردَم که صبح از خانه بیرون میزند و هیچ خبری تا شب که کلید را
توی قفل در می چرخاند و
بند کفش هایش را آرام باز میکند و صدایم میکند:بیداری هنوز؟ -باشد و از
تنهایی ترک بر ندارم
بروم از پرورشگاه یک پسربچه ی چشم و ابرو مشکی با چشم های غمگین و گونه
های فرو رفته
بیاورم توی زندگی ام.بگذارم بر هم بزند هرچه فکر خام و خیال محال است.پا
بندم کند یک جورهایی
به زندگی.بعد ها که گذشت و نقشه هایم برای فرداهای نیامده آنقدر زیاد شد
که دیگر احساس
سنگینی میکردم در هر قدمی که برمیداشتم.گفتم:بچه میخواهم.یک پسر.آنهم اسفندیار.
از پوست و گوشت وخون خودم باشد.توی شکمم دست و پابزند و تقلا کند برای دنیایی که
بیرون از من انتظارش را میکشد.
نمیدانم چرا این اسم را برایش انتخاب کردم.شاید آنقدر ابهت نامش برایم
زیاد بود که میلرزاند
چهار ستون فضای خالی ذهنم را.بعد شکل و شمایلش آمد توی سرم.که سبیلش چطور هست و
قدش چقدر بلند./هر مردی که میبینم این روزها دقت میکنم زیاد.دارم تصویرش
را کامل میکشم
توی خیالم.حتی گاهی جرو بحثمان میشود.که دیر می آید خانه و چشم من به در
میماند.شانه هایش را بالا می اندازد آنطور که من هیچ وقت نتواستم جلوی
پدرم بیاندازم.
بند کیفش را از روی شانه اش پایین می اندازد و انگار که خیلی حالش خوب نیست
میخواهد برود بخوابد.
حالا روز ها از پی هم میدود و من توی هر لحظه اش به تنهایی بزرگی فکر
میکنم که شاید اسفندیار
بتواند حتی با خیالش آرامم کند.با همه ی خودخواهی و جسارتم به زندگی.

Posted by t | ۳:۰۲ قبل‌ازظهر |

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

هر روز صبح که بیدار میشوم میترسم از رختخوابم.که شب بشود و دوباره
برگردم سر جای اولم
و از این که هست بیشتر گود افتاده باشم.همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتد
که به ثبت و هضمشان
نمیرسم.همین است که رو دل میکنم و بلند بلند اشکهایم میچکد روی کاپشن
بنفشم و سیاه میشود.
دارد زندگی میدود و من نمیرسم.حتی به جواب اس ام اس ها هم نمیرسم.
نسیم نوشته که نیستی و کجایی؟ندا نوشته نخبر همشیره؟یادم نمی آید
چطورم.حرف ندارم که بزنم.
تازه اتفاق جدید تر آنکه دیشب توی تالار وحدت وقتی تاتر نگاه میکردم بغضم
نگرفت مثل همیشه.
که ای کاش من روی سن بودم و ...فقط نگاه کردم و آمدم خانه و خوابیدم.شام
هم نخوردم حتی.
میبینی؟گاهی حتی تصورش سخت میشود که خودت را باور کنی.من نیستم این دختری که
دلش نمی آید لذت و اندوهش را بنویسد اینجا.دورم از همه چیز و میخواهم
دورتر هم بشوم.
فاصله بگیرم از این همه آدم که سهمی ندارم از زندگی هر روزشان.تنهاخبر
هایی تاریخ گذشته را
میشنوم و تمام میشود حرف ها در جایی که میخواهم فریاد بزنم.

*چند روز همین چند خط طول کشید تا بنویسم.دیگر مثل قدیم ها کلمه ها سر
نمیخورد توی ذهنم.